eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت دوازدهم صبح ساعت شیش بیدار شدم و ازخونه زدم بیرون..وقتی رسیدم بهروز بایه ۲۰۶ منتظرم بود.سوار شدم و اروم سلام کردم..بهروز با خوشرویی جوابم رو داد..گفت ازمن نترس فکر کن با یه دوست یاحتی فامیل درجه یکت داری میری سفر..درجوابش فقط سرم روتکون دادم..گفت راستش رو بگو به عمه ات چی گفتی؟نگفت میخوای کجابری؟یاد دروغی که بهش گفته بودم افتادم.گفتم عمه ام خیلی پیره بعد از مرگ خواهرم خیلی حال وحوصله نداره..از خداشه من یه مدت به حال خودش بذارمش..تو نگران عمه ی من نباش..بهروز خندید گفت نه من کاری به عمه ات ندارم فقط خواستم خیالم راحت بشه که همه جا رو پر نمیکنه از گم شدنت..بهروز راه افتاد و گفت ازسمت اذربایجان غربی وارد خاک ترکیه میشیم اونجا راه بلد داریم که ما رو میبره..گفتم چقدر پولش میشه،بهروز گفت بعدا باهات حساب میکنم..سرراه تنقلات و خوراکی خرید و باهم راه افتادیم سمت اذربایجان غربی...به خیابونها و فروشگاهای شهرمون باحسرت نگاه میکردم میدونستم کاری که دارم میکنم خیلی خطرناکه وممکنه تمام زندگیم رو تو این راه از دست بدم..من تا حالا تنهایی مسافرت نرفته بودم و حس ترس بدی داشتم... بهروز که دید ساکتم و حرفی نمیزنم گفت چرا تو فکری اگر ترسیدی برگردیم..فعلا ازهمدان خارج نشدیم...یه کم خودم رو جمع و جور کردم گفتم نه نترسیدم فقط دیشب نخوابیدم خسته ام..بهروز گفت چقدر میلاد و میشناسی؟گفتم شنیدم دوست ورفیق صمیمی شما بوده همون قدر که شما میشناسیدش منم،میشناسمش..خندید گفت شناخت یه پسر از رفیقش باشناخت یه دخترا از یه پسر خیلی فرق داره...اگر بخوای نظر من رو راجع به میلاد بدونی میگم یه ادم کلاهبردار و شیاده که سر همه کلاه میذاره..ولی ممکنه این حرف رو اگر قبل این اتفاق که سرخودت و خواهرت امده بهت میگفتم باور نمیکردی و میگفتی نه خیلی آدم مهربون وخوش قلبیه که قرار بامن ازدواج کنه عاشقشم و دوستشدارم..شناخت شما دخترها از پسرها درحد پولیه که براتون خرج میکنن و مدل ماشینشونه،،زود گول میخورین!!از این توهینش خیلی عصبانی شدم ولی حرفی نزدم..به مسیری که داشتیم میرفتم هرچی نگاه میکردم متوجه میشدم سمت اذربایجان نمیره و تابلوها سمت تهران رو داره نشون میده..گفتم مگه نگفتی داریم میریم سمت مرز ترکیه..این تابلوها همه دارن سمت تهران رونشون میدن.. بهروز گفت وقتی میگم زود گول میخورین بخاطر همینه...چون هرکس هرچی میگه سریع باور میکنید.محکم زدم روداشبورد گفتم عوضی نگهدار..بهروز گفت تو اتوبان بااین سرعت چه جوری نگهدارم عقل کل!!درسته ما داریم میریم تهران چون میلاد تهرانه و نرفته ترکیه..گفتم از کجا معلوم داری راست میگی..گفت الان بهت ثابت میکنم فقط موقع مکالمه حرف نزن وگوش بده..بهروز گوشیش رو برداشت ویه شماره روگرفت بعداز وصل شدن زد رو بلندگو،،چند تا بوق که خورد یه پسر جواب داد.بهروز سلام علیک کرد و گفت داداش میلاد کجاست..میخوام مشکلمون رو با حرف حل کنم حوصله شکایت ودادگاه ندارم.میخوام بیام ازش چک بگیرم چکم بده حله..اون اقای که پشت خط بود گفت خوابه تا دیروقت بیدار بود یکساعت دیگه زنگ بزن وگوشی رو قطع کرد..گفتم جریان چیه.بهروز گفت من و میلاد باهم کار میکردیم من براش بار ازترکیه میاوردم،ولی بعداز یه مدت سرم رو کلاه گذاشت پولم رو بالا کشید... کلی التماسش کردم که تمام سرمایه ی زندگیه من همون پولی بودکه باهاش کار میکردم..الان نزدیک هفت ماهه امروزو فردا میکنه..هیچ مدرکی محکمی ازش ندارم که برم شکایت کنم و با هادی که شماره من رو بهت داد دوست صمیمی هستیم..وقتی زنگ زد وگفت یه دختر دنبالشه،کنجکاو شدم ببینمت..فکر میکردم دوست دخترشی و میتونم از طریق تو پولم رو زنده کنم..ولی دیگه نمیدونسته من خودم زخم خورده اش هستم..گوشیم سایلنت بودولی وقتی نگاه کردم چندین بار ازطرف مامانم تماس ازدست رفته داشتم..چون به بهروز دروغ گفته بودم نمیتونستم به مامانم زنگ بزنم..بهش اس دادم که حالم خوبه بیرون کار داشتم بهت زنگ میزنم..تو راه بهروز ازخودش وخانواده اش گفت:و متوجه شدم چند سال پیش پدرش رو از دست داده و سرپرستیه مادر و دو تا برادر تنها خواهرش با بهروزه...از سختی های زندگیش برام گفت و تا رسیدن به تهران از گذشته اش گفت..... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت سیزدهم نزدیک ساعت۲ رسیدیم تهران،به بهروز گفتم کجا باید میلاد رو ببینیم..گفت تو جای برای موندن داری..با سر گفتم نه،گفت پس بریم خونه ی ما تا من برای غروب با میلاد هماهنگ کنم.از اونجایی که تجربه بدی داشتم گفتم نه من خونه نمیام نزدیک یه پارک من رو پیاده کن تا غروب با میلاد هماهنگ کن من اگر بشه شب بلیط بگیرم برگردم..بهروز هرچقدر اصرار کرد بی فایده بود..من رو پارک ملت پیاده کرد و گفت بهت زنگ میزنم..خیلی گرسنه بودم یه کیک و شیر خریدم خوردم بعد به مامانم زنگ زدم تا صدام روشنید گفت ذلیل شده معلوم هست ازصبح کدوم گوری رفتی.. گفتم مامانم برای خرید چندتا کتاب که واجبه بادوستم امدیم تهران..میدونستم اگربهت بگم بهم اجازه نمیدادی..نگران من نباش تا فرداخونه ام..با این حرفم مامانم داد زد بااجازه کی رفتی..مگه صاحاب نداری ذلیل مرده..میدونی اگر بابات یا برادرهات بفهمن چه بلایی سرت میارن..داغ شیرین هنوز برامون تازه است وشروع کرد به گریه کردن ناله ونفرین..گفتم تو بگو من رفتم خونه سیما من اخر شب برمیگردم صبح خونه ام و با هر بدبختی بود راضیش کردم.. دوساعتی توپارک بودم که گوشیم زنگ خورد و بهروز گفت با میلاد داریم میاییم ،خودم رو برای زدن خیلی حرفها اماده کردم،بعد از یک ساعت بهروز و میلاد وارد پارک شدن..وقتی دیدمش برعکس همیشه سرحال نبود..به خودش نرسیده بود.ریشهاش بلند بود و موهاش شونه نشده..تا دیدمش تمام خاطرات شیرین امد جلوی چشمم حمله کردم سمتش زدم تو صورتش فحش میدام بهش میگفتم قاتل،،برخلاف تصورم هیچ مقاومتی نمیکرد..حتی دستهام رو نمیگرفت که مانع زدنش بشم وبهروز سعی میکرد جلوم رو بگیره..چند نفری دوربرمون جمع شده بودن..بهروز به زور من رو برد بیرون از پارک و میلاد هم با فاصله پشت سرمون میومد..نزدیک ماشین بهروز که شدیم به میلاد گفتم باید ادرس اون ماما رو بهم بدی وخودتم بیای کلانتری اعتراف کنی تو باحقه بازی خواهر من رو گول زدی..میلاد گفت فکر کردی از وقتی شیرین مرده اب خوش ازگلوم پایین رفته فکر میکنی خیلی زندگیه خوبی دارم..یه شب نیست با کابوس ازخواب بیدار نشم میدونم اشتباه کردم ولی ...بخدا من نمیخواستم اینجوری بشه.گفتم توعه اشغال گولش زدی،الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت... درحالی که ابروی خواهر من جلوی خانواده ام رفته..همه فکر میکنن خودش مقصر بوده که این بلا سرش امده..شیرین توعه پست و نامرد رو باور کرده بود و با تمام وجودش برای اینده ی کنار تو برنامه ریزی کرده بود،ولی تو بعد از گندی که زدی فقط دنبال رفع و رجوعش بودی که شیرین رو ازسرت بازکنی..میلاد گفت بقران خود شیرین صبح به من زنگ زدو گفت از طریق یکی از دوستاش یکی رو پیداکرده که توخونه کار س قط انجام میده..و تو باید من رو ببری پیشش..هرکاری کردم راضیش کنم بذاره ختم پدربزرگت تموم بشه بعد بریم و یا به تو بگه قبول نکرد..میگفت الان بهترین فرصته،من اصلا اون ماما رو نمیشناختم،بعدش تو چقدر ساده ای فکر کردی الان بری سراغ اون ماما همه چی رو اعتراف میکنه،مدرکی نداری که متهمش کنی تاحدودی حرفهای میلاد درست بود و شاید هیچ کاری از دست من برنمیومد و شیرین بارضایت خودش رفته بود..به میلاد گفتم فکر میکردم اگر ببینمت زنگ میزنم پلیس و میگم بیان ببرنت ولی الان میبینم با مردن شیرین تو هم مردی..حتی ارزش شکایتم نداری.... من میخواستم دنبالت تا ترکیه ام بیام تا حالت رو بگیرم ولی الان میبینم بدبخت تر از اون چیزی هستی که فکرش رومیکردم وهمین عذاب وجدان برات بسه..امیدوارم تو زندگیت هیچ وقت رنگ ارامش رونبینی..میلاد سرش پایین بود بی صدا اشک میریخت..بهروز بهش گفت کاش مثل من پولش رو بالا میکشیدی ولی تویه خانواده رو داغدار کردی..نمیدونم بقیه عمرت رومیخوای چه جوری زندگی کنی..دیگه تحمل اونجا موندن رو نداشتم شاید اگر میلاد رو‌‌ با اون سر وضع نمیدیدمش،اروم نمیشدم..ولی سروضع ظاهریه میلاد نشون میداد شرایط روحیه خوبی نداره..به بهروز گفتم اگر میشه من رو بذار ترمینال میخوام برگردم همدان..بدون خداحافظی از میلاد سوار شدیم..توراه بهروز گفت اوضاع زندگیش خیلی داغون شده و افسردگی گرفته وخونه مجردیه یکی از دوستاش زندگی میکنه..دوستش میگفت اکثر شبها با آرام بخش میخوابه..هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.بهروز من رو برد ترمینال جنوب تهران و هرچی اصرار کرد بیاد برام بلیط بگیره قبول نکردم و گفتم خودم میرم.... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت چهاردهم بهروز گفت هروقت کاری داشتی میتونی رو من حساب کنی..ازش تشکر کردم و موقع خداحافظی گفتم راستی تو پولت رو ازش گرفتی گفت یه چک چندماهه بهم داده،از بهروز تشکر کردم رفتم سمت پایانه که بلیط تهیه کنم وکوله ام دوشم بود،وقتی برای تهیه بلیط رفتم متصدی فروش گفت ساعت۱۰شب بلیط همدان داریم..چند ساعتی باید منتظر میموندم،،نمیدونستم باید چکار کنم..امدم بیرون و توفکر بودم که یه خانم واقای که لهجه داشتن و انگار حرفهای من رو شنیده بودن گفتن دخترم همدان میری..تاامدم سوالشون رو جواب بدم گوشیم زنگ خورد مامانم بود..تا وصل کردم مامانم کشیدم به فحش..میگفت بابات ازغروب گیر داده زنگ بزنم بهت که شب بیای خونه ی خودمون بخوابی..من جوابش روچی بدم ذلیل شده..میدونی بابات مریض حالش خوب نیست.چرا این پیرمرد اینقدر اذیت میکنی..گفتم با دوستم ترمینالم نگران نباش..امشب میام،مامانم فقط فح ش میداد نفرینم میکرد..گوشی روکه قطع کردم باچشم دنبال اون اقا خانم گشتم نزدیک در ورودی دیدمشون..رفتم نزدیکشون گفتم ببخشیدشما همدان میرید؟ماشین دارید؟ خانم گفت بله یه سمند بیرون هست که تاهمدان دربست میبره..ولی گرون میگه مادنبال یه کی دونفر هستیم که باهامون بیاد تا کرایه نصف بشه..گفتم چندساعته میرسه همدان؟اقاگفت الان شب پلیس راهم توجاده نیست..خیلی زود میرسیم بهتر از اتوبوس..پیشنهاد بدی نبود اگر اینجوری که اینا میگفتن میرفتیم تا ۱۲شب خونه بودم..گفتم من میخوام برم همدان اگر میبره منم میام..اون اقا که حدودا ۴۵سالش بود گفت بذارید من برم باهاش صحبت کنم ببینم چقدر اخرش میگیره،بعداز ده دقیقه امد گفت وسایلتون بردارید بیاید تا راه بیفتیم..من وخانمش پشت سوار شدیم و خودشم جلو، راننده هم حدودا ۳۵سالش بود..خیلی خسته بودم وگرسنه..ازصبح یه کیک و شیر خورده بودم تا نشستم توماشین لم دادم دوستداشتم بخوابم..خانم گفت تنها امدی سفر دخترم دانشجویی،گفتم بله امدم کتاب بخرم..اون دوتا اقا هم باهم حرف میزدن..تقریبا یک ساعت نیمی بود راه افتاده بودیم..جاده تاریک بود نمیشد تشخیص داد کجا داریم میریم.... خیلی گرسنه بودم اون خانم که اسمش نوریه بود..یه نایلون دراورد که چندتا کیک و ساندیس توش بود..به من تعارف کرد..گرسنگی امانم رو بریده بود..بدون تعارف یه کیک وساندیس برداشتم..به راننده و همسرشم تعارف کرد که اونا گفتن سیریم ونخوردن..خودشم یه کیک برداشت مشغول خوردنش شد..منم دیدم اون داره میخوره ساندیس رو باز کردم وشروع کردم به خوردن..وازش تشکر کردم..گفتم شما همدان چکار دارید..نوریه گفت خونه خواهرم همدان و زایمان کرده میخوایم بریم بهش سربزنیم...بعد از نیم ساعت احساس میکردم هرکاری میکنم نمیتونم چشمهام رو باز نگه دارم وسنگین شده بودم نفهمیدم کی خوابم برد..شاید بزرگترین اشتباه زندگیم سوار شدن به اون ماشین بود..و اعتماد به اون زن ومرد میانسال که اصلا قیافه هاشون شک برانگیز نبود و یک درصد هم فکر نمیکردم چه خوابی برام دیدن...نمیدونم چندساعت خوابم برده بود.ولی وقتی چشام رو بازکردم تویه جای تاریک بودم که دست پام ودهنم روبسته بودن... هرچی تقلا میکردم بی فایده بود..وتازه اون زمان بود که متوجه شدم تو صندوق ماشین هستم...نمیدونستم دقیقا چند ساعت تو اون وضعیت بودم ولی تمام بدنم درد میکرد..هرچی بیشتر تقلا میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم..دقیقا یادم نیست ولی فکر کنم ۵یا۶ ساعتی تو اون شرایط بودم که ماشین نگهداشت..چند تا مرد داشتن باهم حرف میزدن..خوب متوجه حرفهاشون نمیشدم ولی لهجه ی افغانی داشتن..بعد از چند دقیقه صندوق ماشین بازکردن..انقدر تو تاریکی بودم که چشمام خوب نمیدید..هر چند بیرونم هوا تاریک بود..دو تا مرد بالاسرم بودن یکیشون گفت بیا پایین..از ترس تمام بدنم میلرزید..کمکم کردن پیاده شدم..سه تامرد و دو تازن میانسال که لباس محلی تنشون بود.نزدیک یه ماشین دیگه وایساده بودن..به اطراف که خوب نگاه کردم،متوجه شدم تویه حیاط خیلی بزرگ هستیم. ازظاهر خونه میشد فهمید تو روستاییم،،و از لباسهاشون وطرز حرف زدنشون حدس زدم اوردنم بلوچستان..یکی از زنها امد سمتم گفت راه بیفت..من رو برد سمت یکی از خونه های کاهگلی..توخونه دستم رو باز کرد و گفت اگر دختر خوبی باشی وحرف گوش کنی اذیتت نمیکنن.... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت پانزدهم یاد مامانم افتادم زدم زیر گریه گفتم: بخدا پدرم مریضه خواهرم روتازه از دست دادم.مادرم چشم به راهمه بذارید من برم چی از جون من میخواید.زنه که اسمش ملیحه بود گفت بایدبه جای نوریه یه محموله رو بیاری.گفتم محموله چی،چرا خودتون نمیرید.ملیحه گفت ما رو میشناسن ومثل تو جوان و سرحال نیستیم..همون موقع نوریه وارد اتاق شد..با تمام عصبانیتم سرش داد زدم من به شما اعتماد کردم خدابه زمین گرم بزنتت ..چرا این بلارو سرم اوردی..نوریه خیلی ریلکس گفت اولش سخته توام مثل ماعادت میکنی .گفتم وسایلم روبده..خندید گفت اون لباسها اینجا به دردت نمیخوره بهت لباس میدن..طلا و پولتم دست من نیست..گفتم گوشیم رو بده، سرش روتکون داد گفت زیاد خودت رواذیت نکن امشب استراحت کن فردا باید راه بیفتی..هرچی برام اوردن نخوردم.اخر شب من رو بردن تو یه اتاق شیش متری ویه پتو و بالشت بهم دادم درم قفل کردن..حالم اصلا خوب نبود انقدر گریه کرده بودم چشمام میسوخت،نزدیک صبح نوریه یه دست لباس یه مقدار پنیر کره محلی برام اورد گفت بخور اینجا به کسی رحم نمیکنن ناز کسی روهم نمیکشن.لباست عوض کن زود بیا بیرون.. چاره ای نداشتم چندلقمه ای خوردم لباسها رو پوشیدم ازاتاق امدم بیرون..بجز من یه دختر۱۵ ساله ام اونجا بود نوریه گفت منتظر باشید الان ذبی میاد دنبالتون وبهتون میگه چکار کنید.از پنجره بیرون رو نگاه کردم دوتا ماشین شاسی بلند تو حیاط پارک بودو بیرون ازحیاط تا چشم کار میکرد بیابونی بود.پرسیدم ما کجا هستیم..گفت هرچی کمتر بدونی به نفعته سعی کن کنجکاوی نکنی برات گرون تموم میشه..رفتم کنار اون دختر۱۵ساله نشستم گفتم توام مثل من دزدیدن..دختره که بعدا فهمیدم اسمش ماهو..گفت نه من قرار با پدرم بریم افغانستان !!!گفتم اسم پدرت چیه،اروم گفت ولی محمد..فهمیدم ذبی پدرش نیست...گفتم مادرت کجاست سرش روانداخت پایین گفت مادرم مریض و تو رختخواب..با پدرم میخوایم بریم جنس بیاریم که پول درمان مادرم رو دربیاریم..وای خدای من یعنی منم باید میرفتم که جنس براشون جابجا کنم.دوستداشتم داد بزنم بگم خدا اخه این چه سرنوشتیه که برام رقم زدی.اون همه بدبختی ومصیبت کشیدم بسم نبود.ماهو شیش تا خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داشت..و اولین بارش بود که میخواست باپدرش اینکارر و در قبال پول انجام بدن.. تو فکر بودم که چه خاکی توسرم کنم وچه جوری خودم رو نجات بدم وبه خانواده ام خبر بدم که ذبی وارد اتاق شد یه مرد قدبلند با صورتی خشن بود که اصلا از نگاه کردنش خوشم نمیومد.به ماهو گفت برو بیرون بابات کارت داره.امد روبه روی من نشست.گفت اسمت ازاین به بعد گل هزار وهرچی بهت میگم بدون کم کاست انجام میدی،اگر دختر حرف گوش کنی باشی کسی کاری بهت نداره.نوریه و ملیحه ام هم سن توبودن که امدن پیش من وخودم شوهرشون دادم.باشوهراشون دارن برای من کار میکنن..ذبی تمام دندونهاش زرد بود و بوی گند سیگارش اذیتم میکرد.سبیلی بلند داشت که تا چونه اش امده بود..بعداز کلی خط ونشون کشیدن رفت وگفت بعدظهر راه میفتیم..تا بعدازظهر چند نفری امدن و ذبی بسته های رو بهشون میداد و میبردن..حدس زدن اینکه تو بسته چی هست خیلی سخت نبود.نوریه نزدیک ظهر چندتا تخم مرغ درست کرد با ماست ودوغ محلی برامون اورد..اصلا میلی به خوردن نداشتم..ولی نوریه گفت بخور،چون تابرگردی خبری از غذا نیست. بعداز ظهر به دستور ذبی راه افتادیم،سوار یه پاترول شدیم..علاوه برمن و ماهو وپدرش وذبی دو مرد دیگه هم باهامون امدن،جاده ای که میرفتن خاکی بود و اطرافش همه بیابون.فکر کنم دوساعتی توراه بودیم وهوا تاریک شده بود که به یه روستای مرزی رسیدیم که پر بود از مهاجر،که میخواستن برگردن کشورشون..ذبی مارو بردبه یه خونه وگفت منتظر بمونید،موقع خروج و ورود به اون روستا همه رو میگشتن..وتازه فهمیدم ذبی ازاون روستای مرزی از اتباع افغانی که وارد کشور میشن مواد تهیه میکنه وبه وسیله ادمهاش ازاونجا خارج میکنه..وبیشتر از زنها ودختربچه ها استفاده میکنه که کسی زیاد بهش شک نکنه،تازه یادم افتاده،چرا ملیحه ونوریه افتادم که میگفتن مارو میشناسن..فکر کنم دوساعتی تواون خونه با ولی محمدو ماهو و اون مرد منتظر موندیم تاذبی واون مرد برگشتن،از چهره ذبی میشد فهمید دست پر برگشته،گفت استراحت کنید امشب برمیگردیم..باخودم گفتم ما تا اینجارو با ماشین امدیم.برگشتنم با ماشینه استراحت برای چیه!؟... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت شانزدهم هوا که تاریک شد ذبی من رو صداکرد..با ترس رفتم روبه روش وایسادم..گفت چندتا بسته ی کوچیک هست که باید قورت بدی!ازحرفش چشمام گرد شد..گفتم چکار باید انجام بدم..یه نایلون که بسته های کوچیک توش بود رو بهم نشون داد گفت باید اینارو بخوری..گفتم اینا چیه..بلند خندید گفت تو فکرکن نمک یدداره!!فهمیدم هروئین و من باید با خوردنش براش موادحمل کنم..گفتم من اینکاررو نمیکنم..ذبی که باحرفم عصبانی شده بود..گفت چی گفتی یه بار دیگه بگو نشنیدم..حرفم رو تکرار کردم که جوابش رو بایه سیلی محکم داد..گفت انگار نفهمیدی من هرچی میگم باید بگی چشم...احساس میکردم ازجای دستش تو صورتم حرارت بلند میشه..اشک تو چشمام جمع شده بود‌..نمیتونستم کاری انجام بدم به زور ذبی ۱۵تا از اون بسته های کوچیک رو قورت دادم ..ولی حالت تهوع داشتم احساس میکردم معدم سنگین شده ونمیتونم خوب نفس بکشم..ماهو و پدرشم ازاون بسته ها خوردن با ذبی و اون راه بلد از خونه‌ امدیم بیرون..باید تمام مسیر رو پیاده برمیگشتیم..ذبی خیلی تاکید میکرد بی سروصدا و اروم راه بریم تا از روستا خارج بشیم هوا تاریک بود و مسیر پر از سنگ ریزه... لباسهامون تیره بود و تاریکی هوا کمک میکرد ازمسیری که راه بلد میبردمون کسی مارو نبینه..نمیدونم دقیقا چندساعت توراه بودیم..ولی تمام کف پام زخم شده بود و از شدت درد به زور قدم برمیداشتم..حالت تهوع بدی گرفته بودم..هوا روشن شده بود که رسیدیم به جایی که بهش میگفتن کندو..اونجا ده دقیقه ای منتظر موندیم..یه ماشین امد دنبالمون و سوارمون کرد..ازشدت خستگی و پادرد دوستداشتم گریه کنم..بعد از نیم ساعت رسیدیم به خونه ی ذبی..نوریه بایه تشت امد و نشست جلوم،گفت انگشت بزن ته حلقت وهرچی خوردی رو بالا بیار..با اولین انگشتی که زدم تمام محتویات معده ام روخالی کردم..ولی گلوم زخم شده بود و از معده درد به خودم میپیچیدم نوریه گفت کم کم عادت میکنی..حالم ازش بهم میخورد..باید هر‌ جور بود خودم رو از اون جهنم نجات میدادم..ماهو وپدرش هم محموله ای روکه حمل کرده بودن روتحویل دادن..و ذبی بهشون پول داد رفتن..با رفتن ماهو بیشتراحساس تنهایی میکردم..انقدر خسته بودم که گوشه ی همون اتاق بدون بالشت و پتو خوابم برد... نمیدونم چندساعت خوابیده بودم..که یکی باپاش بهم میزد ومیگفت بلندشو،،انقدر گیج خواب بودم که تمرکز نداشتم..بلند شدم نشستم متوجه شدم یه عده سرباز تمام خونه رو دارن میگردن نوریه وملیحه ام یه گوشه وایساده بودن..بادقت که نگاه کردم متوجه شدم پلیسه..شاید تو تمام عمرم اولین بار بود که از دیدن نیروهای پلیس انقدرخوشحال بودم..از خوشحالی گریه ام گرفته بود و خدارو شکر میکردم..سربازی که بیدارم کرده بود گفت برو پیش اون خانمها وایسا،گفتم بخدا من بی گناهم من رو دزدیدن..سرباز گفت اینارو به من نگو تو پاسگاه به جناب سرهنگ بگو..به ناچار رفتم پیش نوریه و ملیحه وایسادم..ذبی وچند تا مرد که توخونه بودن رو دستبند زدن وسوار ماشین کردن بردن..من و نوریه وملیحه روهم با اسلحه وموادی که پیداکرده بودن رو بایه ماشین دیگه بردن..وقتی رسیدیم پاسگاه باکلی التماس گفتم بذارید رئیس پاسگاه رو ببینم به خانوادم خبر بدید..سه چهار روزه ازم خبر ندارن..انقدر التماس کردم که بردنم پیش رئیس پاسگاه.... رئیس پاسگاه بهم اشاره کرد که صندلی نزدیک میزش بشینم..گفت تعریف کن چه اتفاقی افتاده..گفتم برای خرید کتاب امده بودم تهران و موقع برگشت با نوریه و شوهرش اشنا شدم و من رو دزدیدن..وهمه چی رو براش تعریف کردم..گفت شماره خانواده ات روبده شماره خونه رو دادم به سرباز گفت برید بیرون منتظر باشید..دل تو دلم نبود استرس دلشوره داشتم..بعد از ده دقیقه صدام کردن رفتم تواتاق..سرهنگ ایزدی گفت مادرت پشت خط و گوشی رو گرفت سمتم‌ با گفتن الو، مامانم زد زیر گریه گفت:رعنا حالت خوبه نتونستم خودم رو کنترل کنم با گریه گفتم ترخدا بیاید دنبالم، مامانم گفت چندروزه زندگی رو برای ما جهنم کردی برادرهات جا نبوده دنبالت نگردن به پلیسم خبر دادیم..خلاصه من اون شب رو پاسگاه موندم و چون خانواده ام گم شدن من روبه پلیس تهران اطلاع داده بودن با پیگیرهای که انجام دادن متوجه شدن من واقعا بی گناه هستم و دزدیده شدم..و با طرح شکایت از طرف من برای نوریه و شوهرش پرونده ادم ربایی هم تشکیل دادن..باخانواده ام هماهنگ کردن برای تحویل گرفتنم بیان تهران...خیلی خوشحال بودم که داشتم برمیگشتم خونه ولی از برخورد داداشهام و بابام خیلی میترسیدم... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت هفدهم موقعی که رسیدم پاسگاه تهران، داداشم به همراه عموم امدن دنبالم و با دادن مدارک شناسایی من روتحویل گرفتن..عموم بغلم کرد گفت پدر همه رو داوردی رعنا این چه کاری بود کردی..چرا به فکر خانواده ات نیستی..میدونی این چند روزه به برادرهات و پدر مادرت چی گذشته..شرمنده بودم وحرفی برای گفتن نداشتم..برادربزرگم حتی نگاهم نکرد و اصلا باهام حرف نزد.وقتی رسیدیم همدان داداشم درخونه ی عموم نگه داشت وعموم گفت پیاده شو رعنا! باتعجب نگاهشون کردم گفت چرا خونه شما عمو؟من میخوام برم خونه خودمون داداشم گفت گمشو پایین تواون خونه دیگه جایی برای تو نیست..تا امدم بگم داداش چرا؟گفت تا بالگد ننداختمت پایین خودت برو پایین..دلم برای مامان وبابام تنگ شده بود دوستداشتم ببینمشون.عموم گفت رعنا فعلا بیا خونه ما درست میشه.بغض راه گلوم‌ روبسته بود.داشتم خفه میشدم. بعداز این همه سختی کشیدن و بدبختی چرا نمیتونستم برم خونه ی خودمون..حالم خیلی بدبود.به اجبار رفتم خونه عموم،زن عموم برعکس عموم اصلا مهربون نبود و استقبال خوبی ازم نکرد.. بااین اتفاقی هم که برای من افتاده بود بهانه ی خوبی دستش امده بود برای سرکوفت زدن..اون شب عموم تا شام خورد خوابید..من با دختر عموم زری تواتاق داشتیم حرف میزدیم..و اتفاقات این چندروز رو براش تعریف میکردم..که زن عموم یکدفعه در رو باز کرد گفت:چی بهش میگی،زری پاشو برو بیرون،میخواد توام از راه به در کنه..دختری که چندشب بیرون ازخونه بوده..معلومه چکاره است وچه بلاهایی سرش اوردن..کسی که خانواده خودش قبولش نکنه..مشخصه چه جانوریه..و به زور زری روبا خودش برد.بغضی که ازغروب تو گلوم مونده بود بااین حرکت زن عموم ترکید شروع کردم گریه کردن..بخاطر چند روز شب بیخوابی و خورد و خوراک بد و فشارهای عصبی حال جسمیم خیلی بد بود و تمام بدنم میلرزید...میدونستم خونه ی عموم نمیتونم بمونم..تصمیم گرفتم برگردم خونه ی خودمون..حرف از پدرومادرم میشنیدم بهتر بود تا زن عموم. هر کاری میکردم نمیتونستم بخوابم،منتظر بودم هر چه زودتر هوا روشن بشه و برم..نزدیک ‌۳صبح بودکه متوجه شدم یکی دراتاق رو باز کرد... تاق تاریک بود نمیتونستم تشخیص بدم کیه..بعد از چند ثانیه زری گفت رعنا بیداری..گفتم اره،،امد تو در اتاق رو بست و با چراغ قوه ی گوشیش یه کم نور انداخت تو اتاق..گفتم چرا نخوابیدی..گفت رعنا من از رفتار مامانم شرمنده ام،،ولی اونم دست خودش نیست..این چند وقته پشت سر تو و شیرین خدابیامرز خیلی حرف زدن..مامانم بهت بدبین شده،گفتم کی حرف زده چی گفتن..زری گفت بعد از گم شدنت داداشات همه جا رو گشتن و فهمیدن تو برای چی رفتی تهران،،باتعجب گفتم چی میگی..من رفتم کتاب بخرم..زری گفت دوستت زهره وقتی متوجه میشه گم شدی وخانواده ات میرن سراغش ماجرای دوست پ سرت رو لو میده،و میگه تو برای دیدن دوست پسرت رفتی تهران نه کتاب خریدن..وای خدا زری چی میگفت..یعنی بابام وداداشام قضیه شیرین روهم فهمیده بودن..از زری راجع به شیرین پرسیدم گفت راجب مرگ‌ اون چی میدونی..گفت همه میگن مرگ شیرینم مشکوکه ولی شما الکی میگید مریض بود.... میدونستم خانواده ام هرچی هم فهمیدن برای حفظ ابروشون هم شده به کسی چیزی نمیگن..تازه فهمیدم داداشم چرا باهام حرف نمیزد نگاهم نمیکرد..عموم مغازه دار بود صبح زود از خونه زد بیرون،بعداز رفتن عموم لباسهام رو پوشیدم که‌ به برم خونمون..زن عمو تو اشپزخونه داشت صبحانه میخورد..تامن رو دید لباس پوشیدم گفت...صبح به این زودی کجا،بهش سلام کردم گفتم میخوام برم خونمون،زن عموم خندیدگفت فکر کردی بابات فرش قرمز برات پهن کرده الان میگه بفرما..دیگه حوصله تیکه های زن عموم و نداشتم..گفتم..هرجا باشم،،بهتر از اینجا و تیکه های شماست..منتظر جوابش نموندم زدم بیرون..پولی نداشتم که سوار ماشین بشم..باید تا خونه رو پیاده میرفتم راه نزدیکی نبود.بعداز یک ساعت پیاده روی رسیدم خونمون..جرات زنگ زدن نداشتم،از برخورد بابام ومامانم میترسیدم..ده دقیقه ای جلوی اپارتمان نشستم که یکی ازهمسایه ها امد بیرون..بادیدن من ذوق زده شد..گفت رعنا خانم خودتونید..سلام کردم گفتم بله،گفت خدارو شکر سالم هستید و حالتون خوبه..ازش تشکر کردم رفتم .... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت هجدهم اپارتمانمون‌ طبقه سوم بود رفتم بالا و گوشم رو چسبوندم به در شاید صدایی بشنوم ولی سکوت کامل بود..رو پله چنددقیقه ای نشستم..بعد آروم چند ضربه به در زدم شاید مامانم بیدار باشه و بشنوه..طولی نکشید که مامانم در رو باز کرد.با دیدن من دستش رو گذاشت جلو دهنش که جیغ نزنه.اروم بهم اشاره کرد برم تو..کفشهام رو دراوردم بی سرصدا رفتم تو,دوستداشتم از خوشحالی جیغ بزنم..اون لحظه تازه قدر ارامش خونه‌ رو فهمیدم..واقعا هیچ جا خونه ی خود آدم نمیشه..بابام خواب بود با مامانم رفتیم تو اتاق همدیگر و بغل کردیم..اروم‌ گریه میکردیم.خیلی شرمنده ی مامانم بودم..خوب که نگاهش کردم دیدم چقدر شکسته شده..شاید از مرگ شیرین انقدر داغون نشده بود که‌ از گمشدن وبی خبریه من شده بود..بعداز اینکه یه دل سیر همدیگر و نگاه کردیم..مامانم گفت رعنا نباید میومدی اینجا..کاش چند وقتی خونه ی عموت میموندی..تا یه کم پدر و برادرهات آروم میشدن.گفتم خودت‌ اخلاق زن عمو رو میدونی از دیشب سوهان روح‌ و روانمه... مامانم گفت خیره سری تو و شیرین زندگیمون رو نابود کرد ..گفتم میدونم نادونی کردم و اشتباهاتم زیاده.ولی من خیلی سعی کردم به شیرین بفهمونم میلاد پسرخوبی نیست ولی باور نکرد..مامانم گفت بابات تو رو مقصر مرگ شیرین میدونه و میگه‌ تو باعث اشناییه این دوتا شدی‌..دوستیه تو بااون پسره باعث تمام این بدبختیها شد.داشتیم با مامانم اروم حرف میزدیم که صدای زنگ امد..یکی دستش رو گذاشته بوددرو زنگ و قصد برداشتن نداشت..مامانم که ترسیده بود گفت رعنا از اتاق بیرون نیا..رفت بیرون ،تا در رو بازکرد صدای برادرم به گوشم رسید.میگفت غلط کرده پاش رو تو این خونه گذاشته،شیرین رو که کشت..تااین پیر مرد بدبختم نکشه ول کن نیست دختره ی ه رزه..تا حالا داداشم رو اینقدر عصبانی ندیده بودم هرچی مامانم سعی میکرد ارومش کنه فایده نداشت،فهمیدم زن عموم بهش خبر داده.باسرصدای داداشم بابا هم بیدار شد و فهمید من برگشتم خونه و..ازترس داشتم میلرزیدم..یدفعه دراتاق باز شد داداشم اومد تو،گفت تو فلان فلان شده غلط کردی پاتو گذاشتی تو این خونه... شیرین رو با ه رزه بازیت به کشتن دادی باعث سکته بابا شدی پروپرو برگشتی..خودت رو زدی به موش مردگی که از هیچی خبر نداری..درحالی که تمام آتیشها از گور تو بلند شده..ابرویه مارو جلوی فک وفامیل دوست اشنا بردی هرجا میریم باید حرف بشنویم..تا امدم عذرخواهی کنم بگم اشتباه کردم براشون توضیح بدم که به شیرین خیلی گفتم ولی گوش نداده..داداشم حمله کرد سمتم شروع کردن به زدنم..زیرمشت لگدش بودم مامانم بدبخت هرکاری میکرد زورش نمیرسید ازم دورش کنه..بابام داد میزد بکشش این مایع ننگ رو،بعداز کلی زدنم داداشم خودش خسته شد ولم کرد..تمام موهای سرم تو خونه ریخته بود،از دهنم خون میومد.دستم رو نمیتونستم حرکت بدم..دردش به حدی بودکه جیغ میزدم..مامان گریه میکرد میزد تو صورتش میگفت دستش رو شکوندی..بابام و داداشم عین خیالشون نبود.مامانم زنگ زد به خواهرم سیما که بیاد کمک و من رو ببرن دکتر... بابام نمیذاشت من رو ببرن دکتر،ولی سیما و مامانم به زور من رو بردن..دستم شکسته بود گچش گرفتن..سیما خیلی اصرار کردومن روببره خونه ی خودشون..ولی دوستنداشتم پای اون و شوهرش بخاطر میلاد به این ماجرا کشیده بشه ووبعدا سرکوفت بخوره..وقتی برگشتم خونه بابام باز شروع کرد دادو بیداد کردن و گفت تو خونه من دیگه جایی نداری..باید از اینجا بری..نمیدونستم باید چه خاکی توسرم کنم..بابام مریض احوال بود و اگر باز سکته میکرد حتما بلایی سرش میومد..و همه از چشم من میدیدن وهیچ وقت نمیتونستم خودم رو ببخشم..صدای جر و بحث بابام ومامانم رو میشنیدم.بابام میگفت بفرستش بره ده پیش خواهرم تو بلد نیستی دختر تربیت کنی چند وقت بسپارش دست اون تا آدمش کنه..عمه افاقم تو یکی از روستاهای همدان زندگی میکرد..و شوهرش رو تو جوانی از دست داده بد.پ.دوتا دخترو یه پسر داشت که ازدواج کرده بودن تهران زندگی میکردن و خودش به تنهایی زندگی میکرد.. ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت نوزدهم اخر شب مامانم اومدپیشم گفت رعنا مجبوری یه مدت بری پیش عمه ات روستا تا پدرت یه کم اروم بشه وحالش بهتر شه..بااینکه ازبچگی دلخوشی ازعمه افاق نداشتم ومیدونیستم خیلی بداخلاقه ولی قبول کردم گفتم باشه میرم..فردا صبح زود با کمک مامانم وسایلم روجمع کردم و قرار شد عموم من روببره روستا،،موقع خداحافظی رفتم پیش پدرم ولی اصلا محلم نداد وگفت ازجلوی چشمام دورشو..من دختری به نام رعنا دیگه ندارم..مامانم رو تو بغض وگریه بوس کردم ازخونه پدریم خداحافظی کردم.نمیدونستم دست تقدیر تواون روستاچه سرنوشتی رو برام رقم زده..بعد از نپذیرفتن پدرم مجبور شدم برم پیش عمه ام،عموم اومد دنبالم ومن باگریه از مادرم خداحافظی کردم..تو راه عموم خیلی دلداریم میداد.میگفت به پدرت حق بده درعرض چندماه هم دخترش رو ازدست داده هم سلامتیش و گم شدن توام که داغونش کرد..مطمئن هستم یه مدت که بگذره خودش پشیمون میشه و میاد دنبالت. خلاصه بعداز چند ساعت رسیدیم ده،مسیر روستا طوری بود که حتما باید از یه روستای بزرگ عبور میکردی تابه روستای پدریم که کوچیکتر بود میرسیدم این دوتا روستا به وسیله ی یه رودخانه از هم جدا شده بودن..تو روستای اولی همه عموم رو میشناختن وباخانواده پدریم اشنابودن و با دیدن ماشین عموم براش دست بلند میکردن..کلا محیط کوچیکی بود و اهالیه دوتا روستا باهم اشنا بودن،،وقتی رسیدیم خونه ی عمه افاقم درحیاط باز بود..عموم‌ عمه‌ام‌ رو صدا کرد و همزمان وارد شدیم..عمه ام از اتاق امد بیرون و با دیدن عموم خوش امد بهش گفت وبه استقبالش امد..انگار من رو نمیدید وتمام تعارف وقربون صدقه رفتنش برای عموم بود..سعی میکردم به روی خودم نیارم که متوجه بی محلیش شدم..عموم هم فهمیده بود ولی چیزی نمیگفت..بعداز خوردن ناهارو یه استراحت کوتاه عموم سفارش من روبه عمه ام کرد برگشت..بارفتن عموم غم بزرگی به دلم نشست.حس تنهای وغربت میکردم،داشتم دور شدن ماشینش رو باحسرت نگاه میکردم که عمه ام موهام رو از پشت کشید و کشوندم گوشه ی حیاط.. از رفتارش هنگ بودم بادسته ی جارو شروع کرد به زدنم و فحش میداد بایه دست نمیتونستم از خودم دفاع کنم فقط میگفتم ترخدا نزن عمه مگه چکار کردم..دست پام درد میکرد..جای کتکهای داداشم هنوز خوب نشده بودکه کبودیه کتکهای عمه ام بهش اضافه شد..عمه افاق قدبلند و چهارشونه و ه یکلی بود..بعداز مرگ شوهرش خودش ازراه کشاورزی و دامپروری خرج زندگیش رو دراورده بود..بچه هاش رو بزرگ کرده بود.عمه افاق روبه‌روم نشست گفت زدمت که بفهمی اینجا خونه ی بابات نیست ومنم مادرت نیستم که نازت رو بکشم وبهت اجازه نمیدم هر غلطی دلت میخواد انجام بدی..مادرت تورو خیلی لوس بار آورده و انقدر بهت رو داده که هر غلطی دلت خواسته انجام دادی،،اینجا ازاین خبرها نیست..وای به حالت اگر ازت چیزی ببینم یابه حرفم گوش ندی..از بخور و به خوابم خبری نیست.منم نمیتونم بپزم بدم تو بخوری..شرط قبول کردن من برای نگهداریت این بوده که کمک حالم باشی وپدرت بهم اختیار تام داده... اینجا باید صبح زود بیدارشی و کارهای رو که بهت میگم رو به نحوه احسنت انجام بدی و تا لنگ‌ ظهر خوابیدن اینجا معنا نداره.میدونستم عمه ام اگر حرفی بزنه حتما بهش عمل میکنه و به دست شکسته ی منم اهمیت نمیده.اون شب برای شام یه دونه تخم مرغ و سیب زمینی بهم داد و گفت بخواب شش صبح باید با من بیای طویله..اون شب تاصبح نتونستم بخوابم وتمام اتفاقات زندگیم مثل فیلم تو ذهنم میگذشت..یه دوستیه ساده که فکر میکردم بی خطره زندگیم رو به کجا کشیده بود..دم صبح بااینکه بیدار بودم و متوجه شدم عمه بیدار شد..ولی خودم رو زدم به خواب شاید بیخیالم بشه..عمه رفت سماور روشن کرد وضو گرفت و نماز خوند..بعد اومد بالاسرم احساس میکردم داره نگاهم میکنه سعی میکردم پلک نزنم که نفهمه بیدارم. بعداز چند دقیقه اروم صدام کرد بالشتم تکون داد.چشمام رو باز کردم گفت پاشو دست صورتت بشور صبحانه ات رو بخور خیلی کار داریم..به ناچار بلند شدم بعداز خوردن چندلقمه نون و پنیر باهاش رفتم طویله..عمه ام چندتا گاو داشت و حدودا ۲۰تا گوسفند.... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیستم اول شیر گاوها رو دوشید ومنم کمکش سطل شیر رو یه‌ دستی جابجا میکردم بعدیه جارو بهم داد گفت زیرپاشون رو تمیز کن..خودش رفت بیرون ازبوی پهن حالم داشت بد میشد ولی چاره نداشتم باهمون یه دست شروع کردم جارو کردن..تمام پهن هارو باید تویه فروغون میریختم..تاخود عمه ببره کنار رودخونه خالی کنه..بعد از تموم شدن کارم چوپان امد گوسفنداها رو برد و دانه ی مرغ خروسها و غازها رودادم..فکر میکردم کارم تموم‌ شده..عمه گفت میخوام برم شیر رو تحویل مش قربان بدم تا میام حیاط رو جارو کن که باید بریم صحرا برای اوردن علوفه برای گاوها(مش قربان یکی ازاهالی روستا بود که مسئول جمع کردن شیر اهالی روستا برای کارخونه بود)به ناچار شروع کردم جاروکردن تمام لباسهام خاکی شده بود واحساس میکردم بوی پهن گا‌و گرفتم.بعد از امدن عمه رفتیم صحرا..شما فکرش رو بکنیدمجبور بودم به اجبار عمه چادر رنگی سر کنم و داس دست بگیرم چون تو روستا کسی با مانتو نمیگشت و بد میدونستن!!!تا بریم صحرا و علوفه جمع کنیم بیاریم شد نزدیک ظهر برای ناهاریه غذای ساده نونی خوردیم داشتم ازخستگی غش میکردم... خلاصه براتون نگم که از صبح زود که بیدار میشدم تاغروب افتاب کار هر روزم بود و بعداز یک ماه ونیم که دستم رو بازکردم و چند جلسه فیزیوترابی که باکلی منت عمه من روبرد.‌کارم چندبرابر شده بود..سه ماه از رفتن من به اون روستا میگذشت وهیچ کدوم ازخانواده ام برای دیدنم نیومدن.فقط مادر و سیما گاهی بهم زنگ میزدن وحالم رو میپرسیدن..اوایلش برام خیلی سخت بود ولی کم کم داشتم عادت میکردم و دیگه امیدی برای اینده نداشتم..روزها میگذشت ومن ازاون دختر حساس که به خودش و پوست دست وصورتش خیلی اهمیت میداد..تبدیل شده بودم به یه دختر بی انگیزه که تمام صورتم پرلک وافتاب سوختگی شده بود..کلا انگیزه ام رو از دست داده بودم وبرای اینده هیچ برنامه ای نداشتم..میگفتم شایدتقدیر من اینکه تاآخر عمر پیش عمه بمونم،گاهی تواینه نگاه خودم میکردم متوجه پیرشدن پوست صورتم و سوختگیه گونه هام میشدم..حتی کرم ضدافتاب هم نمیزدم.‌شب و روز من تو اون روستا تکرار کارهای هرروزم بود.‌گوشه گیر شده بودم،روحرف عمه حرف نمیزدم و هرکاری میگفت بدون اعتراض انجام میدادم..بعدازسه ماه عمه رفتارش باهام کم کم عوض شد..انگار دلش به حالم میسوخت و محبتش رو بیشتر کرده بود و غذاهای بهتری میپخت.ولی برای من مهم نبود و بیشتر اوقات تو خودم بودم حرف نمیزدم... عمه افاق متوجه گوشه گیر شدنم شده بودو سعی میکرد من رو تو رفت امد هاش بااهالی روستا با خودش ببره ولی من هیچ جا نمیرفتم.. تااینکه یه روز خودش دخترهمسایه که اسمش رویا بود و تقریبا هم سن سال من بود رو دعوت کرد خونه که بامن اشناش کنه..رویا دختر خون گرم و مهربونی بود که تو همون جلسه اول دیدارمون به دلم نشست و با حرفهاش من رو مجذوب خودش کرد.دوستیه من و رویا از اون روز شروع شد و باهم کم کم صمیمی شدیم..عمه اجازه نمیداد من برم خونشون میگفت برادر مجرد داره و اینجا زود حرف در میارن..بیشتر اوقات رویا میمومد پیشم و باهم دردل میکردیم ومن از سرگذشت تلخم براش میگفتم،از دوستیه من و رویا دوماه میگذشت،یادمه اول دی ماه بود‌.پدر رویا بخاطرسم پاشی مزرعه چندسال بود مشکل ریه داشت واین ماه های اخر خیلی نفس تنگی میگرفت وهرچی دکتر میبردنش فایده نداشت.‌تا یه شب که ما خواب بودیم با جیغ و دادخانواده رویا ازخواب بیدار شدیم و متوجه شدیم پدر رویا فوت شده..مراسم ختم تو روستا چند روز طول میکشید تا فامیل ها همه از شهرهای اطراف بیان،عموی رویا وضع مالیش خیلی خوب بود و تهران زندگی میکرد.. به دستور عمه من برای کمک کردن به خانواده رویا باهاش رفتم.. برای شام میخواستن قیمه درست کنن..ومن با زنهای دیگه تو حیاط داشتم سیب زمینی پوست میگرفتم و هواسوز بدی داشت..موقع خورد کردن سیب زمینی من دستم رو بردیم سریع رفتم پای شیراب که خون دستم رو بشورم..شلنگ اب دست یه پسر قدبلند بود..که تیپ مشکی زده بود و موهای جلو سرشم یه کم ریخته بود..داشت برنج میشست..تاخون دست من رو دیدگفت چی شده،گفتم ببخشید شلنگ اب رو میدید من دستم رو بشورم..سریع شلنگ رو داد دستم..منم مشغول شستن خون دستم شدم..متوجه نگاهای سنگینش رو خودم میشدم..پسره گفت میخوای برم چسب بیارم..اروم گفتم نه مرسی..همش فکر میکردم الان عمه سر میرسه و حالم رو جا میاره..ازترسم سریع شلنگ اب روبهش دادم برگشتم پیش خانمها..بادستمال کاغذی دستم روبستم تا خونش بند امد ودوباره مشغول کمک شدن شدم..ولی اون پسره که فهمیدم اسمش سعید چشم ازم برنمیداشت... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و یکم فهمیدم اسمش سعید و چشم ازم برنمیداشت...و متوجه میشدم تمام مدت کارهای من رو زیر نظر داره..ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم..بعد از اون همه بلایی که به سرم امده بود نمیخواستم باز دردسر درست کنم..یاد نصیحتهای عمه می افتادم که همیشه میگفت اینجا روستاست محیط کوچیکیه همدیگررو میشناسن و حرف زود میپیچه.عمه تازه باهام خوب شده بود و داشت بهم اعتماد میکرد نمیخواستم خرابش کنم..خلاصه سعید به هر بهانه ای میومد تو جمع خانمها که چیزی ببره یابیاره ومن خوب میدونستم دلیل اصلیش دیدن منه..اون چند روز تو مراسم بابای رویا متوجه شدم سعید پسرعمو کوچیکه رویاست و کلا دوتا برادر هستن یه خواهربرادر بزرگش با زنش کانادا زندگی میکردن وخواهرشم ازدواج کرده بود سعید هم داروسازی خوانده بود و با چند تا ازدوستاش داروخونه شبانه روزی زده بودن باهم کار میکردن..توجمع فامیل همه بهش میگفتن دکتر..روستای پدریم بخاطردجمعیت کمی که داشت مسجد نداشتن و برای ختم گرفتن میرفتن مسجد روستای بالایی که بزرگتر بود.جمعیت خیلی زیادی تومسجد بود و منم کمک بقیه خانمها پذیرایی میکردم... گاهی متوجه نگاهای ادمهای که من رو نمیشناختن میشدم که درگوشی از بغل دستیه خودشون میپرسیدن این دختر کیه.یه جورایی اگر غریبه وارد جمعشون میشد مشخص بود.خیلی زود همه فهمیدن من برادرزاده ی عمه افاق هستم..اون چندروز ختم هم گذشت و زندگی به روال عادیه خودش برگشته بود و منم کلا سعید روفراموش کرده بودم..بیشتر اوقاتم رو با رویا میگذروندم..گذشت تا نزدیک چهلم پدر رویا شد و باز فامیلهای درجه یکشون اومدن..مراسم سرخاک برگزار میشد و بعدش خونه شام میدادن با عمه افاق رفتیم سرخاک،نمیدونم چرا ناخوداگاه چشم چرخوندم،شاید سعید رو ببینم..و همینجور که نگاه میکردم عمه اروم زد به پهلوم گفت سرت رو بنداز پایین دختر زشته،از ترس عمه سرم انداختم پایین بیخیال شدم..بعد از تموم شدن مراسم برای فاتحه رفتم نزدیک قبر پدر رویا نشستم شروع کردم فاتحه خوندن که یکی روبه روم نشست دستش گذاشت روقبر،،سرم روکه بلند کردم دیدم سعید..سرش پایین بود.میدونستم تواون جمعیت اگرم بخواد نمیتونه نگاهم کنه..فاتحه روخوندم بلند شدم..همزمان بامن اونم از سرمزار بلند شد.... آروم پشت سرم اومد گفت رعناخانم چند کلام باهاتون حرف دارم من تافردا عصر بیشتر روستا نیستم..فقط میشنیدم انگار لال شده بودم میترسیدم حرف بزنم و یکی ببینه وبرام حرف دربیاره.هیچی نگفتم سریع ازش فاصله گرفتم من دفعه اولم نبود که میخواستم بایه پسر حرف بزنم ولی نمیدونم چرا ایندفعه خیلی میترسیدم..شاید بخاطر تمام اتفاقات بد گذشته ام بود.اون شب برای شام باعمه رفتیم خونه رویا..و چون نسبت به قبل جمعیت کمتری بود راحت تر میتونستم مادر و خواهر سعید رو ببینم..اونا برخلاف خانواده رویا اصلا ادمهای خاکی نبودن وتمام مدت مثل یه مهمون نشسته بودن.از طرز حرف زدن ولباس پوشیدنشون معلوم بودکه از روی ناچاری یا به اجبار عموی رویا اومدن.زیاد به دل نمینشستن وازاون دسته ادمهای بودن که خودشون روخیلی میگرفتن و از بالا به همه نگاه میکردن..اون شب من وعمه شام خوردیم برگشتیم خونه..فردا صبح داشتم حیاط رو جارو میزدم که‌ صدای درحیاط اومد در روکه باز کردم..رویا بایه سینی غذا اومد تو... رو به عمه گفت ازشام دیشب‌ کلی غذا اضافه امده داریم بین همسایه ها تقسیم میکنیم..اینم مامانم داده برای شما بیارم..عمه ازش تشکر گفت صبرکن ظرفهاش روخالی کنم برات بیارم..رویا از فرصت استفاده کرد گفت باپسرعموی ما چکار کردی که داره خودش رو میکشه برای چند دقیقه حرف زدن باتو!!به روی خودم نیاوردم گفتم چی میگی!من مگه پسرعمو تورو میشناسم!رویایه نیشگون از بازوم گرفت گفت خودت رو نزن به اون راه..انقدر به من گفته که از رو بردم.بعدظهر به یه بهانه ای میام دنبالت که باهاش حرف بزنی..گفتم نه ترخدا اینکارو نکن تو که میدونی عمه چقدر حساسه اگر بفهمه حسابم رو میرسه،،بهش بگو دست از سر من برداره من اهل دوست پسر و این مسخره بازی ها دیگه نیستم تاوان بدی بخاطرش دارم پس میدم...رویا گفت خره چرا نمیفهمی سعید ازت خوشش اومده..فکر کردی تو شهر به اون بزرگی دختر قحطِ که بیاد ازاین راه دور تو روستا دوست دختر بگیره..نمیدونستم چی بهش بگم.رویا گفت نترس من بعد ازظهر ردیفش میکنم.نزدیک سه بعدظهر بود که رویا اومد... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و دوم به عمه گفت مهمونامون رفتن ومامانم حالش خوب نیست اگر اجازه بدید رعنا بیاد کمکم من دست تنهام،،عمه مخالفتی نکردبه من گفت یه لباس پوشیده تنت ‌کن برو و زود بیا...با رویا راهی خونشون شدم که گفت‌ سعید تو باغ منتظره،بیا تا عمه ات نفهمیده زود بریم برگردیم..دلم شور میزد خیلی استرس داشتم همش میترسیدم کسی ببینه به عمه بگه،،خلاصه من و رویا رفتیم سمت باغ ده دقیقه ای که راه رفتیم رسیدیم سعید کنار یه درخت نشسته بود تا مارو دید بلنددشد سلام کرد،اروم جوابش رو دادم..رویا گفت زود حرفاتون رو بزنید و خودش رفت چند متر اون طرفتر وایساد..سعید گفت میدونم عمه افاق خیلی سخت گیره از بچگی میشناسمش ونمیخوام برات دردسر درست کنم..قصدم دوستی نیست من ازت خوشم امده ومیخوام نظرت رو راجع به خودم بدونم..گفتم پس قصدتون چیه،،خندید گفت فکر کردم واضح حرف زدم..من قصدم ازدواج و اگر شما هم ازمن خوشتون امده باشه به این مسئله فکر کنیم و یه کم بیشتر باهم اشنا بشیم..گفتم من وشما از هم خیلی دور هستیم چطور میخوایم همدیگر رو بشناسیم... ‌‎‌‌‌‎ گفتم من هیچ وسیله ارتباطی غیراز تلفن خونه عمه ندارم که از اونم نمیتونم استفاده کنم..و اینکه شما راجع به گذشته من،وچرا اینجا زندگی میکنم هیچی نمیدونید..وفکر نکنم با شرایط من خودت و بعد خانواده ات کنار بیان،دوست ندارم ارامش الانم رو ازدست بدم..شما هم موقعیت اجتماعی خوبی داریدو هم شرایط ایده ال برای انتخاب کردن..نمیدونم چرا تو این همه ادم میخواید بامن بیشتر آشنا بشید..سعید گفت فقط یه ادمی که قتل عمد کرده باشه رو نمیشه بخشید..البته خیلی ها هستن همون ادم روهم پای چوبه دار میبخشن!من و همه ی ادمهای اطرافمون در گذشته اشتباهات و شیطنتهای زیادی داشتیم هیچ کس پاک و عاری از گناه نیست..هرچند با حرفاتون واقعا مشتاق شدم بیشتر راجع به شماو خانواده و اون گذشته ای که ازش حرف میزنی بدونم.تو همون چند کلام کوتاه هم میشد فهمید سعید آدم تحصیل کرده و باشخصیته که درمورد همه چی بامنطق ودرک بالاش حرف میزنه وتصمیم میگیره..گفتم انشالله اگرفرصت بود دراینده بیشتر باهم اشنا میشیم و ازش خداحافظی کردم... دلم شور میزد و میترسیدم عمه بره خونه ی رویا سراغم رو بگیره..رویا گفت چه زود حرفاتون رو زدید..گفتم بیابریم تا عمه نفهمیده وگرنه حساب جفتمون رومیرسه ونمیذاره دیگه همدیگررو ببینیم..با رویا رفتیم خونشون ویه کم کمکش جمع جور کردم وبرگشتم خونه..ولی فکر سعید از سرم بیرون نمیرفت وته دلم امید به اینده داشت جوانه میزد..فردا صبح رویا امد پیشم وگفت سعید برات پیغام گذاشته که در اولین فرصت دوباره برمیگرده..گفتم رویا تو از حرفهایی که من راجع به گذشته وخانواده ام زدم به سعید چیزی نگفتی..رویا گفت من فقط گفتم سر اختلافات خانوادگی قهر کردی وامدی پیش عمه ات..چیز دیگه ای نگفتم.بنظر من خودت بهش بگی خیلی بهتره،با سعید درتماس باش وخودت رو کنار نکش..شانس یکبار در خونه ادم رو میزنه،،تو فامیل خیلی ها دوست دارن سعید دامادشون بشه..گفتم رویا من نمیتونم از تلفن خونه استفاده کنم،میدونی که عمه چقدر حساسه وگوشیه تلفن هم ندارم..پولی هم ندارم که بخرم..گفت میخوای من گوشیم رو بدم دستت یه مدت استفاده کنی.... رویا گفت میخوای من گوشیم روبدم دستت یه مدت استفاده کنی،،گفتم نه خودت لازمش داری به عمه میگم..شاید پول داد ویه گوشیه ساده خریدم..یکی دوروزی ازاین ماجراگذشت که سرحرف روباعمه بازکردم وگفتم میخوام درسم روبخونم وادامه تحصیل بدم..عمه خیلی بداخلاق بود ولی طرز فکر بسته ای نداشت و دختروپسر خودش تحصیلات دانشگاهی داشتن..از پیشنهادم استقبال کرد و گفت با یکی ازاهالی روستا که ماشین داره هماهنگ میکنم ببره وبیارت..شاید بعد از سالها اولین بار بود بلند شدم و صورتش رو بوسیدم ازش تشکر کردم...گفتم عمه من اینجا از دنیای بیرون بی خبر هستم،اگر میشه بهم پول بدید یه گوشی وسیم کارت برای خودم بخرم..قول میدم در اینده پولش رو بهتون پس بدم..عمه اخمهاش رو توهم کرد گفت فعلا احتیاج به گوشی نداری،کار داشتی تلفن خونه هست...از ترس اینکه نظرش راجع به ادامه تحصیلم عوض نشه و بهم شک نکنه دیگه اصرار نکردم.به رویا خبر دادم میدونستم به سعید خبر میده و میگه که شروع کردم به ادامه تحصیل .... ... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
قسمت بیست و سوم خلاصه بعداز یکی دوهفته من موفق شدم تو یکی ازشهرهای اطراف روستا برای کلاس کنکور ثبت نام کنم و با کمک مالی عمه برای خودم لباس و وسایلی که احتیاج داشتم رو بخرم و خیلی زود مشغول به درس خوندن شدم..از اخرین دیدار من وسعید یک ماه گذشته بود وهر از گاهی رویا ازش بهم خبر میداد..یه روز جمعه که توخونه مشغول تست زنی بودم رویا امد پیشم.گفت دفتر کتاب رو جمع کن پا شو یه کم به خودت برس که ساعت دوازده دیشب سعید با عموم امدن و هنوز خواب هستن،گفتم بهت خبر بدم یه کم به خودت برسی.نمیدونم چرا برای اولین بار بعداز مدتها دوست داشتم به خودم برسم وارایش کنم..گفتم رویا من هیچ لوازم ارایشی ندارم..فقط یه کرم دست وصورت ساده هست که عمه برای ترکهای دست پاش ازش استفاده میکنه،رویا چند قلم لوازم برام آورد..شاید هیچ وقت فکرش رو نمیکردم بعداز داشتن اون همه لوازم ارایش رنگارنگ خونه خودمون،الان بخاطر این چند قلم لوازش ارایش انقدر خوشحال بشم... اون روز عمه برای مراسم ختم یکی از اهالیه روستای بالایی با چندتا از خانمهای روستا رفتن منم از نبودش استفاده کردم یه کم به خودم رسیدم و باز همونجای قبلی سعید رو دیدم..دوبار که من سعید رو دیده بودم لباس مشکی تنش بود..ولی ایندفعه یه تیشرت ابی و شلوار لی و کتونی سفید جذابتر به نظر میومد..انگار باهمون یذره ارایش هم قیافه من عوض شده بود که اونم متعجب نگاهم میکرد میخندید..بعد از احوالپرسیه ساده سعید گفت شنیدم داری برای کنکور اماده میشی گفتم بله ..گفت خیلی خوبه که این تصمیم رو گرفتید و اگر هر کم وکسری ازلحاظ تهیه کتاب داشتید به من اطلاع بدید گفتم باشه..تازه متوجه یه نایلون تو دست سعید شدم ولی نمیتونستم حدس بزنم چیه.. سعید گفت میشه از اون گذشته که دفعه پیش ازش حرف میزدیدیه کم برام تعریف کنید..نمیدونستم باید از کجا شروع کنم ولی دوست نداشتم فعلا جریان میلاد رو براش تعریف کنم،تصمیم گرفتم از تهران رفتنم به بهانه خرید کتاب و دزدیدنم براش بگم و گفتم چون بدون اجازه خانواده ام رفته بودم باهاشون دعوام شد و امدم پیش عمه.... ازقیافه ی سعید کاملا میشد فهمیدکه این داستان نصف ونیمه ی من رو باور نکرده و هزار تاسوال بی جواب تو ذهنشه ولی چیزی نپرسید و شاید ترجیح داد فعلا سکوت کنه..منم ازاینکه حقیقت رو کامل براش تعریف نکرده بودم کلافه بودم و سعید این رو خوب متوجه شده بود.نایلونی که دستش بود رو گرفت سمتم و گفت این رو من براتون سوغات اوردم امیدوارم دستم و رد نکنی.باتعجب نگاه کیسه ای میکردم که سمتم گرفته بود..سعید کیسه رو دادد ستم گفت گذشته هرکسی میتونه هم تلخ باشه هم شیرین،،مهم اینده است که پیش روست..انگار جسمم روی زمین نبود..بااینکه سعید اصلا کلمات عاشقانه ای بهم نگفته بود.ولی ازحرفهاش عجیب ارامش گرفته بودم و دوست داشتم زندگی کنم و امیدوارشده بودم.تازه داشتم فرق دوست داشتن یکی مثل میلاد و سعید رو میفهمیدم..سعید من و رویا رو تنها گذاشت برگشت خونه،،رویا خیلی هول بود بعدار رفتن سعید سریع کیسه رو ازم گرفت و یه جعبه کادوپیچ شده رو ازش دراورد..نگاهم کرد گفت ببینم چی برات خریده،،از رفتارش خندم گرفته بود.وقتی کادو رو باز کرد یه گوشی موبایل و سیم کارت فعال روش بود.... ناخوداگاه گفتم من نمیتونم این رو قبول کنم اگر عمه بفهمه حتما من رو میکشه،،رویا گفت یعنی تو اون خونه به اون بزرگی تو نمیتونی یه گوشی موبایل قائم کنی..یه مدت پنهانی ازش استفاده کن تا کم کم یه راه برای رو کردنش پیدا کنیم..وقتی رفتم تو مخاطبینش دیدم سعید شماره خودش و داروخونه رو سیو کرده..و دو سه تا برنانه مجازی مثل اینستا و تلگرام واتساپم برام نصب کرده و تو همشونم برام پیغام گذاشته..خلاصه رابطه ی پنهانی من و سعید شروع شد و با هر ترفندی بود گوشی رو با خودم حمل میکردم که عمه متوجه نشه،،بیشتر شبها به بهانه درس خوندن میرفتم تواتاق و با سعید چت میکردم..سه هفته ای گذشته بود که سعیدیه شب گفت:رعناخانم اگرحرف یا اتفاقی درگذشته برات افتاده که من باید ازش مطلع باشم بهتره رو راست همین الان بگی..چون دراینده هیچ توجیهی رو قبول نمیکنم،سعید انقدر تو حرف زدن صادق بود که چاره ای جز گفتن تمام ماجرای زندگیم نداشتم..و اون شب من تمام اتفاقات گذشته روبراش تعریف کردم.... .... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿