eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
38هزار عکس
628 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
🎲 قسمت دوم تا باهم به بیرون از شهر برن و توی جاده باهم صحبت کنن و تو این مسیر پدر خیلی حرفا به میثم زده بود خیلی از نظراتش رو پرسیده بود. شب که با هم تنها شدیم پدرم گفت: من با این وصلت موافقت میکنم اما خودت هم خوب فکر هاتو کن،بعد یک هفته من قبول کردم و بعد خیلی سریع همه چی اتفاق افتاد،تشریفات نامزدی و مراحلش... انگار فیلم زندگیم رو گذاشته بودن روی دور تند. موقع امتحانات خرداد بود با اینکه درس هام خوب بودن خیلی از درس ها رو خراب کردم و افتاد به شهریور با اینکه مدیر مدرسه به من و درسهام شناخت داشت و میدونست تو چه شرایطی قرار گرفتم نمراتم رو با تک ماده درست کرد تا دوباره مجبور به امتحان نشم... خلاصه گذشت تا اینکه اون روی میثم رو دیدم، یه جورایی چون همیشه مرکز توجه پدر بودم به این اخلاق بزرگ شدم و هیچ وقت هم کم نمیذارم تو رابطه پدر و دختری یا رابطه ی همسری همیشه تمام تلاشم رو کردم که برای میثم بهترین باشم اما میثم بهم توجه نمی‌کرد. تو افکار و عقیده های خودش بود و بس. یک مدتی راهی جنوب کشور شد به عنوان مهندس برق و تو این مدت فقط شب ها ۱۰ دقیقه تلفنی حرف میزدیم.تو این مدتی که نبود دختر خاله خیلی اذیتم کرد.چون هم سن بودیم و از همه لحاظ ازش جلو بودم حسادت میکرد بهم هر جا میرفتیم و از من تعریف میکردن همون جا یه حرفی میزد که منو جلو جمع ضایع کنه.خیلی اخلاقش رو تحمل کردم و گذاشتم پای همون حسادتش.گذشت و بعد از دوماه میثم از عسلویه برگشت و من در مورد تموم اتفاقاتی که این مدت گذشت براش گفتم و ازش خواستم زودتر کارای عروسی رو انجام بده تا دیگه اون اتفاقا نیفته.اما اون تنها کاری که کرد دفاع از خواهرش بود و محکوم کردن من چنان جبهه گرفت و منو خرد کرد که اصلا نفهمیدم چی بهم گفت فقط خشکم زده بود از برخوردش از اینکه حتی نتونست یه جوری دو طرف رو نگه داره حتی نتونست شرایط رو کنترل کنه و فقط منو تحقیر کرد اون شب یادمه بارون میومد تنها ساعت ده شب تو بارون از خونه زدم بیرون بدون اینکه بیاد دنبالم بدون اینکه یک درصد نگران من بشه گذاشت تو اون تاریکی شب تنها برم خونه.بارون خیلی شدید بود انگار آسمون هم دلش گرفته بود وقتی رسیدم خونه خیلی خیس شده بودم مستقیم رفتم سمت اتاقی که کمد لباسا بود و یواش در اتاق رو باز کردم که خانواده متوجه اومدن من نشن لباسم رو عوض کردمو رفتم زیر پتو و فقط گریه کردم داشتم به این فکر میکردم که چرا حتی زنگ نزد ببینه رسیدم یا نه که گوشیم زنگ خورد ،بابابود...... اَلوو...مارال کجایی بابا؟؟ کی میای خونه؟؟ اَلو..من خونه ام بابا ...تو اتاق خوابیدم.. پدر سراسیمه اومد تووو اتاق.. _چرا چراغا خاموشه چرا آهسته اومدی من اصلا متوجه نشدم که برگشتی؟؟ میثم کجاست؟چرا صدای ماشینش پس نیومد... گفتم بابا حالم خوب نیست نمیتونم حرف بزنم فقط یکم نیاز دارم بخوابم صبح باهاتون حرف میزنم... بابا هم قبول کرد و از اتاق رفت بیرون.من اون شب حالم خیلی بد شد.به خاطر حرفاش نه، فقط بخاطر اینکه دید دارم میرم جلومو نگرفت دید تنهام...اقدامی نکرد دنبالم نیومد. نخواست ببینه من تو این شب رسیدم یا نه؟ صبح نشده تب شدید کردم. حالم بدجور خراب شد کارم به اورژانس کشید و چند روزی حالم بد بود و از لحاظ روحی داغون تر شاید یک حرکت از طرف میثم حال من رو خوب میکرد اما نمیدونم چرا حتی سراغی ازم نگرفت.قلبم درد میکرد شاید بگم استارت قلب دردی من از اون روزا شروع شد... یک ماه گذشت و میثم عسلویه بودش و من اینجا داغون بودم چشم انتظار یک تماس یک عذر خواهی یک قربون صدقه تا بتونم همه چیو فراموش کنم تا من بشم مارال همیشگی بشم دختر شاد و بشاش همیشگی اما نه اون زنگ زد نه من ... 🎲...