عنوان داستان:#ترمیم_قلب_شکسته_5
🎲قسمت پنجم
اما کم کم امیر تغییر کرد شبا دیر میومد خونه روزا تا ظهر خواب بود سر کار نمیرفت سر کوچکترین چیزی دعوا درست میکرد.اثاث خونه رو میشکست...همیشه ساکت نگاش میکردم.چون وقتی عصبی میشد خیلی چهرش وحشتناک میشد میترسیدم نگاهش کنم.فقط با اشک نگاهش میکردمو اون بعد از چند دقیقه آروم میشد.روزهام میگذشت و امیر خوب که نمیشد هیچ....بدترم میشد؛من فقط سعی میکردم بتونم با روشی درست به راش بیارم اما فایده نداشت چند روز خوب بود و باز شروع میکرد کارهای سابقش رو انجام بده ...تا اینکه خدا بهم یک بچه داد بارها تو بارداریم ازش کتک خوردم و همیشه کوتاه اومدم نگذاشتم هیچ کس از این اتفاقات خبر دار بشه تا اینکه پنج ماهم بود و شدید منو زد با لگد هایی که به شکمم زد از حال رفتم و بعد از اینک به هوش اومدم از خدا خواستم بمیرم.از خدا مرگ خواستم تا راحت بشم دیگه بریده بودم دیگه خسته شده بودم از این زندگی لعنتی......
تا اینکه مادر شوهرم رسید و برای اولین بار از امیر پیش کسی گفتم ...گفتم دیگه نمیتونم دیگه نمیکشم...که مادر شوهرم آژانس گرفت و منو برداشت و رفتیم خونه خودش .گفت: چند روز تنهاش بذار تا به کاراش فکر کنه رفتیم و چند روزی خونه ی مادر شوهرم بودم تا امیر اومد دنبالم گفت: چرا نیومدی خونه اما جوابشو ندادم مادرش اومد جلو و گفت: وقتی تصمیم گرفتی درست بشی بیا دنبالش. اونم فقط داد میزد و هیچی حالیش نبود و گفت: بلند شو بریم خونه وگرنه بد میبینی.
همینجور داد میزد و من فقط ازش وحشت داشتمو اشک میریختم ساکم رو بستم و آماده شدم برگردیم خونه.روزهام همینجور گذشت تا اینکه پسرم بدنیا اومد از خدا خواستم با اومدن بچم خوب بشه.
اما نشد نشد نشد داغون شدم افسردگی بعد زایمان گرفتم خیلی شدید.همیشه گریه میکردم همیشه حالم خراب بود.هومن(پسرم) ۲ ماهش بود اون روز مواد زده بود و حالش خوب نبود اومد خونه دعوای شدیدی راه انداخت همینجور که هومن رو شیر میدادم با مشت زد توی سرم که از حال رفتم ...بچم گریه میکرد و من نمیتونستم بلند شم و بغلش کنم بی صدا فقط اشک میریختم از چشمام فقط اشک میومد بدون اینک تکون بخورم بدون اینک صدایی از گلوی لعنتیم بیاد بیرون.مادرش اومده بود سر به هومن بزنه که دید تموم عسلی هام خورد شده و وسط سالن ریخته گفت: اینجا چه خبره اومد دید من پخش زمینم شروع کرد دو دستی بزنه تو سرش و گریه زاری که دختر مردم رو کشتی اون داد میزد و من همینجور خیره بودم به دیوار و اشک میریختم بی صدا... نمیدونم این همه اشک کجا بود چقد داغ بود صورتم میسوخت از اشکهام. یکم که گذشت بدون هیچ احساسی بدون هیچ اشکی که باقی مونده باشه از جام بلند شدم خیلی سرد بلند شدم و ساک خودمو هومن رو بستمو بدون توجه به هیچکدومشون از خونه زدم بیرون تاکسی گرفتم و رفتم خونه بابا اونجا همش سین جیمم میکردن که امیر کجاس چرا بدون اون اومدی.منم هی حرف زدم و تونستم قانعشون کنم که اتفاقی نیفتاده و چون حالم خوب نبوده امیر خواسته چند روزی بیام خونشون تا حالم بهتر بشه.
یک هفته گذشت و همشون واقعا شک کردن که اتفاقی افتاده چون هیچ وقت سابقه نداشت به این مدت از امیر دور باشم...بابا اومد پیشم گفت مارال چی شده؟؟ بابا اتفاقی افتاده برات چرا چشات غم دارن؟؟..
_نه بابا چیزی نشده فقط یکم هومن اذیت میکنه شبا دیر میخوابه بدنم ضعیف شده..
_بابا جون هروقت صلاح دونستی من آماده ام برای شنیدن حرفات. _چشم بابا ممنونم بخاطر بودنت خوشحالم که هستی و دارمت.چند روز دیگه ام گذشت تا اینکه امیر زنگ زد و معذرت خواهی کرد و ازم خواست که برگردم خیلی حرف زدیم منم کوتاه اومدم واقعا از جدایی از نبودش فراری بودم دلم میخواست تو خونه خودم باشم دوست داشتم بچم کنار پدرش باشه. نمیخواستم بین پدر و پسر فاصله بندازم...
🎲#ادامه_دارد...