#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سر عقدم، خواهرم و دوتا خواهرشوهرام پارچه بالاي سر و قند رو گرفته بودن، بعد اين دوتاخواهرشوهرام كه ميان جاشونو عوض كنن(دليلشو نميدونم😕) يكيشون ميخوره به گلدون بزرگ پشت سر ما و گلدون با سر و صدا ميفته، كسي به روي خودش نمياره و خواهرشوهرم گلدونو صاف ميكنه مياد عقبكي بره عقب ميخوره به يه چيزي تو سفره عقد و ميزنه تنگ بزرگ وسط سفره رو با صداي بلللللند ميشكونه😐
حالا حساب كنيد همه ساكتن و عاقد داره حرف ميزنه
عاقده يه مدت ساكت شد😂 چون بيرون اتاق نشسته بود نميديد چ اتفاقي داره ميفته، بعد از يه سكوت طولاني گفت اگه تموم شد من ادامه بدم😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
یکی پرسیده بود از کجا بفهمم
عاشق شدم؟
جـواب داد: عشق زمانی اتفاق میفتد
کہ معشوق به شما قطعهای از روحتان
را میبخشد؛
که هرگز نمیدانستید آن را گم کرده بودید : )
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من تک دختر بودم با 6زنداداش خیلی برا عروسیم نقشه داشتن که عالی برگزار بشه
روز عقدم منو دوره کردن که ما هر وقت ماعلامت دادیم تو بله بگو.
منم گفتم چه علامتی میدین آخه من زیر چادرم جایی رو نمیبینم
زنداداش بزرگه گفت من یواش نیشگونت میگیرم منم گفتم باشه.
عاقد هر 3 خطبه رو جاری کرد دیدن من بله نگفتم. عاقد گفت برای بار چهارم میگم وسط حرفش زنداداشم یه نیشگون ازم گرفت منم فوری گفتم بله دیدم همه زدن زیر خنده عاقد هم با خنده گفت ادامه نمیدهم دیگه عروس خانم بله رو گفتن.
😂😂😂ماجرا از این قرار بود زنداداشم که قرار بود علامت بده کلا یادش رفته بود منم بدون اجازه اون بله نگفتم😂😂😂😂😂😂🌼🌼
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
دستت را که میگیرم میدانم ناب تر
از دستان تو نیست..
میدانم ماندنی تر از نگاه تو چشمی
نیست..
برای خنده هایم میخندی و برای
گریه هایم شانه میشوی!
همیشه در قلبم بمان که اگر نباشی
دق میکنم عزیزکم💛..
#عشاق_بخوانند
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
میخوام یه خاطره از یه دوست تعریف کنم
یه دوست داشتم که شهرستانی بود و خواستگارش تهرانی 😊😊
که فامیل دور شون بود ..بالاخره ایشون در شهر خودشون یعنی خونه ی دختر خانم جشن عقد میگیرند و فک وفامیل بعد جشن همه میرن خونه هاشون یا بر میگردند تهران
اونشب آقا داماد با مادر شون میخوابه خونه ی عروس خانم ...
صبح ساعت ۶ که پدر عروس خانم سرویس تشریف میبرند 🚎🚎 مادر شوهر کار جوانمردانه ای کرده و میاد عروس شو میبره تو اتاق خواب پیش پسرش و تو رختخواب خودش 🤐🤐 و خودش تو سالن تو رختخواب عروس میخوابه و سرشو میکشه که کسی متوجه نشه تا بعد از یک ساعت جابجا بشوند ..اما خوابش میبره و اونور که عروس وداماد دیروز عقد کرده زمان از دستشون در رفته 😱😱😱
بابای دختر خانم ساعت ۸ که از سرویس میاد به هوای اینکه دخترش زیر پتو هستش صدا میزنه بلند شو صبحونه رو آماده کن ..صدا درنمیاد ...🙈🙈🙈
چند تا لگد آبدار میزنه از مادر شوهر که بی پدر مگه با تو نیستم بلند شو😂😂😂
حالا نخور کی بخور 😳😳😳
😂😂😂😂😂
آخه چرا باعث محدودیت دخترهای عقدی میشین که همچی بلایی سرتون بیاد😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
به جای همیشه کنارت میمونم و
این حرفا مثل حافظ بهش بگید:
«آن چنان مهرِ تواَم در دل و جان
جای گرفت که اگر سر برود
از دل و از جان نرود😌💛!»
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سرسفره عقد بودیم بایدمن کیک میزاشتم دهن شوهرم اونم کیک میزاشت دهن من دیدم چنگال زد تو کیک من خوشحال نگاهش کردم دیدم گذاشت دهن خودش بعد گفت توچرا نمی خوری آجی هاشم به جااینکه راهنمایش کنن وایسادن به خندیدن آخرش خودم بهش گفتم 😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من یه بار تازه عقد کرده بودیم یادم رفت ازدواج کردم نصفه شب بلند شدم ترسیده بودم هی می گفتم این کیه شوهرم نمیدونست بخنده یا کمکم کنه یادم بیاد حالا ۲ سالم نامزد بودیما😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
دنیا بدون بودن تو حتی سلول های
بدن من را می لرزاند . .
مثلا دنیا بدون چشمانت،
دنیا بدون صدایت،
دنیا بدون خنده هایت،
و حتی دنیا بدون پیراهن های
چهارخانه ات دیگر ارزش ماندن ندارد!
″شبت بخیر زیبای من🌚″
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووووون:
وقتی ناراحته و میگه
من میرم خداحافظ ،،
بهش بگید كجا؟
ناراحت باش ، عصبی هستی باش ، حوصله نداری اشکال نداره ، اما تو حق رفتن نداری بری دله من تنگ ميشه ، اصلا باهم ناراحت میشیم ،
باهم عصبی میشیم ،
باهم بی حوصله میشیم ولی هیچوقت نباید بری هیچوقت❤️🖇️
#یهنمهدلبری
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من یک سال بعد فوت بابام نامزد کردم
شب خواستگاری مادر شوهرم یه گردنبند خیلی کلفت که مال خودش بود انداخت گردنم با یه حلقه ی نشون اینا که میگم فقط برای خواستگاری بودا نه جشن
نشون و عقد و اینا کلا خواستگاری مراسمش یکی و دو ساعت بود و یه صیغه محرمیت خوندن
بعد رفتنشون زیاد راجبشون صحبت نکردیم فقط کل شب و به این فکر کردم چرا بابام نیست و تا خود صبح به خاطراتم با بابام فکر کردم بعدش خوابیدم
حوالی ساعت ۱۱دیدم یکی بالا سرم میگه لیدا لیدا خانم دستمم گرفته خداشاهده انگار جن دیدم😱
جیغ زدم مامانننن بیا ببین این پسره کیه این چیه گردن من این چیه دست من هنوز اپدیت نشده بودم🤣
شوهرم طفلک مات و مبهوت مونده بود ما کلا همون جلسه ی خاستگاری اشنا شدیم صیغه خوندن که محرم باشیم برای شناخت بیشتر اصلا یادم نبودش هنوزم همه تعریف میکنن میخندن🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
تازه عقد کرده بودم که گفتند مادرشوهرم افتاده و پاش شکسته...شوهرم بهم گفت باید بیای خونه ما و به مادر مریضم کمک کنی...شوهرم اکثر وقتها میرفت ماموریت کاری...توی خونه من و مادرشوهرم تنها بودیم...
اونروزم صبح همسرم برای مأموریت رفته بود شمال کشور...
از مادرشوهرم اجازه گرفتم یکساعتی به مادرم سربزنم و برگردم...چندتا خیابون اونطرفتر یادم اومد گوشیمو با خودم نبردم برای همین فورا برگشتم خونه مادرشوهرم..کلید رو انداختم ودر رو باز کردم... ولی توی هال با دیدن اون صحنه تا مدت زیادی لال شدم👇
https://eitaa.com/joinchat/843186305C9e691d072d