eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
625 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
عنوان داستان: 🎲قسمت ششم و پایانی گذشت تا باز ناخواسته باردار شدم این بار امیر بد شده بود عملش بالا بود ...دیگه نمیدونستم چیکار کنم حضور یک بچه ی دیگه و بدتر شدن امیر داشت داغونم میکرد ...دخترم که بدنیا اومد چون بچه ام مریض بود یه مدتی تو بیمارستان بستری شد منم باید کنار بچم میموندم اما امیر اصلا بهم سر نمیزد همش تو بیمارستان گریه میکردم بخاطر زندگی که داشتم و هرکس دلیل اشکامو می‌پرسید به همه میگفتم برای بچه ام ناراحتم...برا بچه ناراحت بودم شدید حالم خراب بود اما گریه هام همش بخاطر زندگیمو روزگارم بود بعد داشتم دیونه میشدم دوری از هومن سراغ نگرفتن امیر از من مریضی دخترم .عفونت کردن بخیه هام بخاطر اینکه خونه نبودم که بخودم برسم و بعد از بدنیا اومدن دخترم همش توو بیمارستان بودم اوضاع روحیم داغون بود .واقعا نیاز داشتم کسی باشه منو بفهمه منو درک کنه منو آرومم کنه...اما نبود اما نداشتم که آروم شم تا خودمو خالی کنم... یک روز از روز ها که دعوامون بالا گرفت امیر داشت منو خفه میکرد دستاشو دور گردنم حلقه کرد و از جا بلندم کرد. هیچی نگفتم گریه نکردم نذاشتم بَدنم تلاشی کنه برای نجات برای خلاصی از دستش.گفتم:خدا من مرگ میخوام خدا من دیگه نمیتونم طاقت بیارم.فقط نگاه کردم به چشماش؛اون عصبی تر و عصبی تر می‌فشرد داد میزد لعنتی حرف بزن ...لعنتی خواهش کن برای خلاص کردنت اما من هیچ عکس العملی نشون ندادم.تا صدای در خونه اومد منو رها کرد مادرم بود.وقتی اومد توو خونه منو با اون حال دید شوکه از امیر پرسید چی شده چرا مارال اینجور شده؟ امیر رفت از خونه بیرون...دیگه نمیتونستم سکوت کنم دیگه اشکام سرازیر شدن داد زدم جیغ زدم.؛ جییییغغ.... بعدم زدم زیر گریه" گفتم: مامان من دیگ نمیخوام با امیر زندگی کنم" دیگه نمیتونم دَووم بیارم دیگه نمیتونم تحمل کنم منو ببر از اینجا.برا مادرم گفتم: همه چیو؛مادرم متعجب نگاه به دهنم میکرد که من این همه سال این چیزا رو دیدم و هیچ وقت حرفی نزدم .هیچ وقت گله نکردم لباسای خودمو بچه ها رو برداشتم و رفتم...موقع ناهار نشسته بودیم سر سفره که با غذام بازی می‌کردم بابا گفت: چی شده دخترم چرا غذاتو نمیخوری که مامان به بابا گفت مارال میخواد از امیر جدا شه بابا دلیلش رو خواست که مامان بهش همه چیز رو تعریف کرد و بابا هاج و واج نگاهم میکرد میگفت: مارال چرا تو همیشه از خوبیاش گفتی چرا همیشه میگفتی با یک فرشته زندگی میکنی چرا هیچ وقت نگفتی چرا نگفتیییییی؟؟؟ گفتم بابا دلم نمیخواست دیدتون نسبت به امیر تغییر کنه نمیخواستم بازم زندگیم بره رو هوا.خستم خیلی خسته فقط تا حالا هم به خاطر بچه هام دووم آوردم. بابا رفت شکایت کرد یک مدتی کشید تا تونستم رای نهایی برای جدایی رو بگیرم اما امیر باز تونست با حرفاش رامم کنه با کلی قاصد و آدم که فرستادن تونستن راضیم کنن برگردم به زندگیم.برگشتم اما شکایتم رو پس نگرفتم و همچنان پرونده ام در جریان بود.اومدم تو خونه ام زندگی میکردم اما مهرم محبتم با امیر مثل سابق نبود نمیتونستم دیگ مثل سابق باشم باهاش.امیر هم همون آدم سابق بود و حرفاش فقط برای راضی کردن من بود بعد از اینکه دخترم ۴ سالش بود تونستم ازش جدا شم و زندگیِ جدیدی با بچه هام درست کنم. این هم قصه‌ی زندگی من. ممنونم که حوصله به خرج دادین و داستان من رو خوندین.و همچنین ممنون از مدیر محترم کانال و اعضای خوب و دوست داشتنی میدوارم جوونها از این سرگذشت ها درس عبرت بگیرند و درست انتخاب کنند.عجولانه تصمیم نگیرند. 💤 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عنوان داستان:  🌈قسمت نهم و پایانی به آنی با میلاد تماس گرفت و عصبی و غران گفت:شنیدم پیش پای من اینجا بودی.محض اطلاع خواستم بگم من و سپید ازدواج کردیم.نمیدونم میلاد چی بهش گفت که کفری غرید: این فضولیها به تو نیومده.حد خودت رو بدون میلاد.اوضاع روحی پیمان آنچنان آشفته بود که جرات نمیکردم خبر بارداری ام را بگویم.شب تا دیروقت توی تراس سیگار کشید و به نقطه نامعلومی خیره شده بود.همش منتظر بودم از سونیا و پدرش و مشکلاتی که این روزها پاپیچش شده بود چیزی بگه اما انگار روزه سکوت اختیار کرده بود.صبح برخلاف همیشه توی آشپزخونه اومد و اصرار داشت خودش صبحانه رو آماده کنه.از بخت و اقبال بدم ویارم بالا زد و آنچنان عق زدم که پیمان دستپاچه و حیران به سمتم اومد و نگاه ناباوری بهم انداخت.-نه سپید.نگو بارداری..با چشمانی گرد شده نگاهش کردم و اون ادامه داد؛ اینجوری نگام نکن سپید.الان وقتش نیست.میون این همه گرفتاری و مصیبت همین رو کم دارم.بغض کردم و اشکم روی گونه ام چکید و اون بیرحمانه گفت: همین فردا میری و بچه رو میندازی.سکوتم رو که دید عصبی نزدیکم شد.شیرفهم شد؟در حالیکه اشکهام مثل باران می بارید،سری به تایید تکان دادم. صبح روز بعد صدای گوشی پیمان بلند شد و اون با شتاب لباس پوشید و قبل از خروج از خونه گفت: یکی دو روز دیگه برمیگردم و با هم برای سقط جنین میریم.حال نزارم تعریفی نداشت.با دیدن طلعت خانم هق زنان خودم رو توی آغوشش انداختم و سفره دلم رو باز کردم و اون قول داد همه جوره کنارم باشه و حمایتم کنه.تمام مدارک و وسایل مورد نیازم رو برداشتم و همراه طلعت خانم به خونه خواهر بزرگترش بهجت،که نیاز به مراقبت داشت،رفتم و من هم به ازای اتاقی که در اختیارم گذاشته بود،وظیفه نگهداری و مراقبت از او رو به عهده گرفتم.سه روز بعد طلعت خانم تماس گرفت و از پیمان گفت که مثل مرغ سرکنده بال بال میزده و سراغم رو از طلعت خانم گرفته و اون اظهار بی اطلاعی کرده بود.نیمه شب گوشیم رو روشن کردم و پیامهای پیمان رو برای چندمین بار مرور کردم .بابت حرفها و رفتار بیرحمانه اش عذر خواهی کرده بود و عاجزانه خواهش کرده بود به خونه برگردم.پیامهاش رو خوندم و پاسخی ارسال نکردم.پنج ماه از حضورم توی خونه بهجت خانم میگذشت.شکمم برآمده شده بود و بیصبرانه در انتظار تولد دخترم به سر می بردم.برای چکاپ به مطب پزشک رفتم و توی سالن منتظر نشستم .لحظه ای سرم رو بالا گرفتم و با دیدن پیمان قالب تهی کردم.مات و مبهوت خیره شکمم شده بود.همین که نزدیکم شد قلبم تا توی حلقم اومد و ضربانش بی اختیار شدت گرفت.پیمان که متوجه رنگ و روی پریده و نفس های بریده بریده ام شده بود فورا منشی رو صدا زد و منو به اتاق پزشک بردن.پیمان دستم رو محکم توی مشتش فشرد و قربان صدقه ام رفت.-من اینجام.نگران هیچ چیز نباش.بعد هم در مورد وضعیت جسمانی خودم و جنینم از پزشک پرسید.انگار دنیا رو بهش دادن وقتی از جنسیت فرزندمان مطلع شد.همراه پیمان به خونه برگشتم و صبح روز بعد پیمان لبخند زنان شناسنامه اش رو مقابلم گرفت.از سونیا جدا شده بود .همون روز با حضور طلعت خانم و پسرش به محضر رفتیم و رسما و شرعا همسر پیمان شدم.پیمان آنقدر نگران سلامتی من و دخترم بود که اجازه هیچ کاری رو بهم نمیداد.با تولد دخترم زندگی اون روی خوشش رو بهمون نشون داد و پانیذ تمام دنیای من و پیمان شده بود.طلعت خانم مثل مادری دلسوز و مهربان کمک حال من و پیمان بود که چیزی از بچه داری نمیدونستیم .لطف خدا شامل حالم شد که فرشته ای مثل طلعت خانم رو سر راهم قرار داد و با درایت و کاردانی او، من و پیمان تونستیم بر مشکلات زندگی غلبه کنیم.چهارسال از زندگی مشترک من و پیمان میگذره و حالا هم فرزند دومم رو باردارم .خدا رو بابت این همه خوشبختی شاکرم. و برای همه همنوعان خصوصا اعضای فهیم کانال داستان و پند آرزوی خوشبختی میکنم.و ممنون از مدیر محترم کانال داستان و پند.🌹🌹 ✍به قلم 🌈 ❌کپی بدون منبع ممنوع @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🪶 قسمت دوم و پایانی ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده.در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش.حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد. یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم....... دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت وبا علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت. بعد ازچند روزژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند.منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش.ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت.و منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد. ژاله هم می دید هم حرف می زد منصو گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی..منصور با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله.وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکتر و گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رهاکنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت: همسر شما واقعا کور لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی وگفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم.سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت.دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه. منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و به بی صدا اشک ریخت فردا روز تولدش بود. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
عنوان داستان: قسمت هفدهم و پایانی یادم رفت بگم بچه زهرا که دو ساله شد باز آبستن شد و این بار یه دوقلو خدا بهش داد یه پسر و یه دختر. معصومه ولی دیگه حامله نشد وقتی هم رفتن دکتر گفت مشکل دارن و فکر نکنه هیچ وقت حامله شه و نشد هم. ولی اونقد باهم خوبن که همون یه بچه شد نور زندگیشون اسمشو گذاشتن خسرو معصومه خسرو رو خیلی دوس داشت منم همینطور اولین بچه پدرت که شبنم باشه خواهر بزرگت شد دومیش علی ،داداش بزرگت و ته تغاری و ناز نازی هم شدی تو پری خانوم .دیگه درست یادم نیست اینا تو چند سالگی‌ من اتفاق افتاد اما به هرحال من الان 66سال دارم یه سال کم و بیش. حالم این روزا خوب نیست دلم لک زده برا حسینی که منو زنِ عمویِ مرده اش میدونه دلم پر میزنه که برم سر قبر عزیزام حتی دلم برا سمانه ای که توی جا افتاده و بچه هاش کاراشو میکنن تنگه دلم برای هوو م. هم ببینم چیکار میکنه و چیکار نمیکنه اما ما11ساله که نرفتیم روستای خودمون . این نسل با ما فرق دارن ما سالی یه بار برنج میخوردیم اینا روزی یه بار. ما مدرسه نداشتیم اینا بهترینشو دارن ما تلفن خونه هامون یکی در میون اشغال بود و قطع و وصلی داشت اینا یه تلفن دارن قد کف دست و باهاش عکس و فیلم میگیرن و بهم زنگ میزنن ماها ته تفریحمون رودخونه و صحرا بود اینا هزار هزار امکانات دارن تلوزیون دارن و پارک و شهربازی و... ولی ما یه چیزی داشتیم که این نسل ازش خیلی دورن .ما توکل داشتیم و دل خوش الان به هرکی‌ میگی خوشی میگه دل خوش سیری چند،الان که اینا رو برات میگم دیروز به پدر و مادرت گفتم و قراره قبل این که بمیرم برگردیم روستای خودمون هنوز هوا سرد نشده تازه اول زمستونه من هنوز منتظرم که یه روزی عزیزانم از خاک بلند شن و چه امید نا امیدی. به جایی نفس های اخرمو میکشم از مشکلات قلبی و ریه از دستایی که میلرزن و از چشمایی که سو ندارن اره پری عزیزم ادما انتخاب نمیکنن چجوری متولد شن اما انتخاب میکنن چجوری بزرگ شن چجوری قد بکشن بخندن یا ناراحت باشن دل همه ادما میشکنه اما ما انتخاب میکنیم کی دلمون رو بشکنه. یه هفته بعد .... خب عزیزم حالا که همه رو برات گفتم بیا تمومش کنم من سه روز پیش رفتم روستامون با محمود و محمد رفتم قبرستون فاتحه خوندم و قلبمو سبک کردم برای پدرم که 11ساله از دستش دادم برای اولین عشق کودکیم که پدر بزرگم بود برا خانوم جون و خسرو برا حسن و ... بعدش رفتم به سمانه سر زدم وضعش خیلی بد بود میگفت نمیدونه تا کی زنده اس این نفس اخریه یا بعدی ازم حلالیت گرفت منم همینطور راستش من نمیدونستم پدرشوهرم مرده ولی خب بنده خدا سرطان گرفته بود همون سه چهار سال پیش از جاری بزرگه نتونستم خبری بگیرم اما صدیقه رو دیدم پیر و شکسته شده بود حسینمو دیدم سلام کرد و من گریه کردم صدیقه پا به پام گریه کرد و حسین فک کرد دلتنگیه ندونست که دلم خونه این یه راز پنج نفره بود که میخوام با خودم به گور ببرمش راستی رفتم گل ناز رو دیدم شوهرش خیلی سال بود مرده بود اونم با دوتا بچه از خودش و دوتا هم از شوهر جدیده اش مونده بود تو همون خونه. میگفت میخوان بیرونش کنن بچه های شوهرش ولی ارث بچه هاشو که بگیره یه خونه نقلی میخرن اونم مثل من عروس و دوماد داشت لیلا انقد قشنگ بود که ادم ماتش میبرد پیر شده بود ولی واقعا قشنگ بود، شوهرش هم اونجا بود کارمند بانک بود. یهو که فکر میکنم میبینم چقد همه پیر شدن خب گذر روزگاره دیگه . خب عزیزدلم داستان منم توی 66سالگیم دی ماه سال 1400 تموم شد.. ایشون توی تیر ماه سال 1401 هم فوت شدن همونطور که ازم خواسته بودن داستان رو تا بعد از مرگشون نشر ندادم بچه هاشون هم اخر شهریور فهمیدن که یه برادر دیگه داشتن به حسین اقا هم نگفتن شاید خیلیا بگن حقش بوده بدونه اما خب مطمئنا اتفاقی فراتر از غصه خوردن نمی افتاد صدیقه ای که به هرحال بزرگش کرده بود هم ناراحت میشد. سمانه قبل از سال نو تموم میکنه و این پایان تمام اتفاقات بود . تشکر از مدیر کانال داستان و پند.🌹🌹مخاطبای عزیز. ممنون که سرگذشت مادربزرگم رو خوندید.اگه کم و کاستی بود ببخشید.چون از زبان مادربزرگم نقل قول شده بود. لطفا برای شادی روح مادربزرگم یه صلوات بفرستید🖤🫂 🌧 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🧚‍♂قسمت پایانی انقدر اشک تمساح ریخت و من هم یه زن درمانده و بدبخت که دوست داشتم حرفهاشو باور کنم.امید گفت:منو ببخش.بعد شماره ی ثریا رو گرفت و بهش بد وبیراه گفت و‌من هم باور کردم و بخشیدمش…از اون روز امید شد همون عاشق قبل از ازدواج ،.هر شب میومد خونه و کلی قربون صدقه ام میرفت و برام کادو میخرید و حسابی مهربون و با محبت شده بودشبها دوتایی میرفتیم بیرون برای تفریح .این‌کاراش اصلا سابقه نداشت ،،حتی مامان و بابا هم وقتی بچه هارو میبردم بزارم اونجا تعجب میکردند.روزهای خیلی خوبی بود ،روزهایی که حتی دوران دوستی هم نداشتیم اما امید داشت جبران میکرد.یکماه گذشت یک شب دیدم امید گوشی بدست لبخند میزنه…متوجه شدم که کاسه ایی زیر نیم کاسه است..به بهانه ایی از کنارش رد شدم و دیدم داره داخل تلگرام چت میکنه.از عکس پروفایل طرف فهمیدم ثریاست..همون لحظه مچشو گرفتم و با داد و هوار از خونه مثل خودش که جلوی چشمهای ثریا منو از خونشون پرت کرده بود،پرتش کردم بیرون.هر چی در رو کوبید باز نکردم .اومدم بشینم که دیدم بهم پیام داد..امید نوشته بود:بخدا مجبور شدم ،،آخه ثریا حامله است مجبور شدم برم پیشش..زودتر بهم نگفت وگرنه سق طش میکردم ..الان سه ماهه است و نمیشه .باور کن مجبورم بعنوان پدر هواشو داشته باشم.بعداز خوندن پیام خوب فکر کردم و یادم افتاد که اون روز که به ثریا حمله کردم امید منو سریع ازش دور کرد تا از بچه اش مراقبت کنه.وای.داشتم دیوونه میشدم. پس امید باز هم داره دروغ میگه و سق طی هم توی کارشون نبوده و مثل یه زن و شوهر باهم زندگی میکنند.نتیجه گرفتم باز هم داره دروغ میگه.خیلی دلم میخواست بشینیم و مفصل باهم حرف بزنیم.میخواستم قانعش کنم اگه عاشقمه اونو ول کنه و اگه عاشق ثریاست منو طلاق بده…دوباره خر شدم و پیام دادم برگرد خونه و کامل برام توضیح بده. بیا باهم رودررو حرف بزنیم و تکلیف منو مشخص کن..امید جواب داد میام.بعد از اینکه گوشی رو گذاشتم زمین با خودم فکر کردم:مگه امید نمیگه. الان ثریا سه ماهه باردار است؟؟؟خب یکماه پیش قطعا دو ماهه بوده و اون چجوری ازش در مقابل حمله ی من دفاع میکرد،،،اره امید از روز اول بارداریش میدونسته پس دروغ میگه تازه فهمیدم.یعنی امید ثریا رو بیشتر دوست داره و با من فقط بخاطر پولم مونده.. با این فکرها حسابی عصبی شدم و امید که برگشت در رو باز نکردم…هر چی در زد و گفت:خودت گفتی برگردم چرا مسخره بازی در میاری ،جون شادی باز کن کارت دارم.باز نکردم و تصمیم گرفتم هر جور شده ازش جدا بشم.آخه وقتی پای یه بچه دیگه وسط باشه زندگیم کاملا باد هوا بود…. دیگه بودن کنار اون مرد فایده ایی نداشت و تحمل امید برام سخت بود..چقدر سادگی کردم این همه سال خونه و‌ماشین و مطب و سفرهای خارجی همه از من بود و حالا منو بخاطر یه منشی که زیر دستش کار میکرد ول کرده…نمیخواهم منشی رو تحقیر کنم فقط میخواهم بگم اگه پول و ماشین و خانه و غیره مال خودش بود حق داشت هر کسی رو که میخواهد انتخاب کنه نه اینکه با پول و وسایل من بهم پشت کنه و با منشیش روی هم بریزه سریع تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه دوباره خرم کنه و پشیمون بشم همه چی رو به بابا بگم.بچه هارو برداشتم و رفتم خونه ی بابا و با شرمندگی و گریه همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم ،از بی محبتهاش و کتک زدنش و بی محلیهاش گفتم تا زن و بچه داشتنش و پیام بازیهاش…بابا همون روز یه وکیل خبره گرفت و به کمک وکیل هر چی که به من تعلق داشت رو ازش گرفتیم و بعد طلاق نامه رو امضا کردیم .اون نامرد خیلی زود زندگی جدیدی رو با ثریا شروع کرد ولی این زندگی که بر خرابه های زندگی من بنا شده بود خیلی دووم نیاورد.بعد از یه مدت نازنین بهم گفت که ثریا به امید دروغ گفته و برگه سونو گرافی الکی بهش نشون داده بود تا امید باور کنه که حامله است و ولش نکنه.امید بخاطر این دروغ ثریارو سریع ولش کرد و برگشت سراغ من.هنوز التماس و حرفهاش یادمه گفت:من پشیمونم .میخواهم برگردم پیش تو بچه ها.گُه خوردم.بخدا جبران میکنم.اما من گفتم:ادم چیزی رو که یه بار بالا میاره دیگه قورتش نمیده..یک سال بعد امید بهانه ی بچه هارو اورد و خواست از طریق بچه ها و گرفتنشون منو راضی به برگشت کنه ، اما قبل از اقدام قانونی امید،،بابا تمام کارای منو بچه هارو انجام داد و اومدیم یه کشور دیگه.نمیدونم از اینکه بچه هارو از پدرشون دور کردم درسته یا نه ولی حداقلش اعصابم ارومه و هر بار سر راهم سبز نمیشه و بهم استرس وارد نمیکنه.خیلی دلم میخواهد رویاهایی که بخاطر بارداری ناخواسته کنار گذاشتم رو دنبال کنم و وقتی بچه ها به سن قانونی رسیدند و حق تصمیم و انتخاب بین منو پدرشون رو داشتند.برگردم ایران.. امیدوارم این سرگذشت درس عبرتی برای همه ی جوونا باشه…🌹 ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🎍 قسمت یازدهم و پایانی رسیدم شهرستان و از اونجا دربست گرفتم تا روستامون.همه از دیدنم شوکه شدن. بهشون گفتم مامان که اومده دلتنگ شدم و یهو زده به سرم که بیام. خدا میدونه تو دلم چی میگذشت.ظهر داشتیم ناهار میخوردیم که در خونمونو زدن. نیما بود...همه فهمیدن که یه اتفاقی بینمون افتاده. نیما اومد و پای سفره نشست. نگاش پر از نگرانی بود. بعد از ناهار نیما گفت بریم بیرون حرف بزنیم. صورت مامان و بابام و بقیه شبیه علامت سوال بود. دیدم نمیشه بگم نه. پاشدم و باهاش رفتم. رفتیم تو باغ پشت خونمون. نیما جلوم واستاد +فقط میخواستم جلو بابام اینا زشت نباشه. وگرنه باهات حرفی ندارم. نیما دیگه همه چی تموم شد. یادته گفتی نهایتش بعد از یک سال طلاقم میدی الان من میرم و طلاقمو میگیرم تو دیگه زحمت نکش... _مینا نگو تو رو خدا نگو... +مگه تو برات مهمه؟ اصلا براچی اومدی اینجا؟ خانومتون گذاشتن بیای ؟... _مينا بابا یه لحظه بذار من حرف بزنم... _چی میخوای بگی؟ هر روز پیش اون زنیکه ای _به خدا اگه دستم به دستش خورده باشه... +وای نیما بس کن تو رو خدا. حالم به هم خورد از دروغاتون...خواستم برم گفت... _مینا تو رو قرآن یه لحظه حرفام گوش کن... پریشب فریبا زنگ زد جواب ندادم اونم گفت امشب خودمو میکشم..منم از ترس اینکه کاری کنه رفتم در خونشون واستادم و تو راهم زنگ زدم نعیم گفتم زنگ بزنه به دختر همسایه فریبا اینا که یه زمانی دوست نعیم بود ( دختر همسایه فریبا، دوست قبلی نعیم بوده یک ماهی با هم چهارتایی میرفتن بیرون و همونجا بوده که فریبا دیده نعیم خیلی به دختره بها میده و اخلاقش خوبه. یه کاری میکنه رابطه نعیم و دختره رو خراب میکنه و خودش به نعیم پیام میداده و گفته که ازش خوشش اومده). و بهش بگه بره ببینه فریبا حالش خوبه یانه. اونم رفت و دید خداروشکر کاری نکرده. بعد از جریانم نعیم بهم زنگ زد جریان پیامای فریبا و عکساشو بهم گفت. منم از ناراحتی دیشبم رفتم که نعیمو با فریبا و دوست نعیم رو در رو کنم. و کاری کنم که از زندگیمون گم شه.... حرفاشو نمیتونستم باور کنم.. با شک نگاش کردم. نیما گوشیشو درآورد و زنگ زد به نعیم و زد رو اسپیکر.نعیمم جریانو همونجور که نیما گفت تعریف کرد. نیما گوشیو که قطع کرد. _مینا باور کردی؟... +آره... _مینا فکر نمیکردم یه روز بتونم اینو بهت بگم اما من واقعا عاشقت شدم.... از خجالت آب شدم. نتونستم جلو خودمو بگیرم که نیشم باز نشه... _تو هنوزم دوستم داری؟... با علامت سر حرفشو تایید کردم... اونجا اولین محبتمون تجربه کردیم. دقیقا همونجایی که نیما یه روز بهم گفت که منو طلاق میده..برگشتیم تو خونه و نیما با ذوق گفت خب حالا خاله کی قرار عروسی و بذاریم... و ما اون‌روز قول و قرار عروسی و گذاشتیم. بعد از اون همه پستی و بلندی. خالم اینا از شنیدنش کلی ذوق کردن. سه ماه بعدش تو روستای خودمون عروسی گرفتیم و برا زندگی رفتیم اصفهان. یه خونه نقلی گرفتیم و با هم زندگیمونو شروع کردیم. الان چند سال میگذره از ازدواجمون و ما هنوزم عاشق همیم. الان نیما منو بیشتر از چیزی که من اونو دوست دارم دوستم داره... فریبا که دیگه خبری ازش نشد. اما انشاالله خوشبخت باشه. به هرحال هر کار کرده از بچگیش بوده. نعیم الان کانادا زندگی میکنه و اصرار داره ما هم بریم...نادیا هم ازدواج کرده. منم الان یه طراح لباسم و دو تا مزون دارم. و تو کارم موفق شدم خدارو شکر.هنوز خدا بهمون بچه نداده (شاید به خاطر اون بچه 4 ماه ای بوده که از نیما بوده و س قطش کرده اما این حرفو اینجا زدم ولی به روی نیما هیچ وقت نمیارم). حالا خدا انشاالله بچه میده. ممنونم که سرگذشت منو خوندید. امیدوارم حوصلتون از طولانی بودنش سر نرفته باشه. 🍃 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
ولی انگار نمیشنید، مردم و مغازه دارا جمع شده بودند و جداشون میکردن. انقدری جمعیت جمع شده بود که آخرین تصویری که دیدم صورت خونی هردوشون بود. سریع اونجارو ترک کردم با گریه به خونه رفتم، همش تقصیر من بود، آبروی آقاجون رو بردم، آبروی یاسرو بردم، خودمم بیچاره کردم...... خونه که رسیدم سریع رفتم اتاق تا کسی چشم های قرمزم رو نبینه. حالا، هم ياسر قضيه رو به آقاجون میگفت هم کاسب‌های محل میفهمیدن و میگفتن. مامان صدا زد بیا ناهار، سر سفره فقط با غذام بازی میکردم هیچ میلی نداشتم. تقریبا دو سه ساعتی گذشته بود و توی سرویس داشتم دست و صورتم رو میشستم که صدای آقاجون رو شنیدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم و از ته قلبم خدارو صدا زدم کمک خواستم. آقاجون صدام میکرد دختر بی حیا ... مامان و بقیه میپرسیدن چرا انقدر عصبی هستش. با سر پایین افتاده درو باز کردم و بیرون رفتم. آقاجون همین که چشمش بهم خورد به سمتم خیز برداشت، دستش رو بالابرد و سیلی ای زیر گوشم خوابوند‌. از درد و سوزشش صورتم جمع شد. دستم رو روی صورتم گذاشتم. از درد قلبم و صورتم بی اختیار اشکام میریختن. مامان و برادر کوچیکترم سعی داشتن جلوش رو بگیرن. آقاجون صداش رو برد بالا گفت خجالت نکشیدی؟ چیکار کردی که پسرای مردم افتادن به جون هم؟ چی بین تو و اون دوتا بوده؟ آبرویی که این همه سال جمع کردم سرناپاکی خودت خرجش کردی رفت، چطوری دیگه تو اون محل سرم رو بالا بگیرم؟ نميگن ببین دختر حاج صادق چه کارست که سرش دعواست؟ نمیگن طرف به خودش میگه حاجی، بعد دخترش اینطوره؟ نمیگن دختر حاج صادق دور از چشمش با کارگرش چیکارا نکردن؟! همونطور داشت حرف میزد که برادرم و مامان و زن داداش با هزار زور و قسم بردنش حیاط. چند دقیقه‌ی بعد مامان اومد داخل، اونم یه سیلی خوابوند زیر گوشم. بعدش نشست کوبید توی سر و صورتش، گفت تو چیکار کردی شهناز؟ من تورو میفرستادم ببری غذا بدى مغازه یا بیفتی دنبال بردن آبروی ما؟ منو پیش آقات سکه ی یه پول کردی...‌با گریه روبروش زانو زدم و دستش رو گرفتم گفتم؛ مامان بخدا من کاری نکردم از اینجا رفتنی یکی مزاحم شد کارگر آقاجونم فهمید رفت باهاش یقه به یقه شد، مگه من میخواستم همچین چیزی، مگه دوست داشتم آقاجون ناراحتشه و این حرفارو بگه؟ دستش رو گذاشت جلوی دهنم و گفت ببند فقط ببند دهنت رو.. از سرجاش پاشد گفت؛ بیرون نمیای، جلوی چشم آقات نمیای فهمیدی؟! با گریه چشمام رو روی هم فشردم، سرم رو به معنی باشه تکون دادم..... چند روزی گذشته بود حق بیرون رفتن نداشتم، آقاجون نه نگاهم میکرد نه حرفی باهام میزد نه چیزی از دستم میگرفت، حتی باهام سر یه سفره نمی‌نشست. بعد از رفتن آقاجون به مغازه داشتم خونه رو تمیز میکردم، مامان و زن داداش با هم حرف میزدن که شنیدم مامان بهش گفت؛ آقاجون اون روز یاسر رو از کار بیرون کرده... شنیدن این جمله همانا و سرزیر شدن اشکام همانا، دوییدم تو سرویس و درو بستم. دستمو گذاشتم رو دهنم تا صدام بلند نشه. همش تقصیر من بود، من باعثش شده بودم... از وقتی فهمیده بودم یاسر بخاطر من كارش رو از دست داده شب ها موقع خواب همین که میرفتم تو جام پتو رو روی سرم میکشیدم و آروم و بیصدا اشک میریختم تا کسی نفهمه.... تقریبا یکسالی گذشته بود و آقاجون کمی باهام بهتر شده بود‌. قرار بود چهارشنبه برای پسر دوست آقاجون که همکار آقاجونم بود بیان خاستگاری. من میدونستم آقاجون بعداز اون آبروریزی ازدواج من از خداشه و منم جرات مخالفت باهاش رو نداشتم. در واقع هیچکس جرات مخالفت باهاش رو نداشت. همه فکر میکردن آقا جون هر چیزی رو بهتر از هرکسی میدونه. چهارشنبه که رسید تمام جراتمو جمع کردم و رفتم پیش زن داداش، ازش خواستم با برادرم حرف بزنه تا اون با آقاجون حرف بزنه تا از سر لج کردن و قضایای گذشته منو نفرسته خونه ای که میلی ندارم، که گفت؛ شهناز، رسول از خداشه تو با پسره ازدواج کنی، میگه اسم و رسم دارن یه بازار برای بابای پسره و خودش خم و راست میشن... با چیزی که زن داداش گفت همون اندک امیدم رو هم از دست دادم. بعداز اومدن خاستگارها، قرار شد یه مدتی دیگه بله برون و عقد باشه. همه خوشحال بودن، حتی آقاجون داشت میخندید، فقط این من بودم که تو دلم عزا بود. الان تقریبا ۲۵ ساله از ازدواجم میگذره، دوتا دختر دارم و یه پسر، تنها دلخوشیم توی دنیا بچه هام هستن. هنوز اون نگاه ها،اون ذوق و شوق دیدن اون دعوا ... هیچ چیزرو فراموش نکردم، نمیخوامم فراموش کنم. بعداز گذشت این همه سال فکر میکنم اون دوران قشنگترین دوران زندگیم بوده و خواهد موند. ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
پنجم (قسمت پایانی) سرم کلاه گزاشت دلشوره عجیبی داشتم. نمیدونستم چی قراره به سرمون بیاد. تا رسیدم دیدم در خونه بازه، فکر کردم شاید بچه‌ها رفتن چیزی بخرن. اما از داخل خونه سر و صدای عجیبی میومد. سریع خودمو رسوندم داخل دیدم شوهرم و برادرم باهم گلاویز شدن و بدجور دارن همدیگه رو میزنن. رفتم نزدیک جداشون کنم که برادرم فرصتی پیدا کرد دست تو جیبش کنه و یه چاقو دربیاره. هولش دادم عقب تا از هم دورشون کنم که ساق دستم گرفت به چاقو و رگم برید و خون پاشید تو سر و صورت هرسه‌تامون. درد امونم نمیداد. فریاد زدم و نشستم زمین ببینم چی به سرم اومده که از اون دوتا غافل شدم. یه لحظه صدای فریاد شنیدم، تا سرمو بلند کردم دیدم شوهرم غرق خونه و به خِس خِس کردن افتاده. برادرم شاهرگشو زده بود. نمیدونم چقد طول کشید تا تونستم دوباره خودمو پیداکنم و به اورژانس زنگ بزنم ولی متاسفانه شوهرم تموم کرده بود... تو کسری از ثانیه همسایه ها مث مور و ملخ ریختن تو خونه. اثری از برادرم نبود و اونا فقط من و شوهرمو غرق خون دیدن و فکر کردن باهم دعوا کردیم. تو شوک بودم، به یه گوشه خیره شده بودم و صدای هیچ‌کسو نمی‌شنیدم. نمی‌دونستم پسرم کجاس. از لحظه ورودم به خونه ندیده بودمش. بلند شدم دنبالش بگردم ولی انقد خون ازم رفته بود که فشارم افتاد و نقش زمین شدم. چشم که باز کردم تو بیمارستان بودم. یه مامور زن بالا سرم بود‌. تا دید به هوش اومدم نزدیکتر اومد و چندتا سوال کرد ببینه هوشیارم یا نه. اول سراغ پسرمو گرفتم گفت حالش خوبه و کمی خیالم راحت شد ولی یاد اون صحنه که افتادم زدم زیر گریه. شوهرم دیگه مرده بود و هیچ پشت و پناهی تو دنیا نداشتم. برادر بی غیرتم منو به خاک سیاه نشوند. بچمو بدبخت کرد. یتیمش کرد. کاش میمردم و این روزا رو نمیدیدم. دستمو عمل کرده بودن. ازشون خواستم زود مرخص بشم ولی باید بازجویی میشدم. حاضر شدم باهاشون برم اداره آگاهی و همه چیزو کامل توضیح بدم. رفتم اونجا و واقعیتو گفتم ولی برادرم متواری بود و کسی ازش سراغ نداشت. کمی با پسرم صحبت کردن و پاتوق چندتا از دوستاشو پیدا کردن . من موندم و ناله و نفرینای مادرشوهرم. همونجا سر خاک میگفت که برادرمو قصاص میکنه. مراسم شوهرم بود ولی نذاشت وایسم و کتکم زد از اونجا بیرونم کرد. دست پسرمو گرفتم و با یه بقچه لباس و یه مقدار پول ک پس انداز کرده بودم رفتم تهران. اونجا با هر بدبختی بود پسرمو خوابوندم و خودمم مشغول زباله گردی شدم. تنها کاری که ازم برمیومد.... چندماه به همین منوال گذشت تا حال پسرم کاملا خوب شد و تونستیم برگردیم شهرمون. وقتی برگشتم اوضاع کمی ارومتر شده بود. بعد از چندروز سروکله زن بابام پیدا شد. اومده بود ازم خواهش کنه از خونواده شوهرم رضایت بگیرم ولی دلم با برادرم صاف نبود. بهش گفتم باشه ولی بی سر و صدا خونه رو فروختم، سهم خودمو برداشتم. سهم برادرمم ریختم حساب وکیلش و از اون شهر رفتم برای همیشه. الان با پسرم زندگی میکنم و هردومون تا بوق سگ کار میکنیم و بسختی زندگیمونو میگذرونیم. برادرمم منتظر قصاصه و هیچ کاری ازم برنمیاد براش بکنم. اون درست چندروز بعد از رسیدن به سن قانونی قتل کرده و متاسفانه حکمشم اعدامه. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت سی و دوم و پایانی بعد از سلام کردن گفت میدونم اینجا نزدیک خوابگاه وممکنه برات دردسر بشه..لطفا بیا بریم یه جای خلوت من باهات چندکلام حرف دارم..گفتم من کاری باشما ندارم..لطفا از اینجا برید و رفتم سمت خوابگاه چندبار صدام کردولی برنگشتم..نمیدونم چه مرگم شده بود من.هنوز سعید رو دوست داشتم ونتونسته بودم فراموشش کنم..پشیمون شدم که چرا نرفتم و حرفاش رونشنیدم.سعید نامزد داشت حالا چرا اومده بود دیدن من برام جای تعجب داشت..فرداش که میرفتم شرکت همش امیدوار بودم سعید رو دوباره ببینم ولی نبودش..اون روز سرکار اصلا تمرکز نداشتم ودعا میکردم زودتر تایم کاریم تموم بشه برگردم خوابگاه.عصر که از شرکت اومدم بیرون،سعید کنار ماشین وایساده بود و با تلفنش حرف میزد تا چشمش به من افتاد قطع کرد امد سمتم بدون هیچ حرفی گفت باهات حرف دارم..لطفا باهام بیا ایندفعه بدون هیچ مقاومتی رفتم..سوار ماشینش شدم و راه افتاد.تو مسیر هیچ حرفی نزدیم منم سعی میکردم زیاد احساسی برخورد نکنم وخودم رو جدی نشون میدادم.سعید یه جای خلوت نگهداشت برگشت سمتم گفت رعنا میدونم هیچ توجیحی برای کارم نمیتونم بیارم وبهت حق میدم ازم دلخور باشی..ولی بخدا شرایط من اون زمان خیلی حاد بود و مجبور بودم تن به خواسته خانواده ام بدم که بعدا پشیمون نشم..گفتم خوشبخت بشی الان چه کاری ازدست من برمیاد که اومدی دیدنم... سعید گفت من نامزدیم رو بهم زدم چون با نازی اصلا سازش نداشتم واین چندماه همش دعوا و اختلاف داشتیم..من کنار نازی دنبال یکی بودم با خصوصیات اخلاقی تو..ولی هیچ کدوم رو نازی نداشت وبعداز چندماه مجبور شدیم‌ ازهم جدا بشیم.میخوام خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم ومادرم بعداز تجربه ی این چندماه اختلاف و دعوا بادخترخواهرش کوتاه اومده و میگه من دیگه تو زندگیت دخالتی ندارم..تو دلم غوغا بود دوست داشتم ازخوشحالی جیغ بزنم باورم نمیشد سعیدی که من عاشقش بودم دوباره برگشته باشه...بعداز شنیدن حرفهای سعید از خوشحالی میخواستم گریه کنم.گفت رعنا من نمیتونم بی تو زندگی کنم.لطفا درخواست ازدواجم روقبول کن،دو تا حلقه از داشبورد ماشین دراورد گفت لطفا دستت کن به زودی همه چی رو رسمی میکنم.دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم زدم زیر گریه.اون روز بهترین روز زندگیم بود.خانواده من درجریان خواستگاریه مجدد سعید بودن و مخالفتی نداشتن ولی پدرم نظرش عوض نشده بود و میگفت کوچکترین کمکی بهت نمیکنم وخودت باید جهیزیه ات رو تهیه کنی..بودن سعید کنارم ازهمه چی برام مهمتر بود به خواست خود سعید ما یه نامزدیه خانوادگی گرفتیم و یه عقد محضری کردیم.... پدرم سرعقد هیچی بهم نداد و سرحرفش مونده بود..فقط چندتا تیکه طلا خانواده سعید بهم دادن بعداز عقد خواهرم و مادرم مبلغی پول که پس اندازخودشون بود دور از چشم پدرم بهم کادو دادن برادرهام هر کدوم یه انگشترطلا برام خریدن..کل چیزی که خانواده ام بهم دادن همین بود.میدونستم باید خودم تنهایی زندگیم رو بسازم.بدون کمک گرفتن ازکسی،بعد از تموم شدن ترم اخر دانشگاهم به ناچار برگشتم خونه وبه طور تمام وقت میرفتم شرکت،صبح زود میرفتم وبیشتر اوقات اضافه کار میموندم .برای تهیه جهیزیه احتیاج به پول داشتم ازقبل مقداری پس انداز داشتم که بانک گذاشته بودم وتونستم روش وام بگیرم‌.شرایط زندگیم رو کم بیش رئیس شرکت میدونست وقتی ازش درخواست وام کردم بدون نوبت با درخواستم موافقت کرد.من باخواهرم سیما میرفتم خرید جهیزیه پدرم اجازه نمیداد وسایلی که میخرم رو ببرم خونه..داداشم یکی از اتاقهاش رو برام خالی کرد و در اختیارم قرار داد،باکار و تلاش شبانه روزی خودم تونستم ظرف یکسال جهیزیه ام رو تهیه کنم.. تو این مدت بارها سعید خواست کمکم کنه ولی قبول نمیکردم چندتیکه ای ازوسایل برقی مثل یخچال و گاز رو سعید تهیه کرد ولی الباقی رو خودم خریدم.‌رابطه ام با مادر سعیددر طول این یکسال خیلی بهتر شده بود.خوشحالیه من زمانی کامل شد که سعید گفت برای کار میخواد بیاد همدان و باکمک چند تا از دوستاش تونست یه داروخونه شبانه روزی بزنه و نزدیک محل کارش یه خونه رهن کرد و من تمام جهیزه ام رو باکمک خواهرو مادرم بردم چیدیم..با توافق خانواده ها قرار شد مراسم عروسی ما در همدان برگزار بشه..تمام کارهای عروسی رو من و سعیدباهم انجام دادیم.و شب عروسیم به اصرار برادرهام و عمه ام پدرم چند ساعتی در مراسمم شرکت کرد.و تقریبا یک ماه پیش زندگیه مشترک من و سعید زیر یک سقف شروع شد. پدرم هنوز من رو نبخشیده و من تمام تلاشم رو میکنم که بتونم رضایتش رو جلب کنم.و از شما دوستای گلم میخوام برام دعا کنید که بتونم رضایت پدرم رو به دست بیارم به امیدا ون روز. حرف اخر لطفا بخاطر دوستی های بی ارزش اینده خودتون رو خراب نکنید. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🎎 سرگذشت معین... برگشتیم خونه اما من بازطاقت نیاوردم رفتم پارک هرکسی رومیدیدم عکس ایهان بهش نشون میدادم شاید دیده باشش نزدیک۱۲شب بود که خسته کوفته روصندلی نشستم وبادیدن پسربچه های هم سن ایهان یهو بغضم ترکید زدم زیرگریه… باورم نمیشدبه این راحتی ایهان گم کردم اگر پیداش نمیکردم چی!؟ بااین فکر و خیالها داشتم دیوانه میشدم اون شب ماه کامل بود نورش همه جارو روشن کرده بود زیراسمان خداباخودم عهدکردم اگر ایهان سالم پیداکنم سرپرستی ۲تابچه یتیم روقبول کنم مخارجشون رو تاجای که میتونم تقبل کنم.. بانامیدی برگشتم خونه امااروم قرارنداشتم تاصبح همه بیداربودیم. گم شدن ایهان ۲روز طول کشید تواین مدت من و ژیلا داغون شدیم با قرص ارام بخش سرپا بودیم.. روز سوم از اداره پلیس زنگ زدن، وقتی رفتم ماموری که مسئول رسیدگی به پروندم بود گفت به کسی مشکوک نیستی؟ گفتم نه من مشکلی باکسی ندارم. گفت خوب فکر کن شاید به قصد انتقام بچه رو دزدیدن.. یاد مریم افتادم ولی اون جرات اینکاررو نداشت تو فکر بودم که پلیس گفت به هرحال اگربه کسی شک داری بگو ممکنه به پیدا شدن بچه کمک کنه گفتم ممکنه کار زن سابقم باشه گفت احتمال هر چیزی هست مشخصات مریم بهشون دادم و حدودی گفتم کدوم محله زندگی میکنه. همون روز پلیس رفت به ادرسی که داده بودم ولی مریم از اونجا رفته بود نزدیک غروب بود که صدای زنگ اومد ایفون خراب بود درباز نمیکردبه ناچار از پله ها رفتم پایین وقتی در باز کردم دیدم ایهان پشت در و یه ماشین قرمز دستشه انقدرخوشحال شدم که بغلش کردم با صدای بلند ژیلارو صدا کردم البته چندبار خیابون نگاه کردم که ببینم کی ایهان اورده اما کسی نبود متاسفانه ایهانم بچه بودنمیتونست کمک زیادی بهمون بکنه بگه کجابوده یاکی دزدیدش. همون شب رفتم اداره پلیس گفتم ایهان پیداشده دیگه اوناهم مطمئن شدن برای اذیت کردن ما ایهان دزدیدن چندتادوربین تومحلمون بودکه باحکم قضایی چکش کردن ولی چیز زیادی دستگیرشون نشد چون ماشینی که ایهان رو ازش پیداکرده بودن پلاکش مخدوش شده بود ویه مرد که صورتش پوشنده بود تو دوربین معلوم بود خلاصه قضیه دزدیدن ایهانم اینجوری تموم شد بدون اینکه بتونیم ثابت کنیم کار کی بود بعدازاین ماجرا تصمیم گرفتم خونه رو عوض کنم و چندماه بعدش ازاون خونه رفتیم.. خداروشکر درحال حاضر کنار ژیلا و بچه ها زندگی خوبی دارم وبیشتر ازقبل مراقبشون چون تمام دارایی من هستن ودراخر داستان خواستم بگم هرکسی لیاقت عشق و دوست داشتن نیست خیلی مراقب قلبهای مهربونتون باشید که راحت اسیر ادمهای پست نشه. ممنون از ارسال دوست عزیزمون بزودی با سرنوشت دیگر
قسمت شانزدهم و پایانی از جاش پاشد! و اینبار دست کسی رو نگرفت که کمکش کنه از جاش بلند شه، اینو خوب فهمیده بود که به دست ها اعتمادی نیست، میتونن دقیقا همون موقعه ای که دارن از جا بلندت میکنن وسط راه خسته شن و دستتو ول کنن و تو بی هوا و با شدت بیشتری از قبل بخوری زمین .مثل امید،صابر و حتی ایرج. اینبار از زانوهاش کمک گرفت و با کمک دستای خودش از جاش بلند شد. خونه اجاره ایش رو پس داد و با توافق خواهر برادرهاش خونه پدریشون رو فروختن و یه خونه آپارتمانی دیگه خریدن که ایراندخت همراه مادرش اونجا زندگی کنه. درسش رو سفت و سخت تر از قبل شروع کرد به خوندن اونقدر که ترم بعدی شاگرد ممتاز دانشگاه شد و چند سال بعد بورسیه برای یکی از بهترین کالج های پزشکی امریکا. پونزده سال بعد ایراندخت زنی بود چهل و خورده ای ساله با پوستی که کمی چین افتاده بود و عینکی روی چشمش. که صبح ها طبق یه برنامه روتین میرفت سمت مطبش تو بالاشهر ، با غرور به تابلو " ایراندخت کاویانی، فوق تخصص کودکان" نگاه میکرد و وارد مطبش میشد. عصرِ بهاری بود، تو زمان استراحتش داشت همراه با چایی خوردن رو مقاله جدید پزشکیش کار میکرد که منشیش زنگ زد و گفت: یه خانمی بشدت اصرار داره ببینتتون، حق ویزیت هم پرداخت نکردن و میخوان از شرایط ویژه ای که برای افراد بی بضاعت گذاشتین استفاده کنن. _اما من الان تو وقت استراحتم. + میگن آشنان. _اسمش؟ +چند لحظه گوشی... خانم اسمتتون چیه؟.... خانم دکتر میگن بگو کتایون! نه یخ بست نه آتیش گرفت، حتی تپش قلب هم نگرفت و نترسید، فقط شوکه شد. _بفرستش داخل. چند لحظه بعد زنی که اصلا براش آشنا نبود همراه با یه ویلچر که پسر جوونی روش نشسته بود وارد اتاق شد. زن رو به روش اصلا به کتایونی که میشناخت شباهت نداشت، موهاش رنگ نشده و بهم ریخته بود، ناخناش یکی درمیون شکسته بودن و دستاش زمخت، لباساش هم کهنه و اتو نکشیده بود.تا چند دقیقه هیچ حرفی بینشون ردوبدل نشد تا اینکه کتایون یهو افتاد به پای ایراندخت و با گریه گفت: حلالم کن ایران، ببخشم. آهت گرفتم، جوری خونه خراب شدم که هیچ معجزه ای خونمو آباد نمیکنه. تا چند سال فکر میکردم برنده بازی منم ولی نبودم. تا چندسال همه چی گل و بلبل بود، پسرم هم که به دنیا اومد دنیام شد بهشت. تا اینکه سه سالگیش من خاک بر سر حواسم پرت شد ازش و موقع بازی از پله ها افتاد، از همون پله هایی که اونروز نحس تو افتادی. ضربه به سر و نخاعش خورد. الانم اینجوریه که میبینی،مثل یه تیکه گوشت افتاده رو ویلچر. دکترا میگن ضربه ای که به گیجگاهش خورده باعث عقب افتادگی ذهنیش شده. تموم دکترای شهر چرخوندمش همه جواب کردن تا اینکه گفتن یه خانم دکتری تازه از خارج اومده دستش معجزه است. گفتن از اونایی که پول ندارن هم حق ویزیت نمیگره. دستم به دامنت ایراندخت، بزن تو صورتم اصلا تف کن، فقط به پسرم کمک کن. _باباش کجاست؟ + ایرج نکبت؟ الهی بمیره راحت شم، شده فقط قوز بالا قوز برام. بخاطر خرج دوادرمون و بیمارستان این بچه مجبور شد زار و زندگيمون رو بفروشه، حالا هم بقول خودش افسردگی گرفته و رفته طرف زهرماری و مواد. خرج خونه رو هم نمیده دیگه، دستامو ببین؟ ببینشون... دیدی چقدر زخمت و پیرن؟ شب تا صبح تو خونه های مردم کار میکنم تا خرج یه لقمه نون و زهرماری اون نکبت رو دربیارم. آخ ایراندخت، آخ. آهت گرفت، بدم گرفت. حق داشتی...هنوزم حق داری، ولی تورو بجون عزیزت ببخشم بلکه سروسامون بگیره یکم زندگیم. _بخشیدمت کتایون، حالا هم پسرتو بیار جلو تا معاینه اش کنم. ایراندخت یاد گرفته بود. یاد گرفته بود میشه زن بود و خوشبخت بدون اینکه حتما مردی تو زندگیت وجود داشته باشه، میتونی موفق شی و بیشتر از زنی باشی که فقط آشپزی میکنه و بچه داری می‌کنه.. یاد گرفته بود میشه زنانه مرد بود، حتی بیشتر از مردها. یاد گرفته بود... اگر واقعا فرشته باشی هیچ آدمی شیطانت نمیکنه. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت دوازدهم و پایانی خداروشکر کردمو فرداش کت و شلوار پوشیدمو با یه دسته گل و شیرینی رفتم خونشون، البته مادرم قبلش زنگ زدو خبر داد!با مادرمو برادر و خواهرام.اونام حسابی سنگ تموم گذاشتن و خیلی احتراممون کردن! حسن باهام سرسنگین که پررو نشمبا اجازه بزرگترا رفتیم تو اتاق و با حنانه یساعت حرف زدیم، با چادر سفید گلدارش مثله فرشته ها شده بود یکی از بهترین شب های زندگیم بود، بهش گفتم درسته فاصله سنی مون زیاده ولی قول میدم نزارم آب تو دلت تکون بخوره، تو تنها دختری هستی که دوسش دارم تا ابد هم بهت وفادار میمونم حنانه خیلی خجالتی بود برعکس من. فقط با چند کلمه جوابمو میداد، وقتی بلند شدیم بریم یاد یچیزی افتادم گفتم فکراتونو بکنید هیچ اجباری در کار نیست اگه از من خوشتون نمیاد و بنظرتون بدرد هم نمیخوریم صاف و پوست کنده بهم بگین، قول میدم کاری کنم که همه فکر کنن من بهم زدم و مشکل از من بوده و شما تقصیری ندارید!! سرشو بالا آوردو تو چشام نگاه کرد، خیلی حس خوبی بهم داد، با اجازه گفتمو رفتم پیش بقیه اونم موند تو اتاق.. چند روز بعد زنگ زدیمو بله رو گرفتیم رفتیم آزمایش و محضر عقد کردیم، بعد ازون اتفاق انگار برکت سرازیر شد تو زندگیم،مغازمو عوض کردم! خونه رهن کردم و یه چند تا تیکه از جهاز رو خریدم و یه عروسی ساده گرفتیم و شکر خدا سخت نگرفتن ولی منم تا جایی که تونستم کم نزاشتم! همه ی تلاشمو میکردم تا خانومم ازم راضی باشه، با اینکه 12 سال ازم کوچیکتر بود و کلی شورو و انرژی داشت ولی خیلی دوستم داشته و داره،خلاصه هوامو خیلی داره. یه روز اتفاقی دوستم و که تو فروشگاه باباش کار میکردم، بهم زنگ زد و حال و احوالی کرد! کلی معذرت خواهی کرد که هیچوقت سراغی ازم نگرفت و هیچوقت تو اون مدت زندان بودنم بهم یسر نزد گفت بعد اون اتفاق باباش کلی بهش سرکوفت زده بود که منو آورده بود تو کسب و کارشون چون مایه آبروریزی شون شده بودم!گفت من میدونستم شیدا زنه عوضی ایه ولی همه چیز بر علیه تو بود! یسال نشد که شوهرش رفت یه دختر 20 ساله روگرفت و شیدا رم طلاق داد! هر کاری کرد نتونس چیزی از شوهرش بکنه و رفت زن دوم یه پیرمرد شد! باورت میشه شیدا با اون همه دک و پز رفت زن کی شد اونم از روی ناچاری چون جایی رو نداشت بره!البته حقشم بود چون چند باری شنیدم با اینکه شوهر داشت با دو سه تا مرد جوون رفیق بود و کلن زن درستی هم نبود! فلاحت شوهرشم از روی انتقام رفت زن جوون گرفت تا اونو بسوزونه و عوضه همه ی خ یانت هاشو بهش نشون بده! ....گفتم بی خیال هرچی شد تموم شد العان من خداروشکر زندگی خوبی دارم نمیخوام اشتباه گذشته ام زندگی العانمو خراب کنه!.. حسابی بهم تبریک گفت و خداحافظی کردم! خلاصه که شیدا زندگی و جوونی منو سوزوند، آخرشم خودش تباه شد، البته نه فقط بخاطر من! زن و مردی که به زندگی مشترکش پایبند نباشه و به شریک زندگیش قناعت نکنه و در خفا بهش وفادار نباشه!اول از همه این خداست که داره میبینه و حتما جواب اعمالشو میده، حالا هر کی یجوری،.. پس اگه یه روزی شیطون گولتون زد یکم به دور و برتون نگاه کنید خدا از رگ گردن به ما نزدیک تره امیدوارم این سرگذشت درس عبرتی باشه برای دختران و پسران سرزمینم...