eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و یکم فهمیدم اسمش سعید و چشم ازم برنمیداشت...و متوجه میشدم تمام مدت کارهای من رو زیر نظر داره..ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم..بعد از اون همه بلایی که به سرم امده بود نمیخواستم باز دردسر درست کنم..یاد نصیحتهای عمه می افتادم که همیشه میگفت اینجا روستاست محیط کوچیکیه همدیگررو میشناسن و حرف زود میپیچه.عمه تازه باهام خوب شده بود و داشت بهم اعتماد میکرد نمیخواستم خرابش کنم..خلاصه سعید به هر بهانه ای میومد تو جمع خانمها که چیزی ببره یابیاره ومن خوب میدونستم دلیل اصلیش دیدن منه..اون چند روز تو مراسم بابای رویا متوجه شدم سعید پسرعمو کوچیکه رویاست و کلا دوتا برادر هستن یه خواهربرادر بزرگش با زنش کانادا زندگی میکردن وخواهرشم ازدواج کرده بود سعید هم داروسازی خوانده بود و با چند تا ازدوستاش داروخونه شبانه روزی زده بودن باهم کار میکردن..توجمع فامیل همه بهش میگفتن دکتر..روستای پدریم بخاطردجمعیت کمی که داشت مسجد نداشتن و برای ختم گرفتن میرفتن مسجد روستای بالایی که بزرگتر بود.جمعیت خیلی زیادی تومسجد بود و منم کمک بقیه خانمها پذیرایی میکردم... گاهی متوجه نگاهای ادمهای که من رو نمیشناختن میشدم که درگوشی از بغل دستیه خودشون میپرسیدن این دختر کیه.یه جورایی اگر غریبه وارد جمعشون میشد مشخص بود.خیلی زود همه فهمیدن من برادرزاده ی عمه افاق هستم..اون چندروز ختم هم گذشت و زندگی به روال عادیه خودش برگشته بود و منم کلا سعید روفراموش کرده بودم..بیشتر اوقاتم رو با رویا میگذروندم..گذشت تا نزدیک چهلم پدر رویا شد و باز فامیلهای درجه یکشون اومدن..مراسم سرخاک برگزار میشد و بعدش خونه شام میدادن با عمه افاق رفتیم سرخاک،نمیدونم چرا ناخوداگاه چشم چرخوندم،شاید سعید رو ببینم..و همینجور که نگاه میکردم عمه اروم زد به پهلوم گفت سرت رو بنداز پایین دختر زشته،از ترس عمه سرم انداختم پایین بیخیال شدم..بعد از تموم شدن مراسم برای فاتحه رفتم نزدیک قبر پدر رویا نشستم شروع کردم فاتحه خوندن که یکی روبه روم نشست دستش گذاشت روقبر،،سرم روکه بلند کردم دیدم سعید..سرش پایین بود.میدونستم تواون جمعیت اگرم بخواد نمیتونه نگاهم کنه..فاتحه روخوندم بلند شدم..همزمان بامن اونم از سرمزار بلند شد.... آروم پشت سرم اومد گفت رعناخانم چند کلام باهاتون حرف دارم من تافردا عصر بیشتر روستا نیستم..فقط میشنیدم انگار لال شده بودم میترسیدم حرف بزنم و یکی ببینه وبرام حرف دربیاره.هیچی نگفتم سریع ازش فاصله گرفتم من دفعه اولم نبود که میخواستم بایه پسر حرف بزنم ولی نمیدونم چرا ایندفعه خیلی میترسیدم..شاید بخاطر تمام اتفاقات بد گذشته ام بود.اون شب برای شام باعمه رفتیم خونه رویا..و چون نسبت به قبل جمعیت کمتری بود راحت تر میتونستم مادر و خواهر سعید رو ببینم..اونا برخلاف خانواده رویا اصلا ادمهای خاکی نبودن وتمام مدت مثل یه مهمون نشسته بودن.از طرز حرف زدن ولباس پوشیدنشون معلوم بودکه از روی ناچاری یا به اجبار عموی رویا اومدن.زیاد به دل نمینشستن وازاون دسته ادمهای بودن که خودشون روخیلی میگرفتن و از بالا به همه نگاه میکردن..اون شب من وعمه شام خوردیم برگشتیم خونه..فردا صبح داشتم حیاط رو جارو میزدم که‌ صدای درحیاط اومد در روکه باز کردم..رویا بایه سینی غذا اومد تو... رو به عمه گفت ازشام دیشب‌ کلی غذا اضافه امده داریم بین همسایه ها تقسیم میکنیم..اینم مامانم داده برای شما بیارم..عمه ازش تشکر گفت صبرکن ظرفهاش روخالی کنم برات بیارم..رویا از فرصت استفاده کرد گفت باپسرعموی ما چکار کردی که داره خودش رو میکشه برای چند دقیقه حرف زدن باتو!!به روی خودم نیاوردم گفتم چی میگی!من مگه پسرعمو تورو میشناسم!رویایه نیشگون از بازوم گرفت گفت خودت رو نزن به اون راه..انقدر به من گفته که از رو بردم.بعدظهر به یه بهانه ای میام دنبالت که باهاش حرف بزنی..گفتم نه ترخدا اینکارو نکن تو که میدونی عمه چقدر حساسه اگر بفهمه حسابم رو میرسه،،بهش بگو دست از سر من برداره من اهل دوست پسر و این مسخره بازی ها دیگه نیستم تاوان بدی بخاطرش دارم پس میدم...رویا گفت خره چرا نمیفهمی سعید ازت خوشش اومده..فکر کردی تو شهر به اون بزرگی دختر قحطِ که بیاد ازاین راه دور تو روستا دوست دختر بگیره..نمیدونستم چی بهش بگم.رویا گفت نترس من بعد ازظهر ردیفش میکنم.نزدیک سه بعدظهر بود که رویا اومد... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿