#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من که عقد کردم مادر شوهرم حسابی منو از پدرشوهرم ترسونده بود 😱🥺که حساسه و نباید لباس تنگ بپوشی و شلوار رنگی بپوشی ، آرایش ممنوع و هزارتا ممنوعیت دیگه😥
حتی اون دوتا جاری بزرگترم هم تا حالا رنگ نذاشته بودن در صورتی که دخترای خودش همش کله ها بلوند👱♀️😆
خلاصش که من همش مواظب بودم یه موقع خطایی نکنم و حسابی از پدرشوهرم حساب میبردم(که بعدا فهمیدم اینا همش سیاستای مادرشوهر بوده و پدر شوهر بیچاره اصلا کاری به این کارا نداره)
حتی وقتی میرفتم اونجا خواهر شوهر کوچیکم که ۸ سال از من کوچیکتر بود میومد لباسامو بررسی میکرد که خوبه یا نه😳 و این محدودیت تا بعد از عروسی ادامه داشت🥺
بعد از عروسی یه روز یه ته مداد کمرنگی کشیدم تو چشمام و رفتم خونه پدر شوهر
حالا سعی میکردم تو چشماش نگاه نکنم که یه موقع بفهمه و دعوام کنه😕تا اینکه من تو آشپزخونه بودم و پدر شوهرم منو صدا زد و هی به چشماش اشاره میکنه و هی انگشتشا میبره سمت چشماش😱😖
منو بگی گفتم ای وای فهمید که من مداد کشیدم و الان چیزی بهم میگه ، فوری رفتم و تو اتاق و افتادم ب جون چشمام👀
حالا بساب و کی بساب 🤦♀️و وقتی مطمئن شدم پاک شده رفتم پیش پدرشوهر که بگم من عروس خوبی بودم و چشمامو پاک کردم💁♀️😊
دیدم پدر شوهرم هی بهم نگاه میکنه و به دستام نگاه میکنه و گفت پس کو🤔 گقتم چی🤔گفت قطره چشمم دیگه😳 یعنی هنگیده بودم 🙄🙃 بیچاره وقتی به چشماش اشاره میکرده منظورش این بوده قطره چشممو بیار😂
آخ که چقدر تف زدم در چشمم تا پاک بشه 😂 خدا بگم چیکارت کنه مادرشوهرجان که اینجوری ما رو گربه ترس کردی😁😁
شاد و تندرست باشید
ایام ب کام😘😘😘
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿
سلام یاد یه خاطرم افتادم خودم غش کردم از خنده😂
آقا من عقدم و صبح با همسری تو خونه تنها بودیم و صبحانه آوردم بخوریم
خلاصه ازم دلخور بود داشت با تلفن صحبت میکرد طفلی کنار دراز کشیده بود منم ازش عصبانی بودم خواستم جمع کنم سفره رو اینم حواسش نبود من خواستم مثلاً شوخی کنم باهام آشتی کنه کتری رو زیادی انگار روش نگه داشتم اونم داغ داغ😅
پشت تلفن داد زد ولی نتونست چیزی بگه و هیچی بهم نگفت خودشو حاضر کرد رفت (عصبانی شده بود😢)
چند ساعت بعد پیام داد ک آبله شده
الان ک فکرشو میکنم با چه عقل و منطقی این کارو کردم😝
البته به زور از دلش هم دراوردم
شما یه وقت مثه من خنگ بازی درنیارین😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودیم برا خودشیرینی رفتم به خانواده مادرشوهرم که روستایین کمک کنم و میموندم تو خونه غذا درست میکردم تا از سر زمین بیان .
یه روز نهار درست کردم. چای هم گذاشتم و ابجوش گذاشتم تا فراوون چای باشه خستن بخورن یه فلاکس بود برداشتم آبجوشا رو. خالی کردم تو فلاکس و زیر گازو خاموش کردم. بعد فلاکسو گذاشتم رو گازی که روش ابجوش بود بعد که اومدن پدرشوهرم گف چای بیار منم همینجوراز اشپزخونه میومدم و از دست پخت خودم تعریف میکردم و رفتم فلاکسو برداشتم گفتم وا چه فلاکس سنگین شد اهمیت ندادم همینجور میومدن تا رسیدم به پدرشوهرم دیدم 🙄😳😳😳اینجوری نگا میکنه به من و به🙄😳😳😳به فلاکس پاینو که دیدم به بههههه واییی فلاکس ته لاکیش چسبیده بود به اجاق گاز و من با اون قسمت سیاه گاز فلاکسو بلند کرده بودممم از خجالت اب شدم و جالب تر این که چن هفته بعد مادزشوهرم گف نمیدونم کدوم بی عقلی ته لاکی فلاکسو سوزونده 😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل عقد رفته بودم خونه مادر شوهر
موقع خداحافظی مثلا میخواستم بگم خیلی با ادبم 🤪😜 عقب عقب خداحافظی میکردم که خدایی نکرده پشتم بهشون نباشه 😱😌
آقا... ما هی رفتیم عقب ... مادر شوهر و خواهر شوهر اومدند جلو ...
عقب ...
جلو ...
عقب ...
جلو ...
.
.
.
.
.
که یهویی چشمتون روز بد نبینه ...
با سر رفتم تو دیوار 🤕 جوری که قاب رو دیوار کج شد ...
من 😰😰😰😰😰
مادر شوهر 😌😌😌😌😌
خواهرشوهر 😏😏😏😏😏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شوهر من اصلا اهل قربون صدقه و اینا نیس جلو جمع ولی اوایل که عقد کرده بودیم جلو بیست نفر از فامیلاش سر سفره گوجه رو زد به چنگال گذاشت تو دهن من😐الان بعضی وقتا بهش میگم میگه عمرا اگه من اینکارو کرده باشم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿
ما تو دوران عقد یه روز که پدرشوهرو بقیه مردا نبودن 😅
خونه پدرشوهرم تو یکی از اتاقا خیلی مودب نشسته بودیمو فقط حرف میزدیم باهم...شنیدیم یه سروصداهایی بیرون😳😳🤨 میادخیلی جدی نگرفتیم که کسی اومده یانه...
خلاصه وقتی خواستیم بریم بیرون...من طبق عادت همیشگیم که خیلی دوست دارم از چندمتر دورتر بدووووم بپرم😊☺️ بغل شوهرو اونم ببرتم بالا یه دوربزنه بذاره زمین...گفتم اونجوری بغلم کن بریم...گفت باشه...
اتاق هم بزرگ بود...😄من رفتم ته اتاق کنار دیوار شوهرمم دستاشو باز کردمنتظر، منم باسرعت دویدم دوقدم مونده برسم ونرسم، دربازشد😳😳 وپدرشوهرگرام واردشد...😲😲
من وسط دوییدن باسرعت....آقامونم دستاش باز...پدرشوهرمم وسط چهارچوب در...بیچاره هنگ...چهارچشمی شده بود 😳😳نمیدونست بره، بیاد،
یه نگاه به من، یه نگاه پسرش...خلاصه رفت کتش برداشت بره....
توهمین حین که پشتش به مابود شوهرم هی میزد توسرش میگفت ابروم بردی دیوونه...
منم پررو پررو انگار اتفاقی😘😉 نیافتاده وقتی داشت میرفت گفتم میگفتین خودم میاوردم...لطفا درم ببندید...
بنده خدا دم در تو همون هنگی برگشت دوباره نگامون کرد رفت....
ولی خیــــــــــــلی خجالت کشیدیم🤪😢 دوتامون بخصوص شوهرم....هنوزم باگذشت5سال خجالت میکشم ازش😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
انقد خاطره عقدی دارم که نمیدونم کدومشو بگم
فعلا اونیکه خیلی خجالت کشیدمو میگم.
تو عقد بودم ماه رمضون بود تو اتاق نشسته بودم بخاطر اینکه بدنم خیلی ضعیفه نمیتونم روزه بگیرم داشتم برا خودم پسته و کشته و تنقلات میخوردم و کتاب میخوندم
مادرشوهرم نمیدونم چیکار داشت اومد نشست پیشم یکم حرف زدیم بعد هی من تعارف میزدم مامان بخور خوشمزس یکمی بردار مقویه اونم بنده خدابرا اینکه من خجالت نکشم میگفت نوش جان من نمیخورم حالا من اصرار بزور میخاستم به خوردش بدم
بعدش یادم اومد روزس خیلی خجالت کشیدم😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
عقد خواهرم سومین عقدی بود ک شرکت میکردم بعد من به عنوان خواهر عروس باید قند میسابیدم نمیدونستم باید نمادین بسابی آقا مشتی گرفته بودم قندا رو محکم میسابیدم🤪 طوری ک تور روی قندا ک رفت هیچی کلیم قند رو توره همین جور میریخت بعد عقد خواهرم با ی نگاه خاصی به قندا میکرد روش نمیشد بدتش به دفتر دار....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
حدود هفده هجده سال پیش تازه میخواستن واسه شهرمون گاز بکشند منم تازه عقد کرده بودم و توی جمع ده یازده نفری خواستم جلوی نامزدم اظهار فضل کنم بین بحث گاز کشی بودیم که گفتم به به چه خوب میشه وقتی گاز کشی کنیم دیگه راحت میتونیم کولو گازی بگیریم و از شر کولر آبی خلاص بشیم یهویی همه اینجوری شدن😳😳😟🙄 من گفتم خوب چیه گاز بهش نصب میکنیم و اگه آب هم قطع شد دیگه کولر داریم دیدم همه افتادن رو زمین و از خنده روده بر شدن 😂 و تازه اونجا بود که فهمیدم اسمش کولر گازیه و با گاز کار نمیکنه 😱خوب چیکار کنم هنوز ۱۷ سالم بود خبر نداشتم به من چه والااااااا😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
عقد کنون داداش زن داداشم بود همگی دعوت بودیم ی مراسم خوب وبا کلاس 👸🤵
زن داداش منم واسه ی دونه داداشش سنگ تموم گذاشته بود.......☺️😊
چند روز پیش رفته بود به ی اجیل فروشی کلی نقل و شکلات خریده بود واسه عقد
بعد واسه خونشون هم تو چن پاکت دیگه اجیل وخرما خشک خریده بود همشون تو یه جا بودند......
وقتی میخواستن برن خانوم خانوما یادش رفته بود نقل و شکلاتو برداره هول هولکی بر میگرده و خانوم به جای نقلها خرما خشکها رو برمیداره😅😅
چشمتون روز بد نبینه تو مراسم بین اون همه ادم دستشو کرد داخل پاکت و خرماهارو پاشید رو سر عروس دوماد و بقیه 😆😆😂😂
وای انگاری از اسمون سنگ میبارید رو ملت وای منو نگو رفته بودم زیر صندلی نه میتونستم بخندم و نه دیگه هیچی از خجالت داشتم میمردم..........😅😅🤣🤣
حالا خودش و داداشم چه حالی داشت بماند🤨😱
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من کلا با خواستگار جماعت(مردا ) میونه خوبی نداشتم واسه همین هرکدوم از خواستگارا رو با ترفندای مختلف دک میکردم
دیگه صدای پدرومادرم دراومده بود چون با خواهر کوچیکم یکسال فاصله داشتم میگفتن لگد به بخت خودت که هیچ به خواهرت ضربه میزنی😔
خلاصه واسه خواستگاری آخری کلی میونم باهاشون شکرآب شد وبابام گفت که دیگه کاری بهت ندارم (بااینکه همه میدونستن من چقدر بابایی هستم)
خلاصه خواستگار جدید اومد ومنم جرات دک کردن نداشتم ومامان وبابام واسه اینکه روشونو زمین نزارم همچی روازطریق خواهر کوچیکم بهم میگفتن ،منم هیچی نگفتم فقط یه حرف میزدم حالا بگو باشه
ولی سرعقد منم که باید بگم بله اونجا میگم نه🙈🙈خلاصه همچی خوب پیشرفت بماند که ازهمون جلسه اول خواستگاری عاشقش شدم به هیچکس هیچی نگفتم😅🙈🙈خلاصه موقع عقد خوندن خطبه عقد سرمو بالا کردم و گفتم با اجازه پدرو مادرم وبزرگترها بله 😍😍😍ولی هرچی چشم انداختم مامان وبابام و خواهرامو ندیدم 🧐🧐🧐😢 بعدا ازشون پرسیدم شما کجا بودین آخه؟خواهرم گفت با تهدیدی که کرده بودی ما گفتیم الانه که بگی نهههههه🙈ومراسم بهم بخوره ماهم توی آشپزخونه قایم شدیم
همینکه صدای دست وکللللل اومده گفتیم خطر گذشت واومدیم😅😅😅(نکته:خیلی جدی تهدید نکنید باور میکنن😂😂🙈)
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
منو همسرم حدودا دوهفته بود عقد کرده بودیم ک تصمیم گرفتیم خانوادگی دسته جمعی بریم سرعین اردبیل....
شب ک رسیدیم سرعین، داخل پارک شورابیل نشستیم و تصميم گرفتیم شام تن ماهی و برنج بخوریم.
توی مسافرت هاهم آشپزی با آقایونه ✌️🤪
خلاصه تا ماخانم ها رفتیم سرویس و نماز قرار شد پدرشوهرم برنج کته کنه.
پدرشوهر جان وقتی قابلمه برنج خیس شده رو میذاره رو پیک نیک بلافاصله شیشه روغن رو برمیداره ومیریزه رو برنجا و درهمون لحظه کلی کف میکنه و میاد بالا و ایشونم سریع کمش میکنه و متعجب میشه از جوش اومدن ب این سرعت آب!!!!! 😂😂😂😂😂😂😂
(توضیح اینکه روغن داخل شیشه نوشابه خانواده بوده 😐 و پارک هم تاریک بوده)
خلاصه بعد از پخت غذا نشستیم سر سفره.... گشششششششنه منتظررررررر
اولین بشقاب رو ب بابام دادند. بابامم شروع ب خوردن میکنه و هی باخودش میگه چرا تلخه... نکنه تن ماهیش خوب نبوده... روش هم نمیشه بلند بگه.. 😄😄😄😄😄😄😄😄
تا اینکه وقتی هممون یه قاشق از غذا میخوریم و بابام بشقابش رو کامل خورده بوده 😂😂😂😂😂😂 هی بهم دیگه نگاه میکنیم و درنهایت میگیم غذا تلخ نیس؟!
مادرشوهرم میگه مزه صابون میده
وقتی پدرشوهرم شیشه ای ک ازش روغن ریخته داخل برنج رو نشون میده میفهمیم که به به بجای روغن، ریکا ریخته و بجای پلوتن ریکاپلو برامون پخته😁😁😁😁😁😁
(ریکا هم زرد بوده و داخل شیشه نوشابه خانواده😕)
بابام میگفت من که یه بشقاب پر خوردم هربار دهنمو باز کنم حباب میاد بیرون 😄😄😄😄😄😄 بیچاره میتونست اون شب بجای دستگاه حباب ساز توی پارک باشه 😉😉😉😆😆😆😆
حالا خاطره ریکاپلو مونده برامون و با یادآوریش کلی میخندیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿