#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
در نهایت سال ۸۲ دخترم به دنیا آمد، بعد از یک بارداری پر استرس و استراحت مطلق، یک بچه ی بسیار، بد خواب و بد خوراک و بازیگوش، انرژی و وقت زیادی از من می گرفت، همیشه کمبود خواب داشتم و استرس اینکه بچه، بلایی سر خودش بیاورد و اگر یک لحظه غفلت می کردم ..🥴
عاشق بالارفتن از درخت و آتش بازی و کارهای خطرناک بود اما با تمام دردسرهایی که داشت دختر دوست داشتنی و زیبایی بود و همه دوستش داشتند.
اگر کمک ها و محبت های مادرم نبود بزرگ کردن این بچه واقعا برایم طاقت فرسا بود. همسرم بیشتر مواقع، صبح زود سرکار می رفت، ساعت دو می آمد بعد از نهار و استراحت، دوباره می رفت بیرون و من با دخترم تنها بودم.
دخالتها و حسادت ها و آزار برخی اطرافیان همچنان به قوت خود پا برجا بود و همچنان از نظر فکری آرامش نداشتم.😬 😓
سعی کردم خودم را از نظر روحی و معنوی تقویت کنم. تصمیم گرفتم بیشتر با قرآن مأنوس شوم و این أنس و تدبر در قرآن برکات بسیار ویژه ای برایم به همراه داشت، حضور خداوند را در کنارم حس می کردم و آرام تر شده بودم.💫
زمانی که دخترم یک سال و چهار ماهه بود و هنوز شیر می خورد متوجه شدم دوباره باردار هستم، واقعا اصلا انتظار نداشتم و نمی خواستم که به این زودی بچه دار شوم، همسرم هم با اینکه بچه دوست بود ولی می گفت همین یکی بسه !! شدیداً با سقط مخالفت کردم و می دانستم کشتن یک جنین بی پناه گناه و ظلم بزرگی است. و البته حمایت های مادرم و مادرشوهرم خیلی مفید و باعث قوت قلبم بود. (خدا حفظشان کند)🌹
بر خلاف بارداری دختر اولم این بار در دوران بارداری؛ استراحت و یا مشکلی نداشتم و دختر دومم در سال ۸۴ به دنیا آمد. برخلاف خواهرش بسیار ساکت و آرام بود و پا قدمش برای ما خیر و برکات بسیاری به همراه داشت، بسیار خوش روزی بود و همسرم هم خیلی دوستش داشت و دارد.
دختر دومم که پیش دبستانی رفت، تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. دانشگاه پیام نور با رتبه ی یک رقمی در شهر خودمان رشته ی الهیات قبول شدم. ترم اول ثبت نام کردم، اما همسرم مایل به ادامه تحصیل من نبود، مستقیم نمی گفت که درس نخوان چون در زمان ازدواج با ادامه تحصیل من موافقت کرده بود اما کاملا متوجه بودم که راضی نیست.
در دوراهی عجیبی قرار داشتم. با توجه به شناختی که از همسرم داشتم، باید بین زندگی ام و بچه ها و ادامه تحصیل، یکی را انتخاب می کردم.😔 خیلی دوران سختی بود ،عاشق تحصیل بودم و در یک قدمی آن قرار داشتم.
در نهایت تصمیم گرفتم با خدا معامله کنم ( ..تجارةً لَن تَبور)، من از علاقه ی خودم گذشتم و از خدا خواستم که خودش درهای هدایت و نور و معرفت را به رویم باز کند و به من آرامش و سعادت ارزانی کند. عجیب معامله ی پر سودی کردم و اگر هزاران بار به آن دوران برگردم باز هم همین گزینه را انتخاب خواهم کرد. خوشبختانه برادرم با وجود مشکلاتی که داشت تا مقطع دکترا به تحصیلش ادامه داد👌
در سال ۹۳، خدا خواسته پسرم هم مانند دخترا با عمل سزارین به دنیا آمد، اکنون همسرم به من و بچه ها محبت و توجه خیلی زیادی دارد.🥰
گاهی با خودم حسرت می خورم که چرا بچه های بیشتری نیاوردم و کاش به حرف بقیه توجه نمی کردم و یک یا دوتا بچه ی دیگر هم داشتم.
دخترهایم در دانشگاه تحصیل می کنند و پسرم چهارم دبستان است.
متاسفانه افرادی که در زندگی ما دخالت می کردند، زندگی خودشان خراب شد و ناباورانه از هم جدا شدند😱 که داستان مفصلی دارد.
✅ هر چند مانند بسیاری از مادران دغدغه هایی در مورد فرزندانم دارم و نگران ایمان و آینده شان هستم اما دلم روشن به ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و هیچگاه از دعا بر درگاه الهی ناامید نیستم.
اکنون کشتی زندگی ام با عبور از دریایی پر تلاطم در ساحل امن و زیبایی لنگر انداخته و از ثمره ی شیرین سالها صبوری راضی هستم و از خدای مهربانم بی نهایت سپاسگزارم.❤️
اللهم اجعل عواقب أمورنا خیرا🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
متولد سال ۶۰ هستم و یک برادر کوچکتر از خودم دارم. پدرم به علت کارشان به شهرستان منتقل شدند، مادرم در غربت بر اثر یک شوک عصبی به وسواس شدیدی مبتلا شدند تا حدی که با گریه به من می گفتند: مدرسه نرو ،پیشم بمان تا بتوانم ظرفها را بشویم❗️یک بار یادم نمی رود که شستن یک تشت لباس از شب تا صبح طول کشید‼️ من در آن زمان هفت،هشت ساله بودم.🥺
مادربزرگ و پدر بزرگم بعد از خدای مهربان بزرگترین دلخوشی ما بودند و خیلی از نظر روحی و مالی به ما کمک می کردند، وقتی پیش ما می آمدند، دنیا برایمان رنگ و بوی قشنگی می گرفت. خداوند رحمتشان کند و در سرای جاوید برایشان بی نهایت جبران کند.🤲
خلاصه ما به خاطر مریضی مادرم به شهر خودمان برگشتیم اما با انتقال پدرم موافقت نشد، پدرم عصر پنجشنبه پیش ما می آمدند و بعدازظهرجمعه یا سحرگاه شنبه برمی گشتند، تا به موقع سر کار حاضر شوند.
از نظر مالی دو خرجه شده بودیم و زندگی به سختی می گذشت ولی خوشبختانه مادرم، با ایمان و قانع بودند و با همه ی مشکلاتی که داشتیم، لطف و عنایت خدای بزرگ همیشه شامل حالمان می شد.🥰👌
زمانی که دبیرستان بودم، دایی ام یکی از دوستانش را برای خواستگاری معرفی کرد، فاصله سنی ما حدودا ۱۴ سال بود اما دایی ام آن قدر اصرار و تعریف و تمجید کرد و سرانجام، این ازدواج سر گرفت.
در اتاق عقد مردهای فامیل و برادر شوهر هایم می خواستند برای کادو دادن بیایند. من تا متوجه شدم، گفتم برایم یک چادر آوردند و خودم را پوشاندم حتی چادر را کامل روی صورتم کشیدم، همان شب همسایه مان خواب می بیند که حضرت زهرا سلام الله علیها در اتاق عقد ما نماز می خوانند.🌸🌿✨😍
به خاطر مراسم ازدواج و خرید و ماه عسل و شاید سهل انگاری خودم رتبه ی کنکورم خوب نشد و در شهر دوری قبول شدم و امکان ادامه تحصیل نداشتم.
پدرم دیسک کمر عمل کردند و چند ماه مرخصی بدون حقوق گرفتند و بعد هم به علت از کار افتادگی با حداقل حقوق ، زودتر از موعد بازنشسته شدند. مشکلات مالی برای تهیه جهیزیه چند برابر شده بود. البته همسرم در این زمینه خیلی همراهی و کمک کردند.
بالاخره سال ۸۰ به منزل خودمان رفتیم و بعد از چند ماه، باردار شدم، در ماه سوم بارداری بعد از سونوگرافی دکتر تجویز کورتاژ داد، انگار دنیا روی سرم خراب شد ظاهراً جنین کامل تشکیل نشده بود.
بعد از سقط، روحیه ام خراب شد، دخالتها و حسادت هایی هم از طرف اطرافیان در زندگی ما می شد که برایم عذاب آور بود، از طرفی خیلی احساس پوچی می کردم چون همیشه شاگرد ممتاز بودم اما ادامه تحصیل نداده بودم و اکثر همکلاسی هایم دانشگاه می رفتند.
متأسفانه در آن سالها همسرم زیاد من را درک نمی کرد و خودم هم که حساس شده بودم، سر موضوعات بی اهمیت و گاهی مهم جر و بحث بی فایده و قهرهای طولانی مدت راه می انداختم.😵💫 اگر لطف و عنایت خدا و اهل بیت علیهم السلام نبود زندگی ما از هم می پاشید.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۸۸
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
در نهایت سال ۸۲ دخترم به دنیا آمد، بعد از یک بارداری پر استرس و استراحت مطلق، یک بچه ی بسیار، بد خواب و بد خوراک و بازیگوش، انرژی و وقت زیادی از من می گرفت، همیشه کمبود خواب داشتم و استرس اینکه بچه، بلایی سر خودش بیاورد و اگر یک لحظه غفلت می کردم ..🥴
عاشق بالارفتن از درخت و آتش بازی و کارهای خطرناک بود اما با تمام دردسرهایی که داشت دختر دوست داشتنی و زیبایی بود و همه دوستش داشتند.
اگر کمک ها و محبت های مادرم نبود بزرگ کردن این بچه واقعا برایم طاقت فرسا بود. همسرم بیشتر مواقع، صبح زود سرکار می رفت، ساعت دو می آمد بعد از نهار و استراحت، دوباره می رفت بیرون و من با دخترم تنها بودم.
دخالتها و حسادت ها و آزار برخی اطرافیان همچنان به قوت خود پا برجا بود و همچنان از نظر فکری آرامش نداشتم.😬 😓
سعی کردم خودم را از نظر روحی و معنوی تقویت کنم. تصمیم گرفتم بیشتر با قرآن مأنوس شوم و این أنس و تدبر در قرآن برکات بسیار ویژه ای برایم به همراه داشت، حضور خداوند را در کنارم حس می کردم و آرام تر شده بودم.💫
زمانی که دخترم یک سال و چهار ماهه بود و هنوز شیر می خورد متوجه شدم دوباره باردار هستم، واقعا اصلا انتظار نداشتم و نمی خواستم که به این زودی بچه دار شوم، همسرم هم با اینکه بچه دوست بود ولی می گفت همین یکی بسه !! شدیداً با سقط مخالفت کردم و می دانستم کشتن یک جنین بی پناه گناه و ظلم بزرگی است. و البته حمایت های مادرم و مادرشوهرم خیلی مفید و باعث قوت قلبم بود. (خدا حفظشان کند)🌹
بر خلاف بارداری دختر اولم این بار در دوران بارداری؛ استراحت و یا مشکلی نداشتم و دختر دومم در سال ۸۴ به دنیا آمد. برخلاف خواهرش بسیار ساکت و آرام بود و پا قدمش برای ما خیر و برکات بسیاری به همراه داشت، بسیار خوش روزی بود و همسرم هم خیلی دوستش داشت و دارد.
دختر دومم که پیش دبستانی رفت، تصمیم گرفتم ادامه تحصیل بدهم. دانشگاه پیام نور با رتبه ی یک رقمی در شهر خودمان رشته ی الهیات قبول شدم. ترم اول ثبت نام کردم، اما همسرم مایل به ادامه تحصیل من نبود، مستقیم نمی گفت که درس نخوان چون در زمان ازدواج با ادامه تحصیل من موافقت کرده بود اما کاملا متوجه بودم که راضی نیست.
در دوراهی عجیبی قرار داشتم. با توجه به شناختی که از همسرم داشتم، باید بین زندگی ام و بچه ها و ادامه تحصیل، یکی را انتخاب می کردم.😔 خیلی دوران سختی بود ،عاشق تحصیل بودم و در یک قدمی آن قرار داشتم.
در نهایت تصمیم گرفتم با خدا معامله کنم ( ..تجارةً لَن تَبور)، من از علاقه ی خودم گذشتم و از خدا خواستم که خودش درهای هدایت و نور و معرفت را به رویم باز کند و به من آرامش و سعادت ارزانی کند. عجیب معامله ی پر سودی کردم و اگر هزاران بار به آن دوران برگردم باز هم همین گزینه را انتخاب خواهم کرد. خوشبختانه برادرم با وجود مشکلاتی که داشت تا مقطع دکترا به تحصیلش ادامه داد👌
در سال ۹۳، خدا خواسته پسرم هم مانند دخترا با عمل سزارین به دنیا آمد، اکنون همسرم به من و بچه ها محبت و توجه خیلی زیادی دارد.🥰
گاهی با خودم حسرت می خورم که چرا بچه های بیشتری نیاوردم و کاش به حرف بقیه توجه نمی کردم و یک یا دوتا بچه ی دیگر هم داشتم.
دخترهایم در دانشگاه تحصیل می کنند و پسرم چهارم دبستان است.
متاسفانه افرادی که در زندگی ما دخالت می کردند، زندگی خودشان خراب شد و ناباورانه از هم جدا شدند😱 که داستان مفصلی دارد.
✅ هر چند مانند بسیاری از مادران دغدغه هایی در مورد فرزندانم دارم و نگران ایمان و آینده شان هستم اما دلم روشن به ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است و هیچگاه از دعا بر درگاه الهی ناامید نیستم.
اکنون کشتی زندگی ام با عبور از دریایی پر تلاطم در ساحل امن و زیبایی لنگر انداخته و از ثمره ی شیرین سالها صبوری راضی هستم و از خدای مهربانم بی نهایت سپاسگزارم.❤️
اللهم اجعل عواقب أمورنا خیرا🤲
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
#تجربه_من ۱۰۹۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#تحصیل
#اشتغال
#رزاقیت_خداوند
من متولد ۷۹ هستم، بچه آخر یه خانواده ی ۱۱ نفره🙂 توی روستا بدنیا اومدم، تا زمانی که یادم هست کودکی ما با کار زیاد گذشت، همیشه درگیر بودیم و روستا منو سرسخت بار آورد.
دوره ی ابتداییم توی همون روستا گذشت اما راهنمایی رفتم خوابگاه شبانه روزی خیلی سخت بود دوری، اما من همیشه جزء شاگرد برترهای کلاس بودم.
دوره دبیرستانم کل دام هامون رو فروختیم و با خانواده رفتیم شهر زندگی کردیم، وضعیت اقتصادی فوق العاده سختی داشتیم. با این وجود حسابی درس میخوندم تا اینکه فرهنگیان یزد قبول شدم😍
کم کم اون سختی ها داشتن تموم میشدن هوای ازدواج به سرم زد😃 یادمه زیاد چله برمی شداشتم برای ازدواجم، ۲۳امین روز چله ی اول، همسرم اومدن خواستگاری که مامانم گفت معلم نباشه من به معلم نمیدمت حالا خودمم معلم بودم هاااا😅 خجالت می کشیدم به مامانم چیزی بگم.
رفتم یزد همچنان چله، یک سال و نیم هرچه خواستگار اومد رد شدن تا اینکه جناب همسر دوباره از طریق یکی از دوستان به من پیشنهاد ازدواج دادن، واسطه همکار و دوست من بود.
مستقیم به خودم گفتن، منم باهاشون حرف زدم دیدم مهرشون به دلم نشست. بعدش دوتا از برادرام، مادرم رو راضی کردن...
اوج کرونا بود، عقدمون رو توی محضر گرفتیم، یه عروسی کوچیک در حد ۱۵۰ تا مهمون گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون در یه خونه ۵۰ متری بدون حتی داشتن یخچال و حداقل امکانات اولیه😅
اینم بگم ما جنوبی ها اصلا جهاز نمیدیم، با اینکه دوتا معلم بودیم اول زندگی هیچی نداشتیم، اینقد ساده ما شروع کردیم که باورش سخت بود.
بعد مدتی دیدم دانشگاه مجازیه جای بچه تو زندگیمون خالیه باردار شدم. سال ۱۴۰۰ دخترم به دنیا اومد و به شدت گریه میکرد و بیقرار بود. یعنی ما رو از زندگی ساقط کرد اگه بگم روزی ۱۶ ساعت گریه میگرد گزافه نگفتم.😅
گذشت دخترم یک سالش بود، مجبور شدم ترم آخر بذارمش ۱۰ روز برم یزد به خاطر امتحانام که دوران بدی بود🥺🥺
به برکت وجود دخترم ماشین خریدیم و رفتیم خونه ی بزرگتر مستاجر شدیم. همسرم الحمدالله خیلی مرد خوب و مهربونیه و مامانم که مخالف ازداواج ما بود کلا با ما زندگی میکنن و همسرم عین مادر خودشون، بهشون احترام می ذارن.
سال ۱۴۰۱ تازه اومده بودم سرکار که بخاطر رهبر عزیزم😍بچه ی دوم رو باردار شدم، دختری ناز و عزیز که از شدت گریه، دختر اولیم پیشش کم آورد.😅😅
یک سال مرخصی زایمانم حاصلش شد گیسویی که سفید شد اما الحمدالله بچه هام سالم هستن و همسر خوبی دارم.
الان دخترم یک سال و سه ماهشه، چنان پارسال رو یادم رفته که دلم بچه دیگه ای میخواد، تا خانوم بارداری رو میبینم دلم غنچ میره🤩🤩 ان شاءالله خدا منتی بذاره سرم، دوباره لیاقت مادر بودن رو داشته باشم.
اینم بگم وجود بچه ها سراسر خیروبرکت بود تا دختر دومی به دنیا اومد ما خونه مون رو شروع به ساختن کردیم یه خونه ی بزرگ ۱۵۰ متری که دلم میخواد فقط صدای بچه از این خونه بزنه بیرون ان شاءالله😍
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۰۹۹
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#مشیت_الهی
#توکل_و_توسل
ماه مبارک رمضان بود. تو پاییز سرد سال ۷۹، من فرزند دوم یه خانواده ۹ نفره (البته یه ماهه شدیم ج نفر😍👧) به دنیا اومدم.
روزا میگذشت و زمونه، بد باهامون تا کرد زد و مادر عزیزتر از جانم گرفتار بیماری شد تقریبا ۷ماهگی من، مریضی هر روز بیشتر عود میکرد و مادرم، منه دو ساله و برادر ۷ سالم رو تنها گذاشت و رفت.
پدرم بعد از چهلم مادرم، ازدواج کردن (الان که نگاه میکنم بهترین کار رو کردن ... خواهشا در موردش قضاوت اشتباه نکنید🙏) و زندگی جدید ما شروع شد با یه دختر جوون غریب که شاید براش زود بود مادر دوتا بچه بشه.
زندگی ما، رو فاز غم پیش میرفت. چیزای خوبی نیست که براتون تعریف کنم ...
۱۵ سالم بود. مثل همیشه بعد از ظهر ها شال و کلاه میکردم و راه میفتادم سمت خونه مادربزرگم که شب تنها نمونه. تو راه یه پیرزنی بود که همیشه بهش سلام میدادم گاهی هم کمکش میکردم که بره خونه اش...
یه روز گفت با بابات کار دارم شمارش رو رو کاغذ برام بنویس منم نوشتم و خداحافظی کردم...
یه ماه بعد همسر بابامم گفت خواستگار داری، فردا شب میان نگی نه ها بابات تحقیق کرده و فلان و بهمان...
خلاصه شوخی شوخی من شدم عروس یه خانواده که پسرشون خیلی زبانزد مردم بود از بس کاری و زرنگ و هم فن حریفه...
اونوقت من کی بودم یکی که حتی اعتماد به نفس نداشتم حتی درست حرف بزنم 🤦♀ و باااااز شروع شد طعنه کنایه های اطرافیان...
یه سال خونه مادرشوهرم زندگی کردم دیگه کم کم به فکر بچه بودیم. ۹ماه اقدام بودیم ولی نمیشد شوهرم خیلی ناراحت بود.
یه روز گفت میخوام برم مشهد وسیله کار بخرم. گفتم منم میام همه مخالف بودن من برم ولی رفتم، تو راه یه نامه نوشتیم به امام رضا و قسمش دادیم به جوادش که حاجت ما رو بده ،خلاصه صبح رسیدیم یه زیارت و خرید و ظهر راه افتادیم سمت خونه .
دو هفته بعد بابام زنگ زد بیاید بریم مشهد باز 😍 منو شوهرمم از خدا خواسته قبول کردیم. وقتی برگشتیم دختر اولم رو باردار شدم.
اردیبهشت ۹۷ دختر گلم دنیا اومد، چهار ماهش بود که خونه مون رو ساختیم و مستقل شدیم.
فروردین ۹۸ متوجه شدم مجدد خدا خواسته باردار هستم و باز دختر گلم آذر ۹۸ به دنیا اومد البته سزارین اورژانسی شدم بخاطر مسمومیت بارداری😔
روزها توام با تلخی و شیرینی میگذشت، دست تنها دوتا بچه ام رو بزرگ کردم. کم کم بچه ها بزرگ شدن و دختر اولم پيش دبستانی میرفت خیلی شرایط مون بهتر شده بود.
یه روز تو گروه دوستام یکی گفت ما قرار گذاشتیم خواهرها و عروس ها برای خوشحالی دل رهبر یه کربلا بریم و بعد اقدام کنیم برای بچه ...
من دلم شکست گفتم منم اگه کربلا برم بچه میارم، به دوماه نکشید کربلای من که جزو محاااااالات بود جور شد🥺
کربلا رفتم و برگشتم به فکر اقدام بودیم که خواهرشوهرم خوشحال زنگ زد که برام سیسمونی بدوز باردار شدم😍 بهش تبریک گفتم، کلی حس خوب بهم داد خبرش...
خلاصه چکاپ رفته بودم. یه خورده بخاطر تیروئید دست دست کردیم که خدا صبرش تموم شد باز خدا خواسته باردار شدم😂
و درست هفته بعد ما خبر بچه دار شدن مون رو به خواهرشوهرم دادیم😅😂
بعد ها متوجه شدم خواهرمم باردار بوده
و سن بارداری هامون به فاصله یه هفته بود.😅
بلاخره موعد زایمان رسید و باااز دختر گلم مرداد ۱۴۰۳ به دنیا اومد😍.دخترم با پسر خاله و دختر عمه ش تو یه ماه دنیا اومدن.
یه ماه پیش متوجه شدم که هفتمین فرزند خانواده مون هم قراره دنیا بیاد و دو هفته پیش یه دخمل کوچولو به خانواده ما اضافه شد.
فقط میتونم بگم الحمدلله رب العالمین بخاطر این نعمت واقعا عظیم. ان شاالله که سرباز امام زمان بشن و مایه ی افتخار ما 🤲🥰
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۰۵
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#شرایط_اقتصادی
#سختیهای_زندگی
#دوتا_کافی_نیست
ما وقتی بچه نداشتیم خیلی شرایط مالی بدی داشتیم. میوه روزانه ام، هویج بود و برنج هم نمیتونستیم ایرانی یا حتی هندی بخریم.
یادمه اول عروسی یه برنج فکر کنم تایلندی بود که هر جور می پختم طعم و پخت بدی داشت، ولی چاره چه بود؟ صورت مون را سرخ می کردیم ولی دم نمی زدیم از نداری.
مادرشوهر من چندین بار به من کنایه زدن که بلد نیستی خورشت درست کنی و بارها به من طریقه درست کردن خورشت یاد می دادن.
گوشت یخی هم اگر روزی بود، تازه اون موقع همه چی از الان ارزون تر بود. ولی من چه زندگی ای کردم! تازه عروس، دخالتهای مادرشوهر و خواهر شوهر و یک شوهری که کلا هر چی مادرش می گفت را قبول داشت.
هر روز ما جنگ و دعوا داشتیم.
چه دعواهایییییییی😭 چه زندگی ای...
نمیتونستم بخاطر سن پدر و مادرم که بالا بود، طلاق بگیرم. حتی مشاوره هم منو به طلاق سفارش کرد و گفت تو نمیتونی با این شرایط ادامه بدهی و برات بهتره که جدا بشی ولی من زندگیم را دوست داشتم و همسرم و البته راهی برای بازگشت نداشتم.
سه ماه از زندگی من گذشته بود که برای موضوع بی اهمیتی رفتم دکتر و اونجا دکتر از جوشهای صورتم شک کرد و برام آزمایش تنبلی تخمدان نوشت. منم آزمایش را دادم و بلللللللله، تنبلی تخمدان شدید داشتم و دکتر توصیه کرد زودتر بچه بیارم تا دیر نشده...
منم سریع به همسرم موضوع را گفتم و
ایشون هم موافقت کردند، ناگفته نماند همسرم هم منو خیلی دوست داشتن،
ولی ما بلد نبودیم چطور زندگی کنیم.
ما هیچ کدوم هیچی بلد نبودیم و دخالتهای بیجای خانواده همسرم هم گره ایی بود روی گره ها 😭
خلاصه دختر اولم را به دنیا آوردم و باز هم دعواها ادامه داشت ولی کمتر شده بود، از لحاظ اقتصادی هم خدا را شکر روزی دخترم می رسید. نونی بود برای خوردن
گرسنه نمی موندیم. برنج ما حالا شده بود هندی...
خدا را شکر بعد از سه سال با سختی و قرض و فروختن طلاهام حتی حلقه ازدواجم خونه دار شدیم، اصلا باورش هنوز هم برام سخته 🤷♀
دخترم بزرگتر شده بود و ما هم همچنان با او رشد می کردیم. بعد از چهار سال دختر کوچولوی من تنها بود و دائم غر می زد و گریه می کرد و خواهر میخواست. ما هم اقدام کردیم.
با اقدامِ من همسرم شغلشون بهتر شد
آرامشمون بیشتر شد و خوشحال تر بودیم
پسر عزیزم یلدای ۹۴ خونه ما را روشن کرد
بعد از اومدن بچه ها و خوشی ما با بچه ها به دهنمون مزه کرد اما اتفاقی افتاد که بارداری مجدد من عقب افتاد.
پسرم مریض شد و ۵ سال طول کشید
و بعد از ۵ سال دومین دختر عزیزم پا به دنیا گذاشت. بماند که چون دختر بود دیدِ بقیه برام مهم بود و راضی نبودم و ناشکری من باعث دیابت ادامه دار ِمن بود.
دخترم را هر وقت می بینم به قدری انرژی مثبت داره که زندگی ما را از نو ساخته و انگار قبل از اون بچه ایی نداشتیم و شده مونس خواهر و هم بازی پسرم، واقعا دختر با پسر هیچ فرقی نداره و هر چی خدا بده بهترین هست همونطور که دخترای من و پسرم هیچ فرقی با هم ندارند.
با ورود دختر دومم و فرزند سوم زندگی من زیر رو شد. از اخلاقِ همسرم و آرامشِ من و وضعیت اقتصادی که ما هیچ وقت رنگ گوشت ندیده بودیم ولی الان از لحاظ مالی هزار برابر بهتر از اولی هستیم که بچه ای نداشتیم، هستیم.
الانم با اینکه ۴۰ ساله هستم ولی اگر خدا بخواد باز هم بچه میارم. اگر چه هنوز ۲۰ روز از سقط من میگذره و بچه بخاطر اینکه رشد نداشت خود به خود سقط شد. ولی باز هم به عشق سید علی رهبرم و امام زمان بچه میارم اگر خدا بخواد.
از همه ی شما میخوام برام دعا کنید و بدونید خدا خیلی بزرگه که نتونه رزق بنده هاش را بده.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
بنده متولد ۷۲ هستم و فرزند اول خانواده،
داداشم دوسال از خودم کوچیکتر هست و از همون بچگی با هم همبازی بودیم و ارتباط خوبی باهم داشتیم ولی من همیشه حسرت داشتن خواهر و فرزند بیشتر در خانواده رو داشتم چون دوتا بچه بودیم و میدیدم که خاله و عمه و اقوام همه چند فرزندی هستن و واقعا جو خانواده شاد و سر زنده تر بود.
یادم میاد شب ها با گریه میخوابیدم و به مامانم التماس میکردم برام یه خواهر دنیا بیار ولی مامانم مخالف فرزند آوری بودن و میگفتن که همین دوتا کافی هست.
اون زمان متاسفانه شعار فرزند کمتر زندگی بهتر خییلی رواج پیدا کرده بود حتی مرکز بهداشت، مامانم رو به عنوان مادر نمونه با فرزند کمتر انتخاب کردن و ازشون تجلیل کردن.😔
چند مدت بعد این مراسم بود که مامانم متوجه شد باردار هستش😄 بهورز تماس گرفت که خانم ما شما رو به عنوان مادر نمونه انتخاب کردیم حالا باردار شدید.😄
خیلی خوشحال بودم که بلاخره بعد از چندسال، خدا به ما یه کوچولو داده بود و خوش حال تر اینکه این کوچولوی خوش قدم قرار بود یه خواهر برای من باشه.
درسته ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم ولی بازهم خوشحال بودم، خواهرم که به دنیا اومد یک سال بعد مجدد خدا خواسته باردار شدن و باز هم یک خواهر دیگر😍
خیلی حس و حال خوبی داشت داشتن دوتا خواهر ولی خیلی دوست داشتم اختلاف سنی کمتری با هم داشتیم بلاخره با هر دوتا خواهرام ده یازده سال اختلاف سنی داشتم.
بعد از چند سال دانشگاه خوبی قبول شدم و این وسط هم پای خواستگارها به خونه باز شده بود. چندتایی رو همینجوری مامانم رد کرد چون میگفتم الان که وارد درس و دانشگاه شدم تا آخرش برم دیگه. چون سال اول دانشگاه هم بودم و واقعا فکری برای ازدواج نمیکردم، تا اینکه پسر عموم دوستشون رو به ما معرفی کردن و ازشون خیلی تعریف کردن که پسر اهل کار و مومنی هستش.
گفتن اجازه بدیم با خانواده بیان، حالا همدیگه رو ببینیم و آشنا بشیم تا بعد، آمدن خانواده همان، دلبسته شدن آقا پسر و خانوادشون و این وسط هم راضی شدن پدرم به این وصلت همان...
خلاصه پدرم با من صحبت کردن و بعد از انجام تحقیقات، نظر من هم جلب شد و عید سال ۹۳ من و همسرم به عقد همدیگه در اومدیم.
زمانیکه همسرم به خواستگاری آمدن تازه دو ماه بود که سر کار میرفتن و خونه و ماشین نداشتن. دوماه عقد بودیم و طی این دوماه خدا به ما برکت داد و تونستیم با وام و پس انداز وسایل زندگی مون رو آماده کنیم و بریم سر زندگی خودمون
بخاطر شرایط کاری همسرم از خانواده همسر و خودم دور بودیم و تنها در یه شهر دیگه زندگی میکردیم. روزهایی که همسرم محل کار بودن خیلی حوصله ام سر میرفت، بخاطر همین تصمیم گرفتیم که یه کوچولو داشته باشیم و بعد ازدواج خیلی زود باردار شدم.
با وجود اینکه خیلی بارداری سختی داشتم از همان اوایل ویار شدید و افت فشار داشتم. دور بودن خانواده هم خیلی اذیتم میکرد چون واقعا توان کار کردن در خانه رو نداشتم و در اون شهر هم غریب بودیم. گه گاهی مامانم بهم سر میزد و بیشتر مواقع هم همسرم مرخصی میگرفتن و به خانه پدرم میرفتم و چند روزی رو استراحت میکردم و دوباره به خونه خودمون بر میگشتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
با هر سختی که بود الحمدلله این ۹ ماه گذشت و عید سال ۹۴ دختر گلم به دنیا اومد، اولین نوه خانواده پدری خودم بودن و خیلی پدر و مادرم دلبسته دخترم شدن.
از قدم خیر دخترم زمانیکه دخترم سه ماهه بودن تونستیم ماشین بگیریم، در اون شرایط هنوز اوضاع مالی خوبی نداشتیم حقوقی که همسرم میگرفتن بخاطر اجاره خونه و قسط چیز زیادی برای خودمون نمیماند ولی در زندگی خیلی قناعت میکردم و هیچ وقت سفره دلم رو پیش هیچکس حتی خانواده هامون باز نمیکردیم، حتی میشد که پول شیر خشک دخترم رو از همکارشون قرض میگرفتیم و بعداً بهشون پس میدادیم ولی لطف خدا زندگی سر حال و عاشقانه ای داشتیم و باور داشتم که همه این سختی ها گذرا هستن خدا خودش برکت میده.
دخترم سه ساله بودن که مجدد تصمیم به بارداری گرفتیم ولی این بار بر خلاف بارداری اولم که زود باردار شدم این دفعه طول کشید. چندتا دکتر رفتم و الحمدلله هیچ مشکلی نداشتیم و بعد از ۶ماه باردار شدم.
دخترم خیلی خوشحال بودن و الحمدلله بر خلاف بارداری اولم، بارداری بهتری داشتم و خبری از ویار نبود و محل زندگیمون رو هم به مرکز استان آورده بودیم و برای رفتن به دکتر و سونو خیلی راحت تر بودم و آبان ماه ۹۸ گل پسرم به دنیا اومدن.
هنوز یک ماهه نشده بود که خدا به ما روزیش رو رسوند و ما صاحب خونه شدیم همسرم معتقد بودن هر بچه روزی خاص خودش رو میاره و خیلی بچه دوست و حساس روی بچه ها هستن.
این بار تصمیم داشتیم که اختلاف بین بچه ها دیگه زیاد نشه و دوسالگی پسرم مجدد برای فرزند سوم اقدام کنیم. اما بخاطر شرایط کاری همسرم و دست تنها بودن من نشد. چون همسرم بیشتر ماموریت بودن و من با وجود دوتا کوچولو شرایط جسمی برای بارداری رو نداشتم.
تا اینکه الحمدلله کار همسرم به جای نزدیک انتقال یافت و دیگه از ماموریت کاری خبری نبود و سال گذشته که پسرم چهار ساله بودن، مجدد اقدام کردیم و خداوند مهربان به ما یک گل پسر دیگه هدیه دادن و گل پسر ما مهر ماه امسال به دنیا اومد.
چقدر حال و هوای خونه ما رو شادتر کرد چقدر از زمان بارداری به ما برکت رسید و هر کدوم از بچه ها برامون یه جور خاص برکت داشتن.🌹
ان شاالله دوباره به امر رهبرم لبیک میگم و چهارمین فرزند هم به جمع خونه مون اضافه میکنم.
من خودم چند سال در خانواده کم جمعیت زندگی کردم بخاطر همین هیچ وقت نمیخواستم در زندگی خودم این شرایط رو داشته باشم. زندگی با وجود بچه ها نشاط پیدا میکنه و خدا روزی رسان ماست نه ما روزی رسان بچه ها.
من و همسرم زندگی مون رو با ساده ترین شکل ممکن شروع کردیم، بدون هیچ پشتوانه مالی از طرف خانواده ها ولی توکل مون به خدا بود و هیچ وقت بخاطر شرایط مالی، قید بچه دار شدن رو نزدیم، خدا هم به این دید به زندگی ما برکت داد و الان الحمدلله مستقل و با تلاش خودمون و برکت خدا صاحب زندگی و بچه های نازی شدیم الحمدلله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_اول
بنده متولد ۷۲ هستم و فرزند اول خانواده،
داداشم دوسال از خودم کوچیکتر هست و از همون بچگی با هم همبازی بودیم و ارتباط خوبی باهم داشتیم ولی من همیشه حسرت داشتن خواهر و فرزند بیشتر در خانواده رو داشتم چون دوتا بچه بودیم و میدیدم که خاله و عمه و اقوام همه چند فرزندی هستن و واقعا جو خانواده شاد و سر زنده تر بود.
یادم میاد شب ها با گریه میخوابیدم و به مامانم التماس میکردم برام یه خواهر دنیا بیار ولی مامانم مخالف فرزند آوری بودن و میگفتن که همین دوتا کافی هست.
اون زمان متاسفانه شعار فرزند کمتر زندگی بهتر خییلی رواج پیدا کرده بود حتی مرکز بهداشت، مامانم رو به عنوان مادر نمونه با فرزند کمتر انتخاب کردن و ازشون تجلیل کردن.😔
چند مدت بعد این مراسم بود که مامانم متوجه شد باردار هستش😄 بهورز تماس گرفت که خانم ما شما رو به عنوان مادر نمونه انتخاب کردیم حالا باردار شدید.😄
خیلی خوشحال بودم که بلاخره بعد از چندسال، خدا به ما یه کوچولو داده بود و خوش حال تر اینکه این کوچولوی خوش قدم قرار بود یه خواهر برای من باشه.
درسته ۱۰ سال باهم اختلاف سنی داشتیم ولی بازهم خوشحال بودم، خواهرم که به دنیا اومد یک سال بعد مجدد خدا خواسته باردار شدن و باز هم یک خواهر دیگر😍
خیلی حس و حال خوبی داشت داشتن دوتا خواهر ولی خیلی دوست داشتم اختلاف سنی کمتری با هم داشتیم بلاخره با هر دوتا خواهرام ده یازده سال اختلاف سنی داشتم.
بعد از چند سال دانشگاه خوبی قبول شدم و این وسط هم پای خواستگارها به خونه باز شده بود. چندتایی رو همینجوری مامانم رد کرد چون میگفتم الان که وارد درس و دانشگاه شدم تا آخرش برم دیگه. چون سال اول دانشگاه هم بودم و واقعا فکری برای ازدواج نمیکردم، تا اینکه پسر عموم دوستشون رو به ما معرفی کردن و ازشون خیلی تعریف کردن که پسر اهل کار و مومنی هستش.
گفتن اجازه بدیم با خانواده بیان، حالا همدیگه رو ببینیم و آشنا بشیم تا بعد، آمدن خانواده همان، دلبسته شدن آقا پسر و خانوادشون و این وسط هم راضی شدن پدرم به این وصلت همان...
خلاصه پدرم با من صحبت کردن و بعد از انجام تحقیقات، نظر من هم جلب شد و عید سال ۹۳ من و همسرم به عقد همدیگه در اومدیم.
زمانیکه همسرم به خواستگاری آمدن تازه دو ماه بود که سر کار میرفتن و خونه و ماشین نداشتن. دوماه عقد بودیم و طی این دوماه خدا به ما برکت داد و تونستیم با وام و پس انداز وسایل زندگی مون رو آماده کنیم و بریم سر زندگی خودمون
بخاطر شرایط کاری همسرم از خانواده همسر و خودم دور بودیم و تنها در یه شهر دیگه زندگی میکردیم. روزهایی که همسرم محل کار بودن خیلی حوصله ام سر میرفت، بخاطر همین تصمیم گرفتیم که یه کوچولو داشته باشیم و بعد ازدواج خیلی زود باردار شدم.
با وجود اینکه خیلی بارداری سختی داشتم از همان اوایل ویار شدید و افت فشار داشتم. دور بودن خانواده هم خیلی اذیتم میکرد چون واقعا توان کار کردن در خانه رو نداشتم و در اون شهر هم غریب بودیم. گه گاهی مامانم بهم سر میزد و بیشتر مواقع هم همسرم مرخصی میگرفتن و به خانه پدرم میرفتم و چند روزی رو استراحت میکردم و دوباره به خونه خودمون بر میگشتیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ۱۱۱۲
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#ساده_زیستی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_دوم
با هر سختی که بود الحمدلله این ۹ ماه گذشت و عید سال ۹۴ دختر گلم به دنیا اومد، اولین نوه خانواده پدری خودم بودن و خیلی پدر و مادرم دلبسته دخترم شدن.
از قدم خیر دخترم زمانیکه دخترم سه ماهه بودن تونستیم ماشین بگیریم، در اون شرایط هنوز اوضاع مالی خوبی نداشتیم حقوقی که همسرم میگرفتن بخاطر اجاره خونه و قسط چیز زیادی برای خودمون نمیماند ولی در زندگی خیلی قناعت میکردم و هیچ وقت سفره دلم رو پیش هیچکس حتی خانواده هامون باز نمیکردیم، حتی میشد که پول شیر خشک دخترم رو از همکارشون قرض میگرفتیم و بعداً بهشون پس میدادیم ولی لطف خدا زندگی سر حال و عاشقانه ای داشتیم و باور داشتم که همه این سختی ها گذرا هستن خدا خودش برکت میده.
دخترم سه ساله بودن که مجدد تصمیم به بارداری گرفتیم ولی این بار بر خلاف بارداری اولم که زود باردار شدم این دفعه طول کشید. چندتا دکتر رفتم و الحمدلله هیچ مشکلی نداشتیم و بعد از ۶ماه باردار شدم.
دخترم خیلی خوشحال بودن و الحمدلله بر خلاف بارداری اولم، بارداری بهتری داشتم و خبری از ویار نبود و محل زندگیمون رو هم به مرکز استان آورده بودیم و برای رفتن به دکتر و سونو خیلی راحت تر بودم و آبان ماه ۹۸ گل پسرم به دنیا اومدن.
هنوز یک ماهه نشده بود که خدا به ما روزیش رو رسوند و ما صاحب خونه شدیم همسرم معتقد بودن هر بچه روزی خاص خودش رو میاره و خیلی بچه دوست و حساس روی بچه ها هستن.
این بار تصمیم داشتیم که اختلاف بین بچه ها دیگه زیاد نشه و دوسالگی پسرم مجدد برای فرزند سوم اقدام کنیم. اما بخاطر شرایط کاری همسرم و دست تنها بودن من نشد. چون همسرم بیشتر ماموریت بودن و من با وجود دوتا کوچولو شرایط جسمی برای بارداری رو نداشتم.
تا اینکه الحمدلله کار همسرم به جای نزدیک انتقال یافت و دیگه از ماموریت کاری خبری نبود و سال گذشته که پسرم چهار ساله بودن، مجدد اقدام کردیم و خداوند مهربان به ما یک گل پسر دیگه هدیه دادن و گل پسر ما مهر ماه امسال به دنیا اومد.
چقدر حال و هوای خونه ما رو شادتر کرد چقدر از زمان بارداری به ما برکت رسید و هر کدوم از بچه ها برامون یه جور خاص برکت داشتن.🌹
ان شاالله دوباره به امر رهبرم لبیک میگم و چهارمین فرزند هم به جمع خونه مون اضافه میکنم.
من خودم چند سال در خانواده کم جمعیت زندگی کردم بخاطر همین هیچ وقت نمیخواستم در زندگی خودم این شرایط رو داشته باشم. زندگی با وجود بچه ها نشاط پیدا میکنه و خدا روزی رسان ماست نه ما روزی رسان بچه ها.
من و همسرم زندگی مون رو با ساده ترین شکل ممکن شروع کردیم، بدون هیچ پشتوانه مالی از طرف خانواده ها ولی توکل مون به خدا بود و هیچ وقت بخاطر شرایط مالی، قید بچه دار شدن رو نزدیم، خدا هم به این دید به زندگی ما برکت داد و الان الحمدلله مستقل و با تلاش خودمون و برکت خدا صاحب زندگی و بچه های نازی شدیم الحمدلله
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#تجربه_من ١١١۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
من ۳۶ سالمه و حدوداً ۱۱ سال قبل با همسرم که از فامیل های دور مادریم بودن، به روش سنتی و با معرفی واسطه ازدواج کردیم.
اوایل ۶ماهی حدوداً بچه نخواستیم برای اینکه اخلاق هامون به قول معروف دستمون بیاد و اینکه همه چی مون ببینیم به هم میخونه یا نه،که البته همه چی نمیخونه.😅اما به هرحال هم کفو هم هستیم.
خلاصه بعد از ۶ماه از همسرم خواستم بچه دار بشیم اما اوایل قبول نمیکرد، استرس هزینه و مخارج داشت که واقعاً با حساب و کتاب خودمون جور درنمیومد اما از اونجا که واقعاً به روزی آور بودن فرزند به لطف خدا اعتقاد داشتم اصرار کردم و قبول کردن و خلاصه سال ۹۵خدا پسر اولمون رو بهمون هدیه داد.
از اونجایی که خودم در خانواده پرجمعیت بزرگ شده بودم و خیلی دوست داشتم خودمم ۳_۴تا بچه داشته باشم حداقل 😅با همسرم صحبت کردم که بعد از پایان شیردهی فرزند اول برای دومی اقدام کنیم که قبول کردن و بعد از دوسال و سه ماه مجدداً اقدام کردیم و پسر دومم سال ۹۸دنیا اومد.
هم من و هم همسرم عاشق دختر بودیم و اولی و دومی پسر شده بودند. به همین دلیل قرار بر این شد که بعد از سه سال برای سومی اقدام کنیم و خاضعانه از خدا بخواهیم که خونه مون رو با تولد دختر گرم تر کنه که الحمدلله سومی دختر شد و سال ۱۴۰۲به دنیا اومد.
ما در زندگی مون دیدیم که این فرزندان هستند که دارن روزی ما رو می رسونند و ما از قِبَل اونها روزی میخوریم درحالیکه خیلیا به اشتباه فکر میکنند که اونها هستند دارن خرج بچه هاشون رو میدن.
ما وقتی پسر اولم باردار بودم خدا بهمون لطف کرد و تونستیم زمین تو شهرستان بخریم، پسر دومم رو که باردار شدم خدا لطف کرد و تونستیم زمین شهرستان رو بفروشیم و تومرکز استان زمین بخریم، جایی که زندگی میکنیم و محل کارمون هست، به محض تولد پسرم ۲۰روزه که شد خونه سازی رو شروع کردیم، کاری که همه اطرافیان مون میگفتن توش میمونید اما به لطف خدا از پسش برآمدیم.
دخترم که دنیا اومد که از چپ و راست برامون می رسه و به لطف خدا بعد از سالها تونستیم ماشین خوب ثبت نام کنیم، ماشین داشتیم اما مدل پایین بود.
حالا جوری همسرم طمع برش داشته میگه چهارمی هم میخوام😂 البته ناگفته نماند که تلاش و اراده خودمون هم زیاد بوده... من خودم ماما هستم و تو مرکز بهداشت کار میکنم و هرکس که برای هرکار میاد پیشم تشویقش میکنم به فرزندآوری و به لطف خدا نظر خیلیا رو تونستم تغییر بدم و راضیشون کنم که بیشتر بچه بیارن😊😎
به عشق رهبرم ان شاالله به حکم جهاد ایشون چهارمی هم میارم و از خدا میخوام یه دختر دیگه بهمون بده که دخترم بدون خواهر نباشه.🙏
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
#علامه_طهرانی
✅ اگر به خدا سپردیم...
[میگوید] آقا دوتا اولاد دارم بس است! سهتا دارم بس است! پدرم در آمد! نمیتوانم از عهدۀ خرجشان بر بیایم! اگر انسان بخواهد اتّکا به خودش کند از عهدۀ یکیاش هم برنمیآید، از عهدۀ خودش هم برنمیآید! امّا اگر به خدا بسپرد صد تای آن هم باشد کم است، دویست تای آن هم باشد کم است!
انسان چه میگوید و فکرش کجا است؟! آن خدایی که دارد آسمان را میگرداند، زمین را میگرداند، خورشید را میگرداند، مرّیخ را میگرداند، زُحَل و مشتری و کواکب و أفلاک و سیّارات را میگرداند، ماهیهای دریا [را روزی میدهد]، و اصلاً چه خبرها و چه عجائبالمخلوقاتی هست؛ آنوقت از چهار مثقال برنج یا نیم لیتر شیر برای این بچّۀ معصوم، درِ خزاین او بسته شده است و دیگر نمیتواند به ما روزی بدهد!
📚 مبانی اخلاق در آیات و روایات - جلد یک
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#دوتا_کافی_نیست
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist