eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
38هزار عکس
640 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان داستان: 🎲قسمت اول با سلام خدمت همه...خواستم سرگذشت زندگیم رو براتون شرح بدم.بلکه روح خستم کمی التیام پیدا کنه.جریان زندگی من از این قراره که ؛.. "محل زندگی ما یک محل کوچیک بود که همه هم دیگه رو میشناختن کودکی پر شرو و شیطونی داشتم. مثل چی از دیوار صاف بالا میرفتم از دست شیطنتام کسی نفس راحت نمی‌کشید ،ولی با این حال همه دوستم داشتن...شیطنتام از روی بد ذاتی نبود و همه می‌دونستن چجوری ام. وقتی فامیل دور هم جمع بودن خونه ی پدر بزرگ هر جوری بود منم میبردن،حتی عمه ها و عموهام به شدت دوستم داشتن،وقتی عمه ام از راه دور میومد خونه پدر بزرگ،کسی و میفرستاد دنبال من تا ببرنم پیشش... کلاس پنجم ابتدایی بودم که اولین خواستگار اومد برام هرچند اطلاع نداشتم بعدا مادرم گفت.و یک سال بعد که رفتم راهنمایی و دوباره به خواستگاریم اومدن .خلاصه از روزی که تونستم دست چپ و راستم رو تشخیص بدهم،برام خواستگار میومد،بعد ها فهمیدم حتی خیلی از خواستگارهامو به من نمیگفتن،و خوشبختانه بابا همه رو رد میکرد چون خیلی دوست داشت که من ادامه تحصیل بدم...و برای همین هیچ عجله ای نداشت برای شوهر دادنم. با گذشت زمان بود که واقعا از شرو شور بودنم کم شد. و به طرز عجیبی تغییر کردم و از همون سال راهنمایی چادر به سرم کردم درصورتی که هم سن های من تا دبیرستان رنگ چادر هم ندیده بودن،تو کلاس های قرآن و‌‌‌‌...... شرکت میکردم و همیشه هم شاهد این بودم که از متانت و خانم بودنم تعریف میکردن.یک جورایی وقتی ازم" تعریف میشد حس غرور داشتم و به خودم افتخار میکردم" چون طوری تربیت شده بودم که به هیچ نامحرمی اجازه نمیدادم جرات این رو پیدا کنه که به من نزدیک بشه.سال سوم دبیرستان بودم که پسر خاله ام به خواستگاریم اومد. دروغ نگفته باشم، اصلا شاید تا اون سن سه بار بیشتر ندیده بودمش.ما با خانواده خاله ام زیاد صمیمی نبودیم یعنی طرز رفتارشون یک جوری بود که پدرم همیشه مخالف ارتباط ما با اونا بود،بعدها فهمیدم که حتی خاله و شوهر خاله هم مخالف این وصلت بودن چون می‌دونستن اگر بیان خواستگاری پدرم صد در صد جواب منفی میده.به گفته خود پسر خاله ام وقتی از سرویس مدرسه پیاده شدم منو دیده و عاشقم شده و هر روز کارش این بوده که ساعت رسیدن من بیاد پشت درخت ها و به من نگاه کنه و به اصرار خیلی زیاد باعث راضی کردن خانواده اش میشه و دو تا مادر بزرگ یعنی مامان بابا و مادر بزرگ مادرم رو روی کار میکنن تا با ما حرف بزنن و جواب بله رو بگیرن. منک تا اون موقع اصلا باهاش برخوردی نداشتم و اصلا نمیدونستم چجور شخصیتی داره کار رو سپردم به پدر،بابا هم بسکه مادر بزرگ باهاش حرف زده بود فقط راضی شد این ها بیان و حرف بزنیم اما قول اینکه قبولشون کنیم رو نداده بود.شبی که به عنوان خواستگاری اومدن و منو پسر خاله قرار شد حرف بزنیم،پسرم خالم خیلی از آینده و فکر ها و ایده هایی که داشت برای آینده درخشان حرف زد اینقدر زیبا و با وقار حرف زد که منو شیفته خودش کرد. وقتی خواستگاری تموم شد مادر بزرگ اومد که جواب من رو بگیره و باز سپردم به بابا و گفتم تشخیص میدم پدر جواب بدند.میدونستم پدرم مخالفه و دلم نمیخواست دلش رو بشکنم.پدرم آدم فهمیده و منطقی هست و به مادر بزرگ گفت من امشب با مارال صحبت میکنم فردا جواب میدم.آخر شب که شد لب ایوون نشسته بودم که پدر اومد کنارم و نظرم رو در مورد خواستگاری پسر خاله خواست گفتم"بابا نظر شما چیه؟_گفت: تو که نظر منو میدونی من میخوام از نظر تو اطلاع پیدا کنم،گفتم: پسر خوب و متینیه و حسم میگه میتونه آینده درخشانی داشته باشه.بابا گفت:خب حالا جوابت چیه گفتم: نمیدونم من تجربه ندارم.و اصلا نمیدونم الان چی بگم... ... پدر گفت: حالا برو بخواب تا بهت بگم چیکار کنیم، بسکه مادر بزرگ اصرار کرد پدر خواست تا دوباره بیان اما این بار خودش با پسرخاله میخواست صحبت کنه؛و اون شب حدود ۴۰ دقیقه ای پدر و میثم(پسرخاله) تو اتاق صحبت کردن.پدر خیلی روی من حساس بود و دلش نمیخواست بی گدار به آب بزنه.روز بعد از میثم خواست .. 🎲...