عنوان داستان: #نخودی_1
🪸 قسمت اول
(قصه زندگی پرفرازونشیب بانویی ازدیارجنوب)
با سلام خدمت مدیر و اعضای محترم کانال ..
دبیر ادبیات از زیبایی پرهای طاووس و از عجب و غرور کاذب آدمها میگفت. بی اختیار بغض کردم و با یادآوری حرفهای پسرخاله ام وحید،قلبم فشرده شد.هفته گذشته بعد از سالها آنهم به اجبار بابا و مامان به خونه تنها خاله ام که سه پسرجوان دارد،رفتیم .برای گریز از جمعی که میانشان معذب بودم،به بهانه شستن ظرفها توی آشپزخونه رفتم. وحید با پررویی و وقاحت تمام ،سرش رو نزدیک گوشم آورد و گفت:چشم و ابرو و اندام قشنگی داری،حیف که با اون خال کنار لبت حال نمیکنم.پسرک خودشیفته ی مغرور با حرفش رسما منو باخاک یکسان کرده بود.
خداخدا می کردم هرچه زودتر از خونه خاله بیرون بزنیم.این هم از بدشانسی و بد اقبالی من بود که از بدو تولد، توده گوشتی زشت و بدترکیبی مهمان ناخوانده صورتم شده بود.توده ای که به قدر یک نخود ،رشد کرده بود و همین باعث شده بود برادرانم و اطرافیان،منو نخودی صدا کنن.کاش می فهمیدن با هر بار نخودی صدا زدنم چه برسر روح و روان من می آورن.به مرور از حضور توی جمع فامیل امتناع می کردم و به محض اومدن اقوام،به اتاق تنهایی ام پناه می بردم .توی مدرسه،تاب نگاه تمسخرآمیز دانش آموزان رو نداشتم و زنگ های تفریح توی کلاس می ماندم تا از آزار و تمسخر بچه ها در امان باشم.شبهای زیادی رو با چشمان اشکی و خیس صبح کرده بودم. گاهی خدا رو بابت خلقتم سرزنش می کردم و مدام خودم رو با دختران فامیل و هم سن و سال هایم مقایسه میکردم .چرا ازمیان این همه دختراین توده گوشتی چندش و زجرآور نصیب من شده بود.از نگاه کردن به آینه نفرت داشتم و با هر بار دیدن توده گوشتی کنار لبم،عذاب می کشیدم.
شب عید بود و بابا از عمه ها و عموهام برای شام دعوت گرفته بود.ناخواسته نگاهم روی هانیه دخترِ عمو مهدی،نشست که برای جلب توجه پسرهای عمه، جلوی آینه درحال خودآرایی بود.اسرا دخترِ عمو محمود، برای میعاد غش و ضعف میرفت و هانیه از تیپ معرکه وچهره جذاب معراج تعریف می کرد.هانیه به بهانه پذیرایی از مهمانها توی حیاط رفت.گویا معراج او رو به خاطر آرایش زننده و لباس بی در و پیکرش شماتت کرده بود و او حرصی و نق زنان به اتاقم برگشت.اسرا پوزخند زنان رو به هانیه گفت: بیخود دلت رو صابون نزن.اون آقا مهندس اخمو به عمه گفته با دخترای فامیل وصلت نمی کنه.هانیه که حرف اسرا به مذاقش خوش نیومد،رو ترش کرد و ازاتاق بیرون رفت.دوراز چشم اسرا، یواشکی پرده رو کنار کشیدم و پسرهای عمه رو رصد کردم.میعاد درحال چت با گوشی موبایلش بود و معراج که با جذبه تر و خوش تیپ تر به نظر میرسید،کنار عمو و برادرهام طاهر و طاها درحال گپ و گفت بود.مثل همیشه توی اتاقم ماندم و بیرون نرفتم.اوضاع مالی نسبتا خوبی داشتیم اما تمام درآمد بابا برای طاهر و طاها بود.با اینکه هر دو متاهل و مستقل بودن، بذل و بخشش بابا همچنان برای آنها بود.
انگار نه انگار من هم حضور فیزیکی داشتم و مثل پسرهای دردانه اش نیازهایی داشتم.تنها امیدم مادربزرگ پیرم بود که هرماه یواشکی مبلغی پول بهم میداد.هربار که به خاطر ناعدالتی و تبعیض میان من و برادرانم،به مامان و بابا اعتراض میکردم، طاهر میگفت: خدات رو شکر کن اجازه دادیم ادامه تحصیل بدی.کدوم دختری توی این طایفه تونسته به دبیرستان راه پیدا کنه؟اگه درس ومشقت خوب نبود،هرگز اجازه نمیدادیم به مدرسه بری.البته که حرف زدن با این جماعت بیسواد و کوته فکر بی فایده بود و من سکوت رو ترجیح می دادم.
یه روز تصمیم گرفتم بامشاور دبیرستان صحبت کنم .از دردی که سالها روی دلم سنگینی میکرد،برایش گفتم .با راهنمایی مشاورم تصمیم گرفتم به پزشک متخصص پوست و مو مراجعه کنم.
🪸#ادامه_دارد....