eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
38هزار عکس
640 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان داستان:  🪸 قسمت سوم با تته پته گفتم:همکلاسیمه،پسر موجهیه.نگاه چپی بهم انداخت و گفت:-خوش ندارم سوار ماشین غریبه ها شی نجلا. در حالی که بامقنعه ام ور میرفتم زیرلب چشمی گفتم.معراج منو تا خونه همراهی کرد .از شانس بدم هانیه که بدجوری روی معراج کراش داشت ،به محض دیدن معراج که شانه به شانه ام داخل حیاط شد، رنگ به رنگ شد و بی طاقت توی اتاقم اومد و برام خط و نشان کشید؛-همه دخترای فامیل میدونن من یکی چقدر معراج رو دوست دارم. سعی نکن با عشوه و طنازی دل معراج رو بدست بیاری.چون هرگز این اجازه رو بهت نمیدم.معراج فقط واسه منه.اینو فراموش نکن.بعدهم عصبی از اتاقم بیرون رفت.معراج که کنار مادربزرگ نشسته بود، فنجان چایش رو خورد و در حضور مامان و مادربزرگ و هانیه ازم پرسید؛فردا ساعت چند تعطیل میشی؟ از ترس هانیه به دروغ گفتم فردا کلاس ندارم.روز بعد تنهایی به دانشگاه رفتم و برگشتنی با تاکسی به خونه برگشتم .همین که خواستم کلید بندازم و داخل خونه بشم،با صدای عصبی معراج خشکم زد.-حالادیگه به خاطر اون بچه مایه دار منو می پیچونی؟سرم رو پایین انداختم و عذر خواهی کردم‌ و او عصبی غرید؛-این جواب من نبود نجلا.پرسیدم چرا منو پیچوندی؟چرا بهم دروغ گفتی؟چاره ای نداشتم و حقیقت رو گفتم-به خاطر هانیه .متعجبانه گفت هانیه؟هانیه چی بهت گفته:-مهم نیست.حرصی سرش رو تکان داد-من باید تکلیفم رو با این دختره ی سیریش مشخص کنم.-میشه ازتون خواهش کنم بی خیال این قضیه بشید؟بی توجه به خواهش و التماسم سراغ هانیه که توی اتاق مادربزرگ بود رفت و او رو،صدا زد و توی اون یکی اتاق برد.یک ربع بعد،معراج پرخشم و عصبانی خونه رو ترک کرد و هانیه با چشمانی اشکی ،پرنفرت نگاهم کرد و رفت.دروغ چرا پشیمان بودم از اینکه اسم هانیه رو آورده بودم و بادیدن چهره رنجور و گریانش دلم سوخت.شب توی اتاقم بودم که معراج تماس گرفت و گفت:-به جون مامان هرگز چیزی بین من و هانیه نبوده و نیست.من به چشم خواهری به هانیه نگاه می کنم.نمیدونم معراج چرا این حرفها رو به من میگفت.چند هفته بعد معراج از من خواهش کرد زنگ آخر رو بپیچونم و زودتر از دانشکده بیرون بزنم.راس ساعت مقرر،جلوی درب دانشگاه حاضر شدم.معراج توی ماشین منتظرم بود.سلام کردم و او پرلبخند و انرژی جواب سلامم رو داد.بغل موهاش رو کوتاه کرده بود و خط ریشش مثل همیشه مرتب بود.بوی خوش ادکلنش توی ماشین پیچیده بود.دلواپس پرسیدم:-نمیگی قراره کجا بریم؟ -اینقدر عجول نباش دختر.یک ربع بعد،ماشین رو مقابل کافی شاپی متوقف کرد.بایداعتراف کنم اولین باربود توی همچین جایی میرفتم.پشت میز نشستم و چند لحظه بعد گارسن کیک تولدی آورد.معراج تولدم رو تبریک گفت و جعبه ای کادوپیچ مقابلم گرفت.از شوک زبانم بند اومده بود و اشک توی چشمام حلقه زد.در تمام این سالها پدر و مادرم هرگز برایم جشن تولد نگرفته بودند.پر بغض از معراج تشکر کردم و جعبه رو باز کردم.ادکلن شیرین و ملایمی برام هدیه گرفته بود.با اصرار معراج ،اول آرزو کردم و بعد هم شمع ها رو فوت کردم.پرشیطنت پرسید؛چی آرزو کردی؟از خجالت سرخ شدم و او بلند خندید و گفت:میخوام اگه اجازه بدی با مامان و بابا صحبت کنم.ناشیانه پرسیدم درمورد چی؟ لبخندش کش اومد و گفت: در مورد خودم و خودت.تصمیم گرفتم آینده ام رو با تو بسازم.آب دهانم رو قورت دادم و با یادآوری تهدیدهای هانیه ،پرسیدم چرا از بین این همه دختر توی فامیل منو انتخاب کردی؟ چون مثل آب، پاک و زلالی.یه جورایی برام خاصی.باورم نمیشد خوشتیپ ترین و بهترین پسر خاندان کعبی از من خواستگاری میکرد و او از ماشین و واحد نقلی اش توی شهرستان گفت و افزود: خدارو شکر حقوقم کفاف زندگیم رو میده.راستش چند روز پیش با دایی محمد صحبت کردم.دایی نه فقط مخالفت نکرد،خیلی هم خوشحال شد.توی دلم پوزخندی زدم.معلومه بابا از خداخواسته است از شر من خلاص شه؛اگه مایل باشی یه مدت محرم همدیگه باشیم ،به امید خدا یکی دو ماه دیگه که درس و دانشگاهت تمام شد،جشن مفصلی میگیریم و میریم سرخونه زندگیمون. 🪸....