#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
عقد کنون پسر عمم بود بعد منم از داداش عروس بدم میومد😒
همیشه هم جلوش خودمو میگرفتم در صورتی که من اصلا آدمی نیستم که خودم و بگیرم😁
منم با کلی افاده از پله های محضر اومدم پایین رفتم در و باز کنم دیدم هرچی هل میدم باز نمیشه😐
حالا من هی هل میدادم در هم باز نمیشد😑🤦♀ تصور کنید جلوی اون همه آدم
داداش عروس هم به من میخندید😒
آخرش پسر عمم داد زد گفت در کشویی🤦♀
بعد رفتم تو گفتم میدونستم😌
قیافه من : 😌😜
پسر عمم: 😐😐😑
داداش عروس: 😂😂😂😝
هنوز هم من و میبین میخنده😒
ولی من از رو نمیرم 👊 هنوز خودمو میگیرم جلوش😌😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
با شوهرم برای اولین بار رفتم ادکلن بخرم
تو عقد بودیم و هنوز تعارفی
بعد از تست کردن چندتا ادکلن
فروشنده یه جعبه کوچولو گذاشت روی میز
شوهرم باز کرد سمت من گرفت
منم دیدم دونه ها قهوه هست گفتم ممنون من نمیخوام😊
فذوشنده نمیدونم چرا یهو روشو کرد اونطرف و ریز میخندید😏
شوهرم از خجالت سرشو انداخت گفت بو کن خانوم ، اینا واسه اینه بوهارو تشخیص بدی
برا خوردن نیست😒
خب نمیدونستم چکار کنم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
روز عقدمون ی روز قبل محرم بود و همه چی با سرعت پیش میرفت
صبح رفتیم آزمایشگاه برگه نوبت دهی تموم شد....
بعد رفتیم مسجد نماز ظهر روحانی نیومد....
عصر رفتیم حرم برا عقد داداشم نیومده بود...
7بار خطبه خوند عاقد طفلک
بعد انقد عجله داشت بره یادش رفت برا شوهرم هم بخونه و بله بگیره....
پاشد داشت میرفت من یهو دنبال عاقد دویدم گفتم اون بله نگفت😁همه هم نگام میکردن....
شب هم تو محضر داشتیم دفتر امضا میکردیم خودکار تموم شد
انقد خسته بودم خودمو چندبار زدم
فیلمش هست انقد خندیدیم با شوهرم
گفت خوب شد گرفتمت
چقد نگران بودی...... 🤣
شبش هم تا صب تو آشپزخونه ظرف شستم، شوهرم هم نشسته بود رو صندلی دستش رو هم زده بود زیر چونش داشت نگام میکرد... هرچی نگاهش کردم ب رو خودش نیاورد کمک کنه
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودیم.قرار شد بریم خونه ببینیم تا عروسی کنیم
شوهرم گفت یکی از اقواممون یه3طبقه داره میخواد بده کرایه ، بریم ببینیم
بامادر وپدرش رفتیم طبقه اولو دیدیم بعدم طبقه دو
اصاحب خونه گفته بود بیاین خونمون ی چای بخورید و بعد برید😊
منم نشنیدم و نمیدونستم خودشم اینجا زندگی میکنه
فکر کردم میگه بیاین طبقه بالا را هم ببینید برای کرایه...😬
اقا ما رفیتیم تو؛ شوهرم ومامان باباش رفتن بشینن منم ک فکر میکردم باید ببینم خونه رو پسند کنم؛
رفتم تو اتاقا تاب میخوردم و در حموم دسشویی باز میکردم تا اینکه شوهرم صدام کرد مریم بیا...
زن صاحب خونه گفت بذارید راحت باشند....
رفتم پیششون نشستم🙄
شوهرم عصبانی گفت معلوم هس چیکار میکنی؟ابرومونو بردی.گفتم چرا؟!!!
گفت اینجا خونه خودشونه😐
وای اینو ک گفت حسابی خجالت کشیدم و خیت شدم🙁
اونم جلو مادرشوهر ک منتظر بود ی سوتی از من بگیره😣😁
خداروشکر ک نشد بریم اونجا کرایه و خودمون صاحب خونه شدیم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بدترین سوتی عمرم روز عقدم بود که دادم 🤦🏼♀️
روز عقد من خیلی استرس داشتم همه فامیلا هم اومده بودن از طرف دامادم آدم زیاد بود خلاصه بگم که عاقد۲ بار بود پرسیده بود که عروس خانوم آیا وکیلم داشت سومی رو میگفت که نگو من تو رویاهای عمییییق غرق شده بودم اصلا متوجه نشدم سومین بارو پرسیده یهو دیدم همه زل زدن به من منم هیچی نمیگم بعد خواهرم یه نیشگون از بازو من گرفت و گفت یالا بله بگو دیگه همه منتظر تو ان منم هول شدم یهو فقط گفتم بله 🤦🏼♀️
دیدم خواهرم داره اینجوری نگام میکنه🤨😤😓
بعدش یادم افتاد که نگفتم با اجازه پدر مادرم و بزرگترا
دیگه سریع گفتم با اجازه پدر مادرم و بزرگترا بله
یعنی یه افتضاحی شدااا هیچ وقت یادم نمیره فامیلای شوهرم چطوری نگام میکردن لابد تو دلشون میگفتن چقدر شوهر ندیده بوده 😂🤦🏼♀️
خلاصه از اون روز من شدم نقل مجالس الان ۳ ساله عروسی کردیم ۲ سالم عقد بودیم هنوزه هنوزه شوهرم یادش نرفته هی میگه انقدر منو دوس داشتی و هول بودی سریع بله رو گفتی😎😎😎
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودیمو حسابی از هم خجالت میکشیدیم بهم زنگ زدو گف بیابریم برات لباس بخرم
یکم بافاصله ازهم راه میرفتیمو هرچند دقیقه یکی دوجمله کوتاه بینمون ردو بدل میشد
خلاصه بعد اینکه چندتا مغازه رفتیم
همسرم گفت من همینجا میمونم تو برو داخل مغازه ببین چیزی خوشت میاد
منم رفتمو لباسایی ک زده بودن ب دیوار رونگاه میکردمو عقب عقب میرفتم ک یهو ب یه چیزی برخورد کردمو تو ی لحظه فک کردم مانکنه و خواستم محکم بگیرمش ک نیفته😐
و دادکشیدم یاخدا
مانکن نبود همسرم بود ک با صدای داد من هول شد خواست خودشو بکشه عقب و منم ک اصلا تو هپروت محکم کمرشو گرفتمو یهو دوتایی پخش زمین شدیم😕
فروشندهه بیچاره مونده بود چی شده
منو همسرمم نشسته بودیم کف مغازه و مث کرولالا همونگاه میکردیم😢
الانم ک ۸سال میگذره هر سوتی ک میده و میخندم میگه از مانکن ک بهتره😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز عقد خواهرم بود و کلی کار داشتیم و باید انجام میدادیم و حسابی شلوغ بودیم(من و اعضای خانواده 😢به جز خواهرم(مهدیه) که عقدش بود و آرایشگاه بود🙈)
جونم براتون بگه که ما داشتیم وسایلی که باید میبردیم برا سفره عقد با خواهرم(مریم)و مامانم تزئین میکردیم😍
تا اینکه مامانم گفت که برو ببین خونه برا شب ردیفه؟!تا همچی سرجاش باشه😁
منم مثل گشت ارشاد داشتم همه جای خونمون را نگاه میکردم که دیگه رسیده بودم به پله های ورودی خونه😉
همینجور که داشتم یه مقدار تزئینات را که بهم خورده بود درست میکردم😇،اف اف زنگ خورد،مامان بنده هم از اونور گفتن که خاله هست و درشو باز کن😊
آقا چشمتون روز بد نبینه که در باز کردن من همانا، ظاهر شدن مادرشوهر خواهرمم همانا😢
و تیپ من هم شامل:تاپ باب اسفنجی ، شلوارک و موهامو که خرگوشی بسته بودم😩
مادرشوهر خواهرمم کیک عقد دستش بود هی سرتاپای منو نگاه میکرد گوشه لبشو گاز میگرفت که خندش نگیره😂
یعنی اگه من یه ثانیه رومو برمیگردوندم اون زمینو گاز میگرفت از خنده😂😂
دیگه دید من همینجوری جلو در خشکم زده خودش درو باز کرد کیکو داد به مامانم.
نمیدونم چقدر بهم خندیده😐ولی میدونم تو ارایشگاه هم به خواهرم تعریف کرده بود😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوران عقد بودیم بعد همسرم صبخ که میرفت سرکار ساعت سه میومد، دیگه قرار گذاشته بودیم یه روز ناهار خونه ما باشیم، یه روز اونا☺️☺️
باید بگم که دستپخت مادرشوهرم، خواهرشوهرا افتضاح بود😤😤😤
بعد من روزی که باید میرفتم خونه اونا ناهار یه کم خونمون غذا میخوردم که سیر باشم، اونجام فقط با غذام بازی میکردم😆😆
یه روز مادرشوهرم هی میگفت چرا نمیخوری عزیزم، الکی گفتم نمیدونم حالت تهوع دارم🤣🤣🤣
انقد ترسید سریع رفت بی بی چک خرید که مطمئن بشه من تو دوران عقد باردار نباشم😂😂
من🤣🤣
شوهرم😡😡
مادرشوهرم😰
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یبار داداشمم عقد بود منم نامزد بودم
به بدبختی مامانمو راضی کردم که یه بار برم خونه نامزدم
گفت باشه به باباتم میگم
گفتم بذارید من برم خونه شوهرم اینا مادرشوهرمم گفت بذار بیاد میاد پیش خودمون اصن چند روزم بمونه چ اشکالی داره
خلااااصه ما رفتیمو ساعت 12 در زدن داداشم دم در هال میگفت صداش بزنین بیاد 😐😂
ماهم از اتاق اومدیم بیرون ، داداشم بردم خونه کل راه حرف نزد باهام 😂
وای حالا یادم میاد خجالتی میمیرم😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
هشت سال پیش به صورت سنتی اومدن خواستگاری من و بعد یک ماه آشنایی با همسرم ازدواج کردیم
رفتیم محضر خطبه عقد خواندن بعد منو همسرم رفتیم زیارت نماز مغرب خوندیم برای شام مامانم گفت بیایدخونه ما
اومدیم شام خوردیم و خانواده ما همه بودن با آقا داماد صحبت میکردند
اخرای شب شد دیدیم نمیره
ساعت یک شد دیدیم نشسته هنوز😐
دیگه مامانم گفت اگه امشب میخای بمونی زیرشلواری یوسف (برادرم) رو بپوش😊
شوهرم در یک اقدام انتحاری گفت نه زیرشلواری آوردم گذاشتم تو صندوق عقب ماشین😶
حالا قیافه ها
من😫😦
شوهرم😊☺️
خانوادم😬
وقتی ما رفتیم تو اتاق، یعنی همه ازبس خندیدن کبود شدن
داداش بزرگم میترسید صدای خندش بیاد، رفتم کنار آبگرمکن دیوار گاز میزد. بقیه هم ولو شده بودن از خنده.😂😂😂😂
صداشون میومد
حالا اون شب فقط با انگشتش به موهام دست زد فقط
تازه تا یک سال اصلااا هیچ ارتباط خاصی نداشتیم
نمیدونم چرا اون شب آبروم رو برد فقط😩😫😩😩😂😂
حالا هرجا اسم زیرشلواری میاد نام شوهرم میدرخشه. 🙈😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
این قضیه حدودا ۵۰ یا ۶۰ سال پیشه. یکی از بزرگان فامیلمون، تعریف می کردن جوون که بودن ، یک خانمی رو عقد کردن💑. میگن:یک روز با اون خانم دعوام میشه و در گیر و دار دعوا ،یکی می زنم تو گوش خانمه و دیدم یا خدا سرش پرتاب شد یک طرف😱. خوب که نگاه کردم دیدم سرش طاس، رو بدنشه اون کلاه گیسشه که پرتاب شده😳.
دیگه سر همین قضیه بنده خدا رو طلاق میدن🤭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من تو دوران عقد هستم😍😍
خودم دانشجوی مهندسی👷♀ هستم و شوهرم طلبه هستن و خیلی هم غیرتی هستن
استادای ما تو دانشگاه معمولا دخترا رو با سرکار خانم فلانی صدا میزنن و خیلی رسمی صحبت میکنن😎🤓
یه سری که شوهرم خونمون بود، من کلاس مجازی داشتم و صدای استاد که از قضا آقا هم بود👨🏻🏫 از لپ تاپ پخش می شد و حال نداشتم هندزفری بزارم👩💻
یه دفعه دیدم استاد گفت تا اخر امروز وقت دارید تمرین امروز رو با اکسل حل کنید و منم چون همسرم خونمون بود و دلم نمیخواست کل روز رو به حل تمرین بگذرونم، به پیشنهاد همسرم تو چت باکس کلاس نوشتم اگه امکانش هست کمی مهلت تمرین رو بیشتر کنید استاد🙏🏻☹️
یه دفعه استادمون بلنننننند اسم کوچیک منو صدا زد و گفت فاطمه جاااااان عزیزممممم😍 این تمرین خیلی راحته که، وقتی نمیبره ازت😍😊😉😃
حالا قیافه من😱😱🙈
حالا همه استادا همیشه خیلی رسمی و سنگین حرف میزننا😭 این یه دونه نمیدونم چرا همچین کرد😣😣😣😣
منم بلافاصله به شوهرم نگاه کردم که قیافش اینجوری بود😐😶
گفتم الان یه چیزی میگه😭😱😢
تنها چیزی که گفت این بود که استادتون سنش زیاده دیگه؟🤔🙄🤨
منم گفتم اره نگران نباش مثلا ۴۰ سالشه😊☺️
بعدش بدون اینکه چیز دیگه ای بگه خوابید😐😐😐
خیلییی غیر منتظره بود عکس العملش🤔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿