eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii
سلام به همه دوستان دراین فضای مجازی ام.بنده یه مشکل دارم پیشاپیش از پاسخگویی شما سپاسگذارم .من۴۳ ساله هستم. شب ها از شدت سردی پاهایم نمی توانم بخوابم همیشه باید کرسی برقی بخوابم ،تا دردم ارام بشه.دکترای زیادی رفتم.انواع مختلف ویتامین دادند.فایده نداشت یه بارهم حجامت کرده ام .جوراب هم می پوشم .ضمنا فاصله مهره هم دارم نمی دانم کسی میتونه جابندازه یا نه؟ یه ۲۰روزی هم داروی اضطراب مصرف کردم فقط کمی خوب شدم همه ازمایش هایم سالم هستند .چکاب کامل دادم.عزیزان اگه تجربه ای در این مورد دارید بنده را راهنمایی کنید.شقایق هستم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii منم یک کاشمری عروسی دعوت بودیم جاتون خالی واینم بگم که خانواده ما هر جا بریم مجلس رو دست میگیریم
سلام وارادت..... منم یک کاشمری عروسی دعوت بودیم جاتون خالی واینم بگم که خانواده ما هر جا بریم مجلس رو دست میگیریم خیلی خوش میگذره دعوتمون کنید در در خدمتیم موقع شام دور میز منو داداشم وپسرای خواهر وبرادرم نسشته بودیم ...داداشم با یکی از دوستاش تازگیا گوسفند خریده بودن برای پروار کردن...خلاصه این داداش ما داست تعریف میکرد که آره گوسفند خوبه وچقدر سود کرده وچنان وچنین که در همین حالا وهوا یکی که باهاش رو در بایسی هم داشتیم رو به داداشم گفت فلانی شریک نمیخوای......داداش منم بدون اینکه فکر کنه فوری در جوابش گفت شریک که نه ولی الان ما فقط یک نفر چوپان با یک سگ کم داریم 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 وحالا با غش کردی از خنده بنده خدا هم که شاخ در آورده وبلند شد رفت داداش ما هم خودش هنگ کرده کا چی شد یهو......دلاتون شاد ولباتون خندون💐💐💐 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii توی دادگاه منتظرتم…امضا…باران...
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم… می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم… هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم… تا اینکه یه روز علی نشست رو به رومو گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد… گفتم:تو چی؟گفت:من؟ گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟ برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم… با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوس داره… گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه… گفت:موافقم…فردا می ریم… و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من بود چی؟…سر خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم… طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره… یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره هردومون دید…با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس… بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم… علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟ که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود…یا از خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش گفتم:علی…تو چته؟چرا این جوری می کنی…؟ اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم… دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟ گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم… نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و اتاقو انتخاب کردم… من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه خودت…منم واسه خودم… دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم…حالا به همه چی پا زده… دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی جیب مانتوام بود… درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون… توی نامه نوشت بودم: علی جان…سلام… امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا می شم… می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جاپاره کنم… اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه… توی دادگاه منتظرتم…امضا…باران @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii دوتا کافی نیست...
۱۱۲۷ فرزند سوم خانواده و متولد ۵۹ هستم. دختر پر شر و شوری بودم که سال ۷۸ در سن ۱۹ سالگی با همسرم که دانشجو بودن ازدواج کردم، یه ازدواج ساده اما پر از شادی😍 بعد از گذشت ۳ماه از ازدواجمون متوجه خبرایی شدیم و با مراجعه به آزمایشگاه دیدیم که بله حدسم درسته و قراره مادر و پدر بشیم. از خوشحالی همسر جان و اطرافیان نگم دیگه تا اینکه بعد از ۲ماه و نیم خبر تصادف پدر و مادر همسرم رو تلفنی بهم دادن و اولین شوک بزرگ به من وارد شد و بعد از دیدن اونها توی آمبولانس و سر و صورت خونی شون شوک دوم وارد شد و بعد از اون راهی بیمارستان شدم و اولین تجربه ی حس شیرین مادر شدن رو از دست دادم. بعد از کورتاژ حالم خیلی گرفته بود و دوست داشتم بیشتر تنها باشم و گریه کنم ولی خوب خانواده ام حسابی پشتم بود و از این مرحله گذر کردم. بعد از گذر از دوران نقاهت بخاطر دانشجو بودن همسرم در تهران به ایشون ملحق شدم. در اونجا به ادامه تحصیل پرداختم. سال ۸۱ تو خونه ما پر شد از خبر شادی و امید یه توراهی که قرار بود به زندگی ما شادی و نشاط بده. زندگی به همون شیرینی ادامه داشت تا اینکه وسط ماه مبارک رمضان بعد از افطار متوجه شدم که نی نی جان عجله دارن برای اومدن و با همسر جان راهی بیمارستان شدیم ولی چون پسر عجولم یه ماه زودتر می خواست به جمع ما بپیونده و اون بیمارستانی که خواستیم بریم انکوباتور خالی نداشتن مجبور شدیم به بیمارستان دیگه مراجعه کنیم. همسرم به چند بیمارستان زنگ زد که همه جوابشون این بود که یا دستگاه رو نداریم یا داریم ولی دستگاه خالی نیست ولی از اونجایی که توکلمون به خدا زیاد بود با معرفی یکی از دوستان با بیمارستان مادران تماس گرفتیم بعد از اطمینان از خالی بودن دستگاه رفتیم اونجا. خانم دکتر لباف که دکتر بسیار حاذق و معتقدی بودن خودشون رو به بیمارستان رسوندن، تو این فاصله شرایط طوری شده که باید سزارین می شدم و اینکار رو خانم دکتر انجام دادن و کوچولوی من برای یه هفته رفت تو دستگاه. برکت حضور پسرم خیلی زیاد بود از خونه ی کوچیکی که مستاجر بودیم به خونه ی بزرگتر رفتیم و بعد از ۹ ماه به شهر خودم برگشتیم و خونه پدرم ساکن شدیم تا همسرم کار پایان نامه اش رو انجام بده و به ما ملحق بشه. دو سال از تولد پسرم می گذشت که متوجه شدم خدا عنایت ویژه اش شامل حالمون شده و قراره پسرم صاحب برادر بشه، ته دلم خیلی راضی نبودم چون اون زمان شعار دو تا کافیه بود و فاصله سنی کم کار خطای بزرگی به حساب می اومد😔 مخصوصا اینکه باید میرفتم مرکز بهداشت و اونجا مدام با وسایل مختلف سعی در کنترل جمعیت داشتن😁 ولی خدا کمکم کرد و بخاطر این نعمت بزرگ شکرگزار شدم. پسر دومم بخاطر بی مسئولیتی و کم کاری دکتر به روش سزارین به دنیا اومد. یه پسر بسیار زیبا و پرانرژی که دلبری می کرد😍 بعد از تولدش، همسرم معاون عمران دانشگاه شد و خونه بزرگتر و شرایط بهتر ولی خوب در دو سالگی پسرم برگشتن به تهران بخاطر مسائلی، شرایط مالی ما یه کم تغییر کرد ولی چون مسائل مالی برامون مهم نبود در کنار هم خوش بودیم. سال ۸۶ دوباره حال و هوام عوض شد و متوجه مهمان کوچولوی دیگه شدم ولی اونم خیلی زود رفت. سال ۸۷ خبری خوش دوباره تو خونه مون شادی آورد و بعد از برگشتن به شهر خودمون دختر نازم در کمال ناباوری اطرافیان و کادر درمان طبیعی به دنیا اومد😘 البته همون موقع هم کادر و مردم نازنین دست از سرزنش من برنمی داشتن ولی ما تصمیم خودمون رو گرفته بودیم هر چند این حرفها خیلی آزارم میداد و گاهی جواب بعضیهاشون رو می دادم و می گفتم صبر کنید یه زمانی میشه که به من حسرت میخورید ولی این حرف تقریبا همه ی آدمای اطرافم بود.😢 با حضور دخترم،خونه مستاجری مون بزرگتر و نزدیک خونه مادرم شد ولی با تشنج دخترم در دو ماهگی و ایست قلبی و تنفسی که به لطف خدا نزدیک بیمارستانی که برده بودیم اتفاق افتاد این شیرینی تبدیل به ناراحتی و غم و غصه شد ولی بازم خدا پشت و پناهمون بود و دخترم رو با وجود اینکه دکتر گفته بود دخترتون ۲۴ ساعت اکسیژن به مغزش نرسیده و احتمالا زنده نمونه یا اگه بمونه عقب مانده دهنی میشه سالم و تندرست بهمون برگردوند. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۲۷ همسرم همیشه من رو تشویق می کرد به اینکه برای تدریس اقدام کنم و با اصرارهای ایشون من شدم مربی در یک موسسه و بعدازظهرها وقتم با سر و کله زدن با بچه های ناز پر می شد و پسر بزرگم که حالا برای خودش مرد کوچیکی بود میشد مسئول نگهداری خواهر و برادرش😘 حالا دیگه بچه ها هم از زیاد بودن تعدادشون استقبال می کردن و با دعاها و خواهش هاشون از من می خواستن بازم خواهر یا برادر بیارم. با تقاضای مدام بچه ها فرزند چهارم هم در سال ۹۰ و بطور طبیعی بدنیا اومد یه پسر مهربون و قشنگ که با وجود بیماری کلیوی که برام بعد زایمان پیش اومد، باز هم خوشحالی ما رو تحت الشعاع قرار نداد. این فرشته کوچولو هم برای خانواده برکات زیادی داشت؛ حالا دیگه هم مامان چهارتا فسقلی بودم، هم درس می خوندم، هم مربی بودم. کمک‌ها و پشتیبانی‌های خانواده ام، همسرم و قبول مسئولیت بچه ها توسط پسر بزرگم کار رو برام راحت تر می کرد و تونستم درسم رو تموم کنم. تو خونه دوباره زمزمه داشتن خواهر یا برادر شنیده می شد😊 و بچه ها تو کتاب‌های درسی شون که ازشون می خواست آرزوهاشون رو بگن داشتن یه نی نی تو خونه رو از خدا می خواستن پس برآورده نکردن دعاشون بی انصافی بود😉 فرزند پنجمم در سال ۹۳ متولد شد. پسر ناز و فرز و مهربون و بعد از یک هفته بخاطر شرایط جسمی و بیماریم مرخص شدیم و چون قبل از زایمان حس می کردم توانایی بارداری‌ دیگه ای ندارم برای همین تصمیم گرفتم عمل بستن لوله ها رو هم انجام بدم پس باید سزارین می شدم و این کار رو کردم😞 هرچند از سرزنشهای کادر و مردم خاطره خوبی نداشتم ولی بعد از چند سال که بدنم ریکاوری شد و حضرت آقا توصیه به فرزندآوری داشتن و درخواست‌ها و التماس‌های مدام بچه هام برای داشتن فرزند دیگه تو خانواده به این فکر افتادم که چرا این کار رو کردم و پشیمون از این کار عذاب وجدان اومد سراغم... به فکر افتادم شرایط رو تغییر بدم و رفتم برای پیگیری کار ولی خوب کرونا مانع این کار شد و دو بار برای انجام عمل توبوپلاستی اقدام کردم ولی شرایط کرونایی اون رو به تعویق می نداخت تا اینکه بالاخره عید امسال تونستم اینکار رو انجام بدم. با اینکه عمل سختی بود و تقریبا ۳ ساعت طول کشید ولی از این کارم راضی بودم و به این امید هستم که خداوند دوباره من رو لایق موهبت الهی خودش قرار بده و دامن ما رو به فرزندی صالح و سالم برای سربازی آقا جانمون سبز کنه ان شاالله. از همه شما خواننده های عزیز می خوام که هم در فرزندآوری و هم تمام زندگیتون برای خودتون زندگی کنید نه برای راضی نگه داشتن دیگران چرا که راضی کردن دیگران کار سخت و غیر قابل اجراست و بعد پشیمونی و حسرت به بار میاره. در آخر از همه شما می خوام که برای تمام زوجهای عزیزی که در آرزوی فرزند هستن دعا کنید که ان شاالله خدا کلی بچه سالم و صالح نصیبشون کنه😊🤲 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خاطره جذاب خواستگاری‌‌‌
خدا لطف کرده من معمولا بیرون میرم برام خواستگار میاد🥲 و مادر یکی از خواستگارام دعوتم کردن باهم بریم مسجد.🥸 و توی راه باهم صحبت کنیم.🙂 من و پسرشون تفاوت سنیمون 10 ساله (من راضی نیستم به گفته مادرم بهشون فعلا فرصت دادم)😊 بعد اینا میگن نه بابا ماشاالله تو بزرگی عاقلی و... انگار نه انگار تفاوت سنیتون انقدره و... یهو داشتیم راه می‌رفتیم یه خانومی اومد منو از خواستگارم خواستگاری کرد 🤣 فکر کردن ایشون مادرم هستن 😁 ایشون گفت نه دخترم قصد ازدواج نداره😩😂 تازه سنی هم نداره هنوز 17 سالشه به سن قانونی هم نرسیده😐 بعد من برای پسر 27 سالشون بزرگ و عاقلم😏 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 💕ﻫﺮﮔﺰ ﺑﻪ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺻﺪﻣﻪ ﻧﺰﻧﯿﺪ. ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺭﺯﯾﺪ . ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﻥ ﺑﺎ ﺗﻘﺴﯿﻢ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ. ﺩﺭ ﻋﺸﻖ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﻫﻤﻪ ﻣﻮﺟﻮﺩﺍﺕ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ . ﺑﺨﺸﺶ، ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ . ﺗﻤﺎﯾﺰﯼ ﺑﯿﻦ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺍﻟﻬﯽ، ﺣﮑﻤﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﻣﺬﻫﺐ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻣﺬﻫﺐ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ . ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﺗﺪﺭﯾﺞ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺑﺪﻥ ﻫﺎﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﻓﺘﺎﺭ، ﺯﯾﺒﺎﯾﯽﺩﺍﻧﺶ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﻄﻠﻖ، ﯾﮑﯽ ﻭ ﺍﺑﺪﯼ ‏"ﺣﻘﯿﻘﺖ، ﺧﻮﺑﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ" ‏ﮔﺴﺘﺮﺵ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﺪ . 🌸🍃🍃🍃 حستو بهم بگو👇 @Nazgolliiii