عنوان داستان:#پنهان_ترین_دلتنگی_1
🪐قسمت اول
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت مدیر گرامی کانال داستان و پند🌷و اعضای محترم .ممنون از همراهی گرمتون.
خسته وبی رمق از دانشگاه به خونه برگشتم.صدای ساز و دهل تمام محله رو برداشته بود.ننه خاتون می گفت: سعید،پسر حاج مرتضی از فرنگ برگشته و حاجی، ازهمه اهل محل، برای شام دعوت گرفته.مامان وبابا به شهرستان رفته بودن.من هم به اصرار ننه، دوشی گرفتم و بعد از مختصر آرایشی،همراه ننه و شیرین ،صمیمی ترین دوستم که از قضا ساکن همان محله بود، راهی خونه حاج مرتضی شدیم.نرگس خانم ،همسر حاج مرتضی که احترام خاصی برای ننه قائل بود،با خوشرویی از ما استقبال کرد و سرتا پای من و شیرین رو ورانداز کرد.شیرین یواشکی به پهلوم زد وچشمکی نثارم کرد. توی حیاط وسیع و بزرگ خونه حاجی ،کلی میز و صندلی چیده شده بود.کنار شیرین و ننه،پشت میزی نشستم. محمد،پسر بزرگ حاج مرتضی که همه دخترای محل براش غش و ضعف میرفتن،پیش ننه اومد و خوش آمد گفت و نگاه نافذی بهم انداخت که از چشم شیرین دور نماند. دورا دور وصفش رو شنیده بودم اما برای اولین بار با محمد چشم تو چشم می شدم.لعنتی آنقدر خوش استایل و جذاب بود که کمتر دختری می تونست بی خیالش بشه.چیزی نگذشت که نرگس خانم همراه محمد و سعید که حالا پزشک شده بود و بعداز چندسال از سوئیس برگشته بود،پیش ننه اومدن .ننه به سعید تبریک و خوش آمد گفت و نرگس خانم انگار که خوابی برامون دیده باشه،من و شیرین رو به محمد و آقای دکتر معرفی کرد.لبخند زنان خوشبختمی گفتن و محمد با اون چشمای پدر درارش انگار قصدجانم رو کرده بود که چشم از من برنمیداشت. زیر سایه پرچانگی و شیطنت شیرین ،نمیدونم چطور شام از گلوم پایین رفت.بعداز مهمانی ،شیرین به خونمون اومد و تا دیر وقت در مورد خواهرزاده های نرگس خانم که توی مجلس مهمانی با اون آرایشهای خفن و لباسهای بی دروپیکر مدام جلوی محمد و سعید مانور میدادن، صحبت کرد و گفت: خداییش سعید هم مثل محمد خیلی جذاب و تو دل برو هست.افسوس که نامزد دارم وگرنه بی خیال پسرهای حاجی نمیشدم.عجیب ،تمام هوش و حواس من پیش محمد و خونه حاج مرتضی جا مانده بود و لحظه ای سیمای جذابش از جلوی چشمام محو نمیشد. تا پاسی از شب بیدار بودم و به آینده مجهولم فکر میکردم.روز بعد، به اصرار شیرین و به بهانه رفتن پیش خیاط، خونه خانمی فال گیر رفتیم.اون خانم از ازدواجم با شخصی که *م* کوچیکی توی حروف اسمش بود،گفت.ازخوشحالی بال درآوردم و از تصور ازدواج با محمد،قند توی دلم آب شد.هر چند خوددار بودم و احساسم رو بروز نمیدادم .شیرین راضی و سرخوش از فالش که اون هم یه جورایی مثل من به آینده امیدوار شده بود، دست و دلبازی کرد و پول فال هر دومون رو حساب کرد.همین که از خونه فالگیر بیرون زدیم،سرکوچه،با دیدن پسر عمویم طاهر،قالب تهی کردم.نگاه گنگ و پرسانی به من و شیرین انداخت: شما اینجا چیکار می کنید؟آب نداشته دهانم رو قورت دادم و شیرین تندی گفت: اومدیم پیش خیاط.طاهر با حفظ اخمش اشاره کرد سوار ماشینش بشیم.شیرین هم مثل من یه جورایی از طاهر حساب می برد.طاهر، شیرین رو درب خونه شون پیاده کرد و همراهم به خونه اومد.ننه به محض دیدن نوه دردانه اش،قربان صدقه اش رفت و مامان تندی بساط پذیرایی رو فراهم کرد.طاهر محبوب بابا و ننه و عمه هام بود و به قول شیرین ،زیادی دور برداشته بود.همین که خواستم به سمت اتاقم برم با صدای طاهر برجام میخکوب شدم.
-منو ببین! خوش ندارم پاتو توی اون محله بدنام بزاری،شنیدی چی گفتم؟ مامان صورت زنان نزدیکم شد.خدا مرگم بده.سوگل! کجا رفتی مادر ؟طاهر تهدیدکنان گفت:اگه یکبار دیگه اون دوروبر ببینمت،خونت رو حلال میکنم.با اخمی غلیظ توی اتاقم رفتم و خداخدا میکردم طاهر هر چه زودتر از خونمون بره.یکی دوماه بعد،درگیر امتحانات پایان ترم بودم یهویی یاد کتاب و جزوه هام افتادم که توی سالن زیبایی ،به دست آذین داده بودم.چاره ای نداشتم باید هرطور شده کتاب و جزوه هام رو می آوردم.با آذین تماس گرفتم اما گوشیش خاموش بود.آدرس خونه شون رو از شیرین گرفتم.تندی لباس پوشیدم و با قدمهای تند به سمت خونه آذین راه افتادم.از بخت بدم خونه شون نزدیک خونه اون فالگیر بود.به محض دیدن مادر آذین، بی اختیار یاد حرفهای شیرین افتادم که میگفت مادرآذین نااهله و خانم موجهی نیست.بعداز سلام و احوالپرسی خودم رو معرفی کردم و او گفت :آذین بزودی برمیگرده و ازمن خواست توی اتاقی منتظرش بنشینم.خونه قدیمی بزرگ و دوره سازی بود.مادر آذین از زیبایی رنگ چشمانم و اندام برازنده ام تعریف کرد و من دلواپس به عقربه های ساعت نگاه میکردم.
🪐#ادامه_دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿