دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
خانم بزرگ سرشو خم کرد به پشتم نگاهی انداخت و نزدیک گوش خاتون چیزی گفت ...
خاتون لبشو گزید و دوتایی رفتن داخل ...
زنهای زیادی اونجا جمع بودن ...
دایره میزدن و نوبتی وسط میرق صیدن ...
دیدن زنی با رنگ و لعاب پریده و النگوهای برق دار تا ارنج مشخص میکرد که زن اردشیر کدوم و چرا النگو دست کرده ...
پسرشو تو گهواره خوابونده بودن ...
خاتون جلو رفت با لبخندی توری گهواره رو کنار زد و گفت : شبیه خودته خواهر ...
خانم بزرگ خندید و گفت : الکی دروغ نگو توله شبیه اردشیر ...
دوتایی باز خندیدن و دم گوش هم پچ پچ میکردن ...
پنج تا سکه خاتون به گهواره سنجاق زد و گفت : ما هدیه امون رو خانوادگی دادیم ...
زن اردشیر جلو اومد برای سلام و خوش امد گویی ...
لاغر بود و هی کل استخونی داشت ...
خاتون رو به من گفت : نازی فراموش کردم بگو تحفه های خانم بزرگ رو بیارن ...
چشمی گفتم و برگشتم بیرون ...کفش هامو پام میکردم و بین اون همه کفش دنبال لنگه کفشم بودم دخترهای قد و نیم قد دورم جمع شدن ...اونا خیلی کوچیک بودن و انگار فاصله سنیشون یکسال بیشتر نبود...
چه دنیایی بود که بخاطر دختربودن اونطوراز محبت پدر و مادر محروم بودن...
روبروشون زانو زدم ...
شباهت زیادی به من حتی به خاتون داشتن ...
دخترهای اردشیر خان بودن ...
یکی از اونیکی زیباتر ...
موهاشون رو بافته بودن و با پیراهن های گل دار به من خیره بودن ...
شونه هامو بالا دادم و گفتم : منو میشناسید ؟
یکیشون خیلی شی طون بود دستشو جلو اورد گوشواره امو بین دست گرفت و گفت : شما از مهمونای ع رب هستین ؟
اخمی کردم و گفتم : ع رب ؟
_ گوشواره های اویز بزرگ ...مهمونای ع رب میندازن ...
ریز خندیدم و گفتم : نخیر من نسل در نسلم ای رانی هستم...
یکی دیگه به خواهرش گفت : مگه خانم بزرگ نگفته با غریبه ها نباید صحبت کرد ...
_ اه تو چقدر ترسویی ...
از دل و جرئتش خوشم اومد و گفتم: تو کی هستی ؟!
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
🌻باید کاری کرد !
اینطوری که نمیشود! ذخیره عشق هایمان رو به پایان است... باید کاری بکنیم، باید مثل پدر و مادر هایمان عاشق شویم، به چند نسل برگردیم . مثلا دخترها چادر گلدار سفید سرشان کنند ، پسرها کت و شلوار و کلاه شاپو بپوشند، در مسیر نانوایی به هم برخورد کنند و لپ دخترک گل بیندازد، و پسر هم جوانمردانه سهم نان خودش را به دخترک بدهد و جرقه ی عشق زده شود...
از همان عشق هایی که نتیجه اش گذشت و فرزند و عاشقانه ها بوده است... نه مثل عشق های امروزی که نتیجه ی تنهایی اش شده بزرگ کردن سگ و گربه...
راستش این رابطه ها به یک لعنت نمی ارزد عشق که جای دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
ارسالی اعضا
یه حرفی شنیدم بهنظرم خیلی درسته. میگفت «آدمها رو از زندگیشون جابجا نکنید».
از من میشنوید، بیمسئولیت و درک عواقب، به کسی اظهار محبت بیجا نکنید.
دل آدما رو بیجهت و برای هیچ و پوچ بیقرار نکنید.
دلبری نکنید اگر قصد دلداری و دلنگهداری ندارید.
دمتون گرم🙌🏻
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
هر دو گزینه !
آنان که عشق را پیدا می کنند ؛ حالشان "خوب" می شود و آنان که موفقیت را پیدا می کنند ؛ روزگارشان ...
اما هیچ کدام خوشبخت نمی شوند !خوشبختی سهم کسانی ست که موفقیت و عشق را توأمان داشته باشند ...
نرگس صرافیان طوفان
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
📌این رابطهها بیمارت میکنه:
رابطهای که در اون همواره تحقیر و نقد میشی!
اون یک آدم بینقصه و تو برای اینکه لیاقت داشتنش رو داشته باشی باید تغییرات و اقدامات زیادی انجام بدی
رابطهای که به صورت مکرر خطقرمزها و حد و مرزهات نادیده گرفته میشه و پس از اعتراضاتت به عصبی بودن، خودخواهی و کم ظرفیتی متهم
میشی
رابطهای که در اون هیچوقت اولویت نیستی و همیشه آدمها و امور مهمتری وجود داره
رابطهای که در اون درک نمیشی اما همیشه باید طرف مقابلو درک کنی
رابطه ای که در اون همیشه تشنهای.. تشنه دیده شدن، عدالت، آرامش، توجه، محبت..
رابطهای که در اون همیشه در شرایط استرس زا هستی!
همیشه باید حواست جمع باشه بهش برنخوره، جنجال نشه و اوضاع از کنترل خارج نشه!
رابطهای که در اون همه تلاشها از طرف تو هست؛
تلاش برای بهبود، تغییر یا نگهداری
و رابطهای که در اون همیشه تو طرف ناآگاه و مقصر ماجرایی.. همواره این تویی که نمیفهمی اشتباه کردی و باید جبران کنی💔
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
#عشوه_گری
جونم برات بگه خواهر ☺️👇
یه خانم دلبر👱🏻♀
به محض اینکه بچهها میرن مدرسه🎒 برای همسری تیپش عوض میشه💃🏻
و
لباسهای خاص میپوشه👗
ممکنه حتی چند دقیقه وقت باشه⏰🤷♀
اما... 😁👇
نمیدونی چقدر به چشم مَردت میای🤩
و تو دلش فرو میری 💘
آره اینجوریاس خواهر... 😉
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🕊🍃🍃🍃🌹🍃🍃🍃🕊
سلام گلی جان ممنون بابت کانال خوبتون کلی مطالب مفید یاد میگیرم
راستش من مشکلم اینه که یه پسر ۳ ساله دارم که وسواس شدید گرفته...
هرررچیزی که میخوره با آستین لباسش دهنشو پاک میکنه انقد که لباش کلا زخم میشه میگه لبام میسوزه هرشب پماد
میزنم یکم بهتر میشه .آستین لباساش هم که دیگه نگم کلا کثیف تا شب بیشتر از ۷ ۸ تا لباس عوض میکنم براش هم
خودش عذاب میکشه هم من زیادم گیر نمیدم بهش که وسواسش بدتر نشه
میخاستم این موضوع رو بزارین تو کانال از تجربیات دوستان استفاده کنم ذکری دعایی دکتری واقعا خسته شدم
💗💗آیدی من برای دریافت پیام هاتون
👇
@Sayehwahite
💗💗لینک کانال برای معرفی کانال به دوستانتون
👇
https://eitaa.com/joinchat/1811742879C4a214231f7
💗🍃🍃🍃🍃🍃🍃
#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
متولد سال ۶۰ هستم و یک برادر کوچکتر از خودم دارم. پدرم به علت کارشان به شهرستان منتقل شدند، مادرم در غربت بر اثر یک شوک عصبی به وسواس شدیدی مبتلا شدند تا حدی که با گریه به من می گفتند: مدرسه نرو ،پیشم بمان تا بتوانم ظرفها را بشویم❗️یک بار یادم نمی رود که شستن یک تشت لباس از شب تا صبح طول کشید‼️ من در آن زمان هفت،هشت ساله بودم.🥺
مادربزرگ و پدر بزرگم بعد از خدای مهربان بزرگترین دلخوشی ما بودند و خیلی از نظر روحی و مالی به ما کمک می کردند، وقتی پیش ما می آمدند، دنیا برایمان رنگ و بوی قشنگی می گرفت. خداوند رحمتشان کند و در سرای جاوید برایشان بی نهایت جبران کند.🤲
خلاصه ما به خاطر مریضی مادرم به شهر خودمان برگشتیم اما با انتقال پدرم موافقت نشد، پدرم عصر پنجشنبه پیش ما می آمدند و بعدازظهرجمعه یا سحرگاه شنبه برمی گشتند، تا به موقع سر کار حاضر شوند.
از نظر مالی دو خرجه شده بودیم و زندگی به سختی می گذشت ولی خوشبختانه مادرم، با ایمان و قانع بودند و با همه ی مشکلاتی که داشتیم، لطف و عنایت خدای بزرگ همیشه شامل حالمان می شد.🥰👌
زمانی که دبیرستان بودم، دایی ام یکی از دوستانش را برای خواستگاری معرفی کرد، فاصله سنی ما حدودا ۱۴ سال بود اما دایی ام آن قدر اصرار و تعریف و تمجید کرد و سرانجام، این ازدواج سر گرفت.
در اتاق عقد مردهای فامیل و برادر شوهر هایم می خواستند برای کادو دادن بیایند. من تا متوجه شدم، گفتم برایم یک چادر آوردند و خودم را پوشاندم حتی چادر را کامل روی صورتم کشیدم، همان شب همسایه مان خواب می بیند که حضرت زهرا سلام الله علیها در اتاق عقد ما نماز می خوانند.🌸🌿✨😍
به خاطر مراسم ازدواج و خرید و ماه عسل و شاید سهل انگاری خودم رتبه ی کنکورم خوب نشد و در شهر دوری قبول شدم و امکان ادامه تحصیل نداشتم.
پدرم دیسک کمر عمل کردند و چند ماه مرخصی بدون حقوق گرفتند و بعد هم به علت از کار افتادگی با حداقل حقوق ، زودتر از موعد بازنشسته شدند. مشکلات مالی برای تهیه جهیزیه چند برابر شده بود. البته همسرم در این زمینه خیلی همراهی و کمک کردند.
بالاخره سال ۸۰ به منزل خودمان رفتیم و بعد از چند ماه، باردار شدم، در ماه سوم بارداری بعد از سونوگرافی دکتر تجویز کورتاژ داد، انگار دنیا روی سرم خراب شد ظاهراً جنین کامل تشکیل نشده بود.
بعد از سقط، روحیه ام خراب شد، دخالتها و حسادت هایی هم از طرف اطرافیان در زندگی ما می شد که برایم عذاب آور بود، از طرفی خیلی احساس پوچی می کردم چون همیشه شاگرد ممتاز بودم اما ادامه تحصیل نداده بودم و اکثر همکلاسی هایم دانشگاه می رفتند.
متأسفانه در آن سالها همسرم زیاد من را درک نمی کرد و خودم هم که حساس شده بودم، سر موضوعات بی اهمیت و گاهی مهم جر و بحث بی فایده و قهرهای طولانی مدت راه می انداختم.😵💫 اگر لطف و عنایت خدا و اهل بیت علیهم السلام نبود زندگی ما از هم می پاشید.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
در نهایت سال ۸۲ دخترم به دنیا آمد، بعد از یک بارداری پر استرس و استراحت مطلق، یک بچه ی بسیار، بد خواب و بد خوراک و بازیگوش، انرژی و وقت زیادی از من می گرفت، همیشه کمبود خواب داشتم و استرس اینکه بچه، بلایی سر خودش بیاورد و اگر یک لحظه غفلت می کردم ..🥴
عاشق بالارفتن از درخت و آتش بازی و کارهای خطرناک بود اما با تمام دردسرهایی که داشت دختر دوست داشتنی و زیبایی بود و همه دوستش داشتند.
اگر کمک ها و محبت های مادرم نبود بزرگ کردن این بچه واقعا برایم طاقت فرسا بود. همسرم بیشتر مواقع، صبح زود سرکار می رفت، ساعت دو می آمد بعد از نهار و استراحت، دوباره می رفت بیرون و من با دخترم تنها بودم.
دخالتها و حسادت ها و آزار برخی اطرافیان همچنان به قوت خود پا برجا بود و همچنان از نظر فکری آرامش نداشتم.😬 😓
سعی کردم خودم را از نظر روحی و معنوی تقویت کنم. تصمیم گرفتم بیشتر با قرآن مأنوس شوم و این أنس و تدبر در قرآن برکات بسیار ویژه ای برایم به همراه داشت، حضور خداوند را در کنارم حس می کردم و آرام تر شده بودم.💫
زمانی که دخترم یک سال و چهار ماهه بود و هنوز شیر می خورد متوجه شدم دوباره باردار هستم، واقعا اصلا انتظار نداشتم و نمی خواستم که به این زودی بچه دار شوم، همسرم هم با اینکه بچه دوست بود ولی می گفت همین یکی بسه !! شدیداً با سقط مخالفت کردم و می دانستم کشتن یک جنین بی پناه گناه و ظلم بزرگی است. و البته حمایت های مادرم و مادرشوهرم خیلی مفید و باعث قوت قلبم بود. (خدا حفظشان کند)🌹
بر خلاف بارداری دختر اولم این بار در دوران بارداری؛ استراحت و یا مشکلی نداشتم و دختر دومم در سال ۸۴ به دنیا آمد. برخلاف خواهرش بسیار ساکت و آرام بود و پا قدمش برای ما خیر و برکات بسیاری به همراه داشت، بسیار خوش روزی بود و همسرم هم خیلی دوستش داشت و دارد.
دختر دومم که پیش دبستانی رفت، تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. دانشگاه پیام نور با رتبه ی یک رقمی در شهر خودمان رشته ی الهیات قبول شدم. ترم اول ثبت نام کردم، اما همسرم مایل به ادامه تحصیل من نبود، مستقیم نمی گفت که درس نخوان چون در زمان ازدواج با ادامه تحصیل من موافقت کرده بود اما کاملا متوجه بودم که راضی نیست.
در دوراهی عجیبی قرار داشتم. با توجه به شناختی که از همسرم داشتم، باید بین زندگی ام و بچه ها و ادامه تحصیل، یکی را انتخاب می کردم.😔 خیلی دوران سختی بود ،عاشق تحصیل بودم و در یک قدمی آن قرار داشتم.
در نهایت تصمیم گرفتم با خدا معامله کنم ( ..تجارةً لَن تَبور)، من از علاقه ی خودم گذشتم و از خدا خواستم که خودش درهای هدایت و نور و معرفت را به رویم باز کند و به من آرامش و سعادت ارزانی کند. عجیب معامله ی پر سودی کردم و اگر هزاران بار به آن دوران برگردم باز هم همین گزینه را انتخاب خواهم کرد. خوشبختانه برادرم با وجود مشکلاتی که داشت تا مقطع دکترا به تحصیلش ادامه داد👌
در سال ۹۳، خدا خواسته پسرم هم مانند دخترا با عمل سزارین به دنیا آمد، اکنون همسرم به من و بچه ها محبت و توجه خیلی زیادی دارد.🥰
گاهی با خودم حسرت می خورم که چرا بچه های بیشتری نیاوردم و کاش به حرف بقیه توجه نمی کردم و یک یا دوتا بچه ی دیگر هم داشتم.
دخترهایم در دانشگاه تحصیل می کنند و پسرم چهارم دبستان است.
متاسفانه افرادی که در زندگی ما دخالت می کردند، زندگی خودشان خراب شد و ناباورانه از هم جدا شدند😱 که داستان مفصلی دارد.
✅ هر چند مانند بسیاری از مادران دغدغه هایی در مورد فرزندانم دارم و نگران ایمان و آینده شان هستم اما دلم روشن به ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و هیچگاه از دعا بر درگاه الهی ناامید نیستم.
اکنون کشتی زندگی ام با عبور از دریایی پر تلاطم در ساحل امن و زیبایی لنگر انداخته و از ثمره ی شیرین سالها صبوری راضی هستم و از خدای مهربانم بی نهایت سپاسگزارم.❤️
اللهم اجعل عواقب أمورنا خیرا🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
پاسخ_اعضا
💞آب برنج را روی پوست سر ریخته و برای 20 دقیقه بماند.بعد آن را با یک شامپوی ملایم و نرم کننده شستشو بدهید. شما بدون اینکه محصولات گرانقیمت بخرید موهای درخشان و براقی خواهید داشت.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام عزیزی که گفتیدپسرسه سالتون وسواس دارن
عزیزم این وسواس نیست درواقع نوعی تیک عصبی هست که تبدیل به عادت شده که بامراجعه به روان شناس درست میشودناراحت نباشید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿