#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بابای من خیلی سخت گیر بود مجرد بودیم نمیزاشت جایی بریم، فقط مسیر مدرسه تا خونه، سالی یه بار یا دوبار با خاله یا مامان بریم بازار خرید، خاستگارم راه نمیداد خونه😢😢 هر کی پا پیش میزاشت میگف نه( خو پدر من چه کاری بود اخه🤦♀️ چ کیس های خوبی رو پروندی اخه تو🤦♀️) خلاصه ما بالاخره نامزد کردیم با یکی از فامیلا ک پدرم خیلی قبولش داشت و رضایت داد، دیگه چون عقد بودم رفت و آمد آزاد بود، منو میفرستادن دنبال کاراشون😑منم چون همسری ی کم گیر بود حجاب کاملو روسری مدل دار که خیلییی هم بهم میومد از قضا🤣،خا تازه رسیدیم شروع ماجرا😅 داداشم میخواست از بانک وام بگیره و چون صبح ها سر کار بود نمیرسید بره کاراشو کنه، منو میفرستاد، البته اون طرفی هم ک تو باجه بود دوستش بود و کارمونو راه مینداخت، من جای داداشم امضا میزدم،ولی خب چندین بار واسه تکمیل پرونده رفتم، هر بارم اون آقای دوست کلی جلو ما بلند میشد و احترام و احوالپرسی! مدامم میگف که چرا خودت حساب باز نمیکنی؟؟ 😅😅اصرار ک توام بیا حساب باز کن اینجا ، منم میگفتم لازم ندارم اخه😑😑، خلاصه زدو داداشم گف برو توام حساب باز کن ی وامم ب اسم تو بگیرم😐 این دوستم گفته جور میکنم سریع اون وامم بدن😑منم مدارکمو برداشتم و رفتم مجدد ادب و احترام و احوالپرسی😅😅 مدارکو دادم دستش( چون بهش شک کرده بودم تو نخش بودم عکس العملشو ببینم) آقا شناسنامه منو باز کرد با لبخند ملیح صفحه اولو نگاه کرد، ( ی ذره سرشم تکون داد😅) بعد همینجوری سر سری ورق زد صفحه دوم، مات مونددددد، ماتاااا، قشنگ چند ثانیه هنگ کرد بعد گف شما متاهلی؟ گفتم بله با اجازه تون😅😅 هیچی دیگه کارا رو کردو من برگشتم ولی واسه وام دومی ک میرفتم دیگه هیچ اثری از اون همه احترام و ..... نبود🤣🤣 از همون پشت باجه ی سر تکون میداد🤣 خو لامصب مگه تقصیر من بود، میپرسیدی همون اول میگفتم شوهر دارم🤣
حالا بازم دارم خاستگاری اینجوری، خوشت اومد اونارم میگم، یعنی اینقدی ک من تو عقدم خاستگار رد کردم، تو مجردی رد نکردم🤣 تقصیری هم نداشتما ،جایی نمیرفتم کسی ببینه پسند کنه😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سر عقدم، خواهرم و دوتا خواهرشوهرام پارچه بالاي سر و قند رو گرفته بودن، بعد اين دوتاخواهرشوهرام كه ميان جاشونو عوض كنن(دليلشو نميدونم😕) يكيشون ميخوره به گلدون بزرگ پشت سر ما و گلدون با سر و صدا ميفته، كسي به روي خودش نمياره و خواهرشوهرم گلدونو صاف ميكنه مياد عقبكي بره عقب ميخوره به يه چيزي تو سفره عقد و ميزنه تنگ بزرگ وسط سفره رو با صداي بلللللند ميشكونه😐
حالا حساب كنيد همه ساكتن و عاقد داره حرف ميزنه
عاقده يه مدت ساكت شد😂 چون بيرون اتاق نشسته بود نميديد چ اتفاقي داره ميفته، بعد از يه سكوت طولاني گفت اگه تموم شد من ادامه بدم😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
یکی پرسیده بود از کجا بفهمم
عاشق شدم؟
جـواب داد: عشق زمانی اتفاق میفتد
کہ معشوق به شما قطعهای از روحتان
را میبخشد؛
که هرگز نمیدانستید آن را گم کرده بودید : )
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من تک دختر بودم با 6زنداداش خیلی برا عروسیم نقشه داشتن که عالی برگزار بشه
روز عقدم منو دوره کردن که ما هر وقت ماعلامت دادیم تو بله بگو.
منم گفتم چه علامتی میدین آخه من زیر چادرم جایی رو نمیبینم
زنداداش بزرگه گفت من یواش نیشگونت میگیرم منم گفتم باشه.
عاقد هر 3 خطبه رو جاری کرد دیدن من بله نگفتم. عاقد گفت برای بار چهارم میگم وسط حرفش زنداداشم یه نیشگون ازم گرفت منم فوری گفتم بله دیدم همه زدن زیر خنده عاقد هم با خنده گفت ادامه نمیدهم دیگه عروس خانم بله رو گفتن.
😂😂😂ماجرا از این قرار بود زنداداشم که قرار بود علامت بده کلا یادش رفته بود منم بدون اجازه اون بله نگفتم😂😂😂😂😂😂🌼🌼
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
دستت را که میگیرم میدانم ناب تر
از دستان تو نیست..
میدانم ماندنی تر از نگاه تو چشمی
نیست..
برای خنده هایم میخندی و برای
گریه هایم شانه میشوی!
همیشه در قلبم بمان که اگر نباشی
دق میکنم عزیزکم💛..
#عشاق_بخوانند
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
میخوام یه خاطره از یه دوست تعریف کنم
یه دوست داشتم که شهرستانی بود و خواستگارش تهرانی 😊😊
که فامیل دور شون بود ..بالاخره ایشون در شهر خودشون یعنی خونه ی دختر خانم جشن عقد میگیرند و فک وفامیل بعد جشن همه میرن خونه هاشون یا بر میگردند تهران
اونشب آقا داماد با مادر شون میخوابه خونه ی عروس خانم ...
صبح ساعت ۶ که پدر عروس خانم سرویس تشریف میبرند 🚎🚎 مادر شوهر کار جوانمردانه ای کرده و میاد عروس شو میبره تو اتاق خواب پیش پسرش و تو رختخواب خودش 🤐🤐 و خودش تو سالن تو رختخواب عروس میخوابه و سرشو میکشه که کسی متوجه نشه تا بعد از یک ساعت جابجا بشوند ..اما خوابش میبره و اونور که عروس وداماد دیروز عقد کرده زمان از دستشون در رفته 😱😱😱
بابای دختر خانم ساعت ۸ که از سرویس میاد به هوای اینکه دخترش زیر پتو هستش صدا میزنه بلند شو صبحونه رو آماده کن ..صدا درنمیاد ...🙈🙈🙈
چند تا لگد آبدار میزنه از مادر شوهر که بی پدر مگه با تو نیستم بلند شو😂😂😂
حالا نخور کی بخور 😳😳😳
😂😂😂😂😂
آخه چرا باعث محدودیت دخترهای عقدی میشین که همچی بلایی سرتون بیاد😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
به جای همیشه کنارت میمونم و
این حرفا مثل حافظ بهش بگید:
«آن چنان مهرِ تواَم در دل و جان
جای گرفت که اگر سر برود
از دل و از جان نرود😌💛!»
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سرسفره عقد بودیم بایدمن کیک میزاشتم دهن شوهرم اونم کیک میزاشت دهن من دیدم چنگال زد تو کیک من خوشحال نگاهش کردم دیدم گذاشت دهن خودش بعد گفت توچرا نمی خوری آجی هاشم به جااینکه راهنمایش کنن وایسادن به خندیدن آخرش خودم بهش گفتم 😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من یه بار تازه عقد کرده بودیم یادم رفت ازدواج کردم نصفه شب بلند شدم ترسیده بودم هی می گفتم این کیه شوهرم نمیدونست بخنده یا کمکم کنه یادم بیاد حالا ۲ سالم نامزد بودیما😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
دنیا بدون بودن تو حتی سلول های
بدن من را می لرزاند . .
مثلا دنیا بدون چشمانت،
دنیا بدون صدایت،
دنیا بدون خنده هایت،
و حتی دنیا بدون پیراهن های
چهارخانه ات دیگر ارزش ماندن ندارد!
″شبت بخیر زیبای من🌚″
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووووون:
وقتی ناراحته و میگه
من میرم خداحافظ ،،
بهش بگید كجا؟
ناراحت باش ، عصبی هستی باش ، حوصله نداری اشکال نداره ، اما تو حق رفتن نداری بری دله من تنگ ميشه ، اصلا باهم ناراحت میشیم ،
باهم عصبی میشیم ،
باهم بی حوصله میشیم ولی هیچوقت نباید بری هیچوقت❤️🖇️
#یهنمهدلبری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من یک سال بعد فوت بابام نامزد کردم
شب خواستگاری مادر شوهرم یه گردنبند خیلی کلفت که مال خودش بود انداخت گردنم با یه حلقه ی نشون اینا که میگم فقط برای خواستگاری بودا نه جشن
نشون و عقد و اینا کلا خواستگاری مراسمش یکی و دو ساعت بود و یه صیغه محرمیت خوندن
بعد رفتنشون زیاد راجبشون صحبت نکردیم فقط کل شب و به این فکر کردم چرا بابام نیست و تا خود صبح به خاطراتم با بابام فکر کردم بعدش خوابیدم
حوالی ساعت ۱۱دیدم یکی بالا سرم میگه لیدا لیدا خانم دستمم گرفته خداشاهده انگار جن دیدم😱
جیغ زدم مامانننن بیا ببین این پسره کیه این چیه گردن من این چیه دست من هنوز اپدیت نشده بودم🤣
شوهرم طفلک مات و مبهوت مونده بود ما کلا همون جلسه ی خاستگاری اشنا شدیم صیغه خوندن که محرم باشیم برای شناخت بیشتر اصلا یادم نبودش هنوزم همه تعریف میکنن میخندن🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿