دنیای بانوان❤️
🍃🍃🍃🌺🌺🌺🍃🍃🍃 زندگی نازخاتون.... 🍃
جمالی تشکر کرد و گفت: واقعا لذید و خوشمزه است ...
با اشتها غذا میخورد و دست اردشیر رو دیدم که برام تکه ای مرغ گزاشت تو بشقاب خالیم و گفت: نوش جان...
خاله رو به جمالی گفت: بعد ناهار به شکر خدا راهی میشین ...؟
_ نه حاج خانم ار..باب اجازه ندادن فردا صبح میریم...
خاله زیر لب گفت : همین محبت بیجای پسرم مارو بد..بخـ.ت کرده ...شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم ..
غدا مون که تموم شد اکرم داخل اومد و گفت: چیزی لازم نیست ...
قبل از اینکه کسی چیزی بگه گفتم: اردشیر خان میخواستم در مورد اکرم خانم باهاتون صحبت کنم ...
اکرم نگاهاش پر از ال...تماس بود ...
منادم بدی نبودم و ذات پاکی داشتم و گفتم: خیلی دستپختشون خوبه ...میخواستم تشکر کنم...
تو نگاهش هزار بار تشکر دیدم و نمیخواستم موقع رفتن کسی رو دلخور کنم ...
اردشیر متکا رو زیر بغلش گزاشت و همونطور که لم میداد گفت: خسته شدیم...
جمالی رو ببرین استراحت کنه و اشاره کرد براش چیزی اماده کنن که متوجه نشدم چیه ..
خانم بزرگ بلند شد و گفت: منم یه چرت بزنم...بیدار شدی بیا پیش من ...
اردشیر سرشو بو..سـ.ید و گفت : چشم برو بخواب ...بهار و خواب بعد ازظهرش معروف ...
خاله بیرون میرفت و زیر لب میگفت دختره نچـ..سب داره میره راحت بشم ...
من موندم و اردشیر ...
هم دلم میخواست بمونم هم دلم میخواست برم...
بهم نگاهی کرد و گفت : پدرت خیلی ادم خوبیه...وقتی رفتم پیداش کردم...روم نمیشد حتی بهش بگم خاله خاتون چیکار کرده با نامزدش ...
میدونی خاتون وقتی اسم مادرتو اوردم اشک تو چشم هاش جمع شد ...سالها گذشته ولی اون هنوزم عاشق مادرت بود...
هنوزم اسم مادرتو زمزمه میکرد ....همسرش زن محترمی و دوتا برادر داری تو شبیه پدرتی و برادر کوچکت ...
اونا مشتاق دیدارت بودن .اونا هی..جـ.ان داشتن ...برعکس ما که دلگیریم از رفتنت ...
_ پدرم مهربون بود؟
_ خیلی ...خیلی محترم خیلی ادم خوب ...
_ من از پدر داشتن معنی اشو حس نکردم...ولی امروز خیلی حس قشنگی دارم چون اون پدر واقعی منه ...
_ اون و مادرت محرم بودن و قرارشون ازدواج بوده ...شرمنده بود و میگفت به مادرت ته.. م..ت زده...
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
دوستان کسی هست ک رو ناخن دستش خط سیاه افتاده باشه
دوستان کسی هست ک رو ناخن دستش خط سیاه افتاده باشه
اخه من رو ناخن دستم ی خط سیاه افتاد بعد داخل گوشی خوندم زد ملانوم ی نوع
سرطان پوسته پیش دکتر پوست رفتم فقط نگاه کرد گف چیزی نیس الان نگرانم
اخه دکتر نمونه برداری نکردن ک ادم خیالش راحت باشه گفت خاله
برام دعا کنید چیزی نباشه الهی آمین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سلام به نازگل جان و همگروه های کانال.
وای چقدر از قصه و سرنوشت مریم جان ناراحت شدم .😭😭😭
ای کاش من در کنارت بودم و به مادرت می فهماندم که کارت اشتباه است .
الان که اینها را تایپ می کنم اشک هایم جاریست .
باز هم شکر می کنم که آن هدفی را که می خواستی با تلاش خودت بدست آوردی .
نمی دونم چند سالت هست ؟
ولی برایت دعا می کنم که ان شاالله عاقبت به خیر بشی و ازدواج کنی و خوشبخت بشی .
🌺🌺🌺
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
یه آقای طلبه معرفی شدن و با مادر چادری و دوتا خواهر چادری متاهلشون اومدن منزل ما🙂
۳ جلسه طول کشید وپدرشون هم اومد و... وایشون کلا به وجد اومده بود و خیلی به نظر خوشش اومده بود😄
یهو جلسه سوم گفت نظرتون در مورد تعدد زوجات چیه😐😳
من گفتمنظرم نظر خدا تو قرآنه که چون رعایت عدالت سخته بهترین اینه که به یکزن اکتفا کنن آقایون🙁
گفت خانما همیشه جوابشون همینه😐
بعد تو جمع خانواده ها در مورد جهیزیه پرسیده بودن پدرم گفته ما رسم نداریم جهیزیه کامل بدیم اما دختر وپسر از هم خوششون بیاد توافقی انجامش میدیم خیلی مهم نیست😊
خانواده ش گفتن بودن نهههه ما برا ۲ تا دخترمون جهیزیه کامل دادیمنمیشه که اینجوری😂
خلاصه دیگه برنگشتن
هنوزم یادم میاد حس میکنمکابوس دیدم😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من۱۶سالمه..پدرو مادرمو توی بچگی از دست دادم تصادف کردند ....
سلام گلی جان
من۱۶سالمه..پدرو مادرمو توی بچگی از دست دادم تصادف کردند
عموم منو تحت سرپرستی خودش گرفت..
از همون۸سالگی شدم رسما خدمتکار زن عموم و بچه هایش.شبا درس میخونم
صبحها کار میکنم وگرنه خبری از مدرسه و یه لقمه غذا نیست...
خدا پدر داییمو بیامرزه که یه گوشی برای کارهای مدرسه م برام گرفته و هربار خودش شارژ میکنه
داییم فعلا مجرده و متاسفانه شهری دیگه دانشجو نمیتونم برم پیشش...
ولی گاهی شبا خسته میشم و دلم هوای پدرومادرمو میکنه..خصوصا روزایی که
زنعموم منو با حرفاش آزار میده..بهم میگه بی پدرومادر..میگه مفتخور و و بال گردن..
میگه نون خور اضافه
همیشه مغرب که میشه بهم میگه یه لقمه نون پنیر برای خودت بگیر و برو توی اتاقت جمعمون خانوادگیه
دوست نداره من توی جمعشون باشم
ولی از خدا گله دارم چرا؟چرا سرنوشت من باید این میشد؟؟
چرا حسرت یه آغوش مادرانه باید توی دلم باشه؟
چرا حسرت یه نگاه به دلواپسی باید توی دلم باشه؟
اسم من زینبه و همیشه از حضرت زینب کمک میگیرم که هوای دلمو داشته باشه
دعا کنید
برام برای دلم برای صبوری کردنم دعا کنید
دعا کنید عاقبت به خیر بشم من یتیم😔😔😔😔😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
بنده متولد ۷۲ هستم و فرزند اول خانواده،
داداشم دوسال از خودم کوچیکتر هست و از همون بچگی با هم همبازی بودیم و ارتباط خوبی باهم داشتیم ولی من همیشه حسرت داشتن خواهر و فرزند بیشتر در خانواده رو داشتم چون دوتا بچه بودیم و میدیدم که خاله و عمه و اقوام همه چند فرزندی هستن و واقعا جو خانواده شاد و سر زنده تر بود.
یادم میاد شب ها با گریه میخوابیدم و به مامانم التماس میکردم برام یه خواهر دنیا بیار ولی مامانم مخالف فرزند آوری بودن و میگفتن که همین دوتا کافی هست.
اون زمان متاسفانه شعار فرزند کمتر زندگی بهتر خییلی رواج پیدا کرده بود حتی مرکز بهداشت، مامانم رو به عنوان مادر نمونه با فرزند کمتر انتخاب کردن و ازشون تجلیل کردن.😔
چند مدت بعد این مراسم بود که مامانم متوجه شد باردار هستش😄 بهورز تماس گرفت که خانم ما شما رو به عنوان مادر نمونه انتخاب کردیم حالا باردار شدید.😄
خیلی خوشحال بودم که بلاخره بعد از چندسال، خدا به ما یه کوچولو داده بود و خوش حال تر اینکه این کوچولوی خوش قدم قرار بود یه خواهر برای من باشه.
درسته ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم ولی بازهم خوشحال بودم، خواهرم که به دنیا اومد یک سال بعد مجدد خدا خواسته باردار شدن و باز هم یک خواهر دیگر😍
خیلی حس و حال خوبی داشت داشتن دوتا خواهر ولی خیلی دوست داشتم اختلاف سنی کمتری با هم داشتیم بلاخره با هر دوتا خواهرام ده یازده سال اختلاف سنی داشتم.
بعد از چند سال دانشگاه خوبی قبول شدم و این وسط هم پای خواستگارها به خونه باز شده بود. چندتایی رو همینجوری مامانم رد کرد چون میگفتم الان که وارد درس و دانشگاه شدم تا آخرش برم دیگه. چون سال اول دانشگاه هم بودم و واقعا فکری برای ازدواج نمیکردم، تا اینکه پسر عموم دوستشون رو به ما معرفی کردن و ازشون خیلی تعریف کردن که پسر اهل کار و مومنی هستش.
گفتن اجازه بدیم با خانواده بیان، حالا همدیگه رو ببینیم و آشنا بشیم تا بعد، آمدن خانواده همان، دلبسته شدن آقا پسر و خانوادشون و این وسط هم راضی شدن پدرم به این وصلت همان...
خلاصه پدرم با من صحبت کردن و بعد از انجام تحقیقات، نظر من هم جلب شد و عید سال ۹۳ من و همسرم به عقد همدیگه در اومدیم.
زمانیکه همسرم به خواستگاری آمدن تازه دو ماه بود که سر کار میرفتن و خونه و ماشین نداشتن. دوماه عقد بودیم و طی این دوماه خدا به ما برکت داد و تونستیم با وام و پس انداز وسایل زندگی مون رو آماده کنیم و بریم سر زندگی خودمون
بخاطر شرایط کاری همسرم از خانواده همسر و خودم دور بودیم و تنها در یه شهر دیگه زندگی میکردیم. روزهایی که همسرم محل کار بودن خیلی حوصله ام سر میرفت، بخاطر همین تصمیم گرفتیم که یه کوچولو داشته باشیم و بعد ازدواج خیلی زود باردار شدم.
با وجود اینکه خیلی بارداری سختی داشتم از همان اوایل ویار شدید و افت فشار داشتم. دور بودن خانواده هم خیلی اذیتم میکرد چون واقعا توان کار کردن در خانه رو نداشتم و در اون شهر هم غریب بودیم. گه گاهی مامانم بهم سر میزد و بیشتر مواقع هم همسرم مرخصی میگرفتن و به خانه پدرم میرفتم و چند روزی رو استراحت میکردم و دوباره به خونه خودمون بر میگشتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist