عنوان داستان:#پنهان_ترین_دلتنگی_3
🪐قسمت سوم
-من کاملا شما رو درک می کنم و از نجابت و اصالت خانوادگیتون اطلاع دارم.( گویا از مدتها پیش آمارم روگرفته بود وحسابی درموردم تحقیق کرده بود) اگه شماهم تمایل داشته باشی، آخر هفته با خانواده خدمت برسیم.لال شده وناباور، نگاهش کردم و اون لبخند نمکینی زد و گازش رو گرفت.نمی دونم چطور از ماشینش پیاده شدم وخودم رو به خونه رسوندم.با سحر خواهر بزرگترم که چهارسال پیش با پسر عموم ازدواج کرده بود،تماس گرفتم وبا شوقی وصف ناپذیر از محمد و خواستگاریش گفتم.سحر ناباور پرسید داری شوخی میکنی؟ واقعا پسر حاج مرتضی ازت خواستگاری کرده؟روز بعد،نرگس خانم با مامان تماس گرفت.بابا اما با وجودی که احترام زیادی برای حاجی و محمد قائل بود،ته دلش راضی به این وصلت نبود و میگفت عمو منو برای طاهر در نظر گرفته و ممکنه با این وصلت بین فامیل کدورت پیش بیاد.اما من به بابا و ننه اطمینان دادم که به طاهر،به چشم برادری نگاه میکنم.آخر هفته حسابی ترگل ورگل کردم واز لای دریواشکی محمد رو که کت و شلوار خوش دوختی تن زده بود ودسته گل زیبایی توی دستش بود، رو رصد کردم.بعداز رسم و رسومات و پذیرایی ازمهمانها،به خواست حاجی، محمد توی اتاقم اومد تا به قولی سنگهامون رو وا کنیم.تنها شرط محمد، زندگی توی خونه پدریش بود و اینطور که میگفت گویا بعد از ازدواج،من و اون توی طبقه بالای خونه زندگی میکردیم.البته که مخالفتی نکردم وهمون شب به اصرار محمد و برخلاف میل قلبی بابا، حاج مرتضی ،روحانی محل رو آورد و صیغه محرمیتی میان من ومحمد جاری شد وجشن عقد وعروسی رو به دو ماه بعد موکول کردیم.عمو و زن عمو همچنان سرسنگین بودن و اونطور که باید محمد و خانواده اش رو تحویل نمی گرفتن.
یکی دوباری که محمد به دیدنم اومد،بابا اجازه نداد تنهایی با محمد توی یه اتاق باشیم.شب محمد تماس گرفت وشاکی غرید؛ این چه وضعشه؟ تونامزد منی. محرم منی. چرا بابات اجازه نمیده با همدیگه تنها باشیم؟ چرا اجازه نمیده تو رو بیرون ببرم.میان بابا و محمد گیر افتاده بودم و فشارهای عصبی زیادی رو متحمل میشدم.بابا بعد از دو هفته برای خرید اجناس مغازه به مرکز استان رفت و محمد فرصت رو غنیمت شمرد و به خونمون اومد.محمد دور از چشم مامان،با چشم و ابرو اشاره کرد به اتاقم بروم وبه ثانیه نکشیده دنبالم اومد و مثل تشنه ای شالم رو از روی سرم بیرون آورد وغرق بوسه ام کرد.با صدای فریاد طاهر که تازه ازماموریت برگشته بود،قالب تهی کردم.-من اجازه نمیدم ننه.سوگل مال منه.عمو قولش رو به من داده بود.از خجالت سرم رو پایین انداختم و محمد به آنی ابروهاش گره خورد وهمونطور که شالم رو روی سرم می انداخت گفت: تو همین جا بمون.یه وقت ازاتاق بیرون نیایی.-محمدمیشه خواهش کنم بی خیال طاهر بشی؟-منو چی فرض کردی سوگل.فکرکردی اینقدربی رگم که یارو جلوی من ...همین که محمد ازاتاق بیرون رفت ،طاهر پرخشم و غضب،عربده کشید.-بی خیال سوگل میشی پسر حاجی.اجازه نمیدم این وصلت سر بگیره.محمد که بدجوری آمپر چسپانده بود گفت: -بی غیرت.اون محرم منه.همسرمه.-چی بلغور میکنی واسه خودت؟محمد و طاهر گلاویز شدن و ننه ومامان به جان کندنی اونها رو ازهم جدا کردن.تنم مثل بید می لرزید و اشک امانم نمیداد.محمد توی اتاقم اومد و تهدیدوار گفت؛ دیگه اجازه نمیدم توی این خونه بمونی.خوش ندارم این بی وجود تورو ببینه.مامان و ننه سعی میکردن به نوعی محمد رو آروم کنن.به محض برگشتن بابا ،حاج مرتضی و نرگس خانم و محمد اومدن و جشن عقد و عروسی رو به ده روز بعد موکول کردن.بابا که اوضاع رو مساعد نمی دید،مخالفتی نکرد و علیرغم تهدیدهای طاهر ،جشن عقد وعروسی مفصلی گرفتیم و زندگی مشترکمون رو شروع کردیم. حاجی و مامان نرگس، مثل دختر واقعیشون به من محبت میکردن .به لحاظ مالی توی رفاه بودم و محمد رو از عمق وجود دوست داشتم و اون هم دیوانه وار دوستم داشت اما به خاطر طاهر، اجازه نمیداد تنهایی جایی برم.حتی خونه بابا و این رفتارش ناخواسته منو می رنجاند. سیکل ماهانه ام عقب افتاده بود و درغیاب محمد که به شرکت رفته بود،به پزشک مراجعه کردم. باورم نمیشد دقیقا دوماه از ازدواجم میگذشت و من دو ماهه باردار بودم .خجالت میکشیدم چیزی از بارداریم به کسی بگویم.وقتی به خونه برگشتم،مامان نرگس نبود.به طبقه بالا رفتم و همین که در رو باز کردم ،با چهره برزخی محمد روبرو شدم.آنچنان فریاد کشید که تمام تنم به رعشه افتاد-با اجازه کی از خونه بیرون رفتی؟کجا بودی؟ مگه نگفتم هرجا خواستی بری خودم میبرمت.اشکم بی وقفه می بارید و سعید برای اولین بار با تقه ای به در وارد اتاقمون شد و محمد رو سرزنش کرد.چه خبرته!!
🪐 #ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿