eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
همسرم پرسیدم کی و چه طوری گفتی که میخوام ازدواج کنم؟ گفتن زمان کرونا بوده که خب تازه به سن ازدواج رسیده بودن ،گفتن همین طوری به خانواده گفتم حالا که خرج ها کمه برام یه کاری بکنید😂 که خلاصه اومدن خواستگاری من دفعه اول رد کردم به خاطر سنشون ۲۲ سالشون بود دفعه دوم که اومدن ۹ ماه گذشته بود پخته تر شده بودن و دیگه ازدواج کردیم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii پسرم تهران کار می کند ودختری از شهر خودمان را می‌خواهد چند بار رفتم خواستگاری خانواده دختر....
سلامگلی جان ممنونم بابت گروه و زحمت های که میکشی، خواهش میکنم پیام من را بزاری پسرم تهران کار می کند ودختری از شهر خودمان را می‌خواهد چند بار رفتم خواستگاری خانواده دختر قبول نمی کنند دختر شان برود تهران و می‌گویند اگر دختر ما را می خواهد بیا تو شهر خودمان ولی پسر من کارش تهران واگر بیاد شهر خودمان کار ندارد وشغلی ندارد چندین سال آنجا تلاش کرده والان نمی تونه پشت پا بزند به همه چیز 🌸🌸 این دختر تک فرزند 🤍 🌸من درک میکنم خانواده دختر را ولی پسر من بیاد کار ندارد با قلب های پاک تان دعا کنید مانع ها از سر راه این دو جوان کنار بره برای خوشبختی همه جوانان صلوات @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii دوتا کافی نیست
۱۱۲۲ ۳۹ سال دارم. تو یه خانواده معمولی، پدرومادرم زیاد مذهبی نبودن ولی نماز میخوندن و به ائمه اعتقاد داشتن و احترام میذاشتن. ۴تا خواهر بودیم و من از همه بزرگتر☺️دانشگاه قبول شدم و به دانشگاه رفتم. تقریبا ۲۶ ساله بودم که با همسرم که ایشون کرمانی بودن توی دانشگاه شهرمون آشنا شدم. ما یکی از استانهای غربی ایران هستیم، ایشون دانشگاه شهر ما قبول شده بودن😅 شهر ماحدود هزار کیلومتر با کرمان فاصله داره کلی فرهنگ و آداب و رسوممون با هم فرق داشت ولی از اونجا که خدا میخواست، ما با هم ازدواج کردیم😊 اومدم کرمان با وجود همه مشکلاتی که بود هم مالی و هم فرهنگی ولی با توکل به خدا تحمل کردم و‌ همراه همسرم بودم. خیلی اختلافات بین ما بود ولی چون همسرم رو دوست داشتم تحمل میکردم و از خدا یاری میخواستم. تقریبا ۴سال اول زندگی به دلیل مشکلاتی که داشتیم به خواسته خودمون بچه دار نشدیم که بزرگترین اشتباهمون بود، تا اینکه همسرم تصمیم گرفتن به سربازی برن که سربازیشون توی سپاه بود و بعد از مدتی خدمت پیشنهاد بهشون دادن که استخدام بشن و ایشون هم قبول کردن. همسرم الحمدالله مذهبی و موجه هستن بعد از مدتی، به پیشنهاد یه بزرگواری که چرا بچه دار نمی شید و کلی نصحیت که باید بچه دار بشید ما هم تصمیم به آوردن بچه گرفتیم. الحمدالله برا بچه دار شدن مشکلی نداشتیم و خداروشکر هردو سالم بودیم. باردار شدم و تقریبا کل بارداری رو توی کرمان بودم. همسرم تو این مدت دانشگاه امام حسین بودن، یادمه همش تنها بودم حتی ویزیت دکتر و‌ سونوگرافی هم تنها میرفتم سال ۹۲ اولین فرزندم سیده ضحی دنیا اومد که خیلی دوست داشتنی بود😍 الحمدالله روزی مون هم خیلی خوب میرسید ولی باز هم بین من و همسرم بحث پیش میومد و بیشتر اختلافاتمون به خاطر دخالت بی‌جای خانواده همسرم بود با خانواده همسر تو یک خانه زندگی میکردیم و اونها اصلا غریب بودن من رو درک نمی‌کردن، به خاطر دوری راه خانواده ام هم خیلی کم میومدن بهم سر بزنن، بیشتر خودم میرفتم شهرمون. سال ۹۵ دوباره باردار شدم و پسرم امیرحسین دنیا اومد😍الحمدالله مشکلی نداشتم جز غریبی و دوری از خانواده😔 در کل بهم سخت میگذشت ولی به خدا توکل میکردم و از خودش کمک میخواستم. همه کارای بچه ها به عهده خودم بود چون همسرم بیشتر اوقات شیفت یا ماموریت بود چون بچه ها تنهایی هام رو‌ پر میکردن، باز هم تصمیم گرفتم تا بچه دار بشم و سال ۹۸ سیدمحمدم دنیا اومد😍 تا قبل اینکه بچه دار بشیم مشکلات مالی داشتیم حتی خودم هم سرکار میرفتم ولی بازم خیلی اوقات بی پول بودیم ولی با وجود این ۳تا بچه از جاهایی که فکرش رو نمیکردیم روزی حلال می‌رسید. همسرم کلی قسط میداد ولی تونستیم زمین بخریم، آپارتمان ثبت نام کنیم، ماشین خریدیم و همه اش به برکت وجود بچه ها بود. حتی همسرم به پدرومادرش هم کلی کمک میکرد ولی الحمدالله هیچ‌وقت رزقمون کم نمیشد. پسرم ۴ ماهه بود که متوجه شدم امیرحسین سه ساله ام دچار بیماری صعب العلاج شده😭 حرفهای دکتر راجب پسرم خیلی برام سنگین بود. باورم نمیشد من و همسرم هردو شوکه بودیم ولی چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت تلخ نداشتیم تصمیم به درمان گرفتیم و به پیشنهاد دکتر برای درمان بچه رو به تهران بیاریم. اون موقع دخترم کلاس اول بود مجبور شدم بذارم پیش پدرش و به همراه نوزادم و پسرم برای درمان به تهران بیام. حدود ۶ ماه تو رفت و‌آمد بودم. یادمه اوج کرونا بود و رفت و آمد سخت شده بود همسرم برای ۱سال انتقالی گرفت برا تهران، اومدیم تهران و مستقر شدیم و با وجود همه مشکلات الحمدالله توان و قدرت داشتیم و به درمانش ادامه دادیم. بعد از ۱سال به خاطر کار همسرم مجبور شدیم برگردیم کرمان، الحمدالله حال پسرم خیلی بهتر شده بود با توسل و دعا، خدا بهمون رحم کرد بعد از ۲ سال و نیم پسرم درمان شد🤲 اواخر درمان پسرم بود که متوجه شدم باردار هستم☺️به فال نیک گرفتم و‌ با وجود همه حرف های سنگین و‌ ناراحت کننده اطرافیان به خودم میگفتم حتما با اومدن این بچه پسرم شفای کامل میگیره و‌ دقیقا همینطور هم شد وقتی دخترم به دنیا اومد پسرم الحمدالله همه آزمایشات و عکس هاش سالم بود😭تصمیم گرفتم بعداز این همه سختی اسم دخترم رو بذارم سیده یُسرا 😍الحمدالله با تولد دخترم خدا آسانی و‌ آرامش رو بهمون هدیه داد دخترم ۲سال و نیمه بود به خاطر لطف بزرگی که خدا بهم کرده بود و پسرم رو شفا داد، تصمیم گرفتم بازم باردار بشم و سهم کوچیکی تو افزایش بچه های شیعه داشته باشم الان حدود ۵ ماهه سیده بُشرا به دنیا اومده😍و خونه مارو پراز شیرینی کرده، امیدوارم بشارتی باشه برای ظهور امام زمان عج 🤲 با توکل به خدا بچه دار بشید و از نداشتن و‌ تنهایی نترسید تو این راه خدا خیلی کمک میکنه🌹 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii خاطره جالب خواستگاری داداشم
خاطره جالب خواستگاری داداشم یه روز داداش کوچیکم که ۳۱ سالش بود اومد به مامانم گفت یه دختری رو میخواد و بریم خواستگاری . حالا داداش من مهندس یه شرکت معتبر بود و ماشین داشت و یه آپارتمان کوچیک که با کمک بابام گرفته بود. مامانم گفت دختره کیه؟ داداشم گفت دختره دانشجو و پدرش تاجر فرشه و برادرش پزشک جراح قلب و .. کلی از خانواده دختره و اینکه خیلی سرشناس و ثروتمندن تعریف کرد و بعد گفت فقط یه چیزی ، اینگه خیلی دختر خوب و نجیب و خوش اخلاق و.. ولی زیاد زیبایی نداره ،مامانم گفت یعنی چی؟ گفتش یه کم قدش کوتاس و یه کم پوستش جوش و لک داره . خلاصه هرروز میومد می‌گفت جمال نداره ولی تا دلت بخواد کمال داره . مامان منم که خیلی برای این داداشم نقشه ها داشت و دخترهای خوشگل پیشنهاد میداد و داداشم قبول نمی‌کرد ناراحت بود و قبول نمی‌کرد بره خواستگاری . داداش منم پافشاری می‌کرد هرچی باهاش حرف میزدیم قبول نمی‌کرد. بالاخره مامانم راضی شد که یه روز من و مامانم بریم خونشون دختره رو ببینیم شب قبلش باز داداشم اومد کلی حرف زد که دختر خوبیه ولی توقع زیبایی نداشته باشید ماهم گفتیم آقا کلا دختره چه شکلیه آخه دیوونه شدیم داداشم گفت قد کوتاه، بینی بزرگ که بعدا عمل می‌کنیم و یه کم دندونهای و فکش هم ناجوره و.. ولی من اخلاقش رو می‌پسندم و دوسش دارم . در ضمن خانوادگی همشون خوشگلن ولی این به اونا نرفته. من و مامانم با کلی ناراحتی و دلخوری رفتیم. @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
ما آماده شدیم و داداشم ما رو برد دم خونشون پیاده کرد و خودش تو ماشین سر کوچه منتظر ما موند .یه خونه ویلایی بزرگ و شیک تو بهترین منقطه تهران . وارد که شدیم مادر و خواهر بزرگش از ما استقبال کردن . همون جور که داداشم گفته بود مادر و خواهرش خیلی زیبا بودن . یه خانم مسنی هم از ما پذیرایی می‌کرد . گرم گفتگو بودیم که دخترخانمی وارد شد و سلام کرد من و مامانم نگاه کردیم دیدیم دختر تقریبا قد بلند و خیلی خیلی زیبا و خوش هیکل با موهای بلند و پر پشت . پیش خودمون گفتیم خب حتما خواهر یا اقوامی هست آروم جواب سلام دادیم ، نشست. مادر عروس خانم گفت پریسا جان نمک دون رو از رو میز بده. تا شنیدیم اسمش پریسا هست منو مامانم با تعجب به هم نگاه کردیم . آخه داداشم گفته بود عروس خانم اسمش پریسا هست. یه دفعه مامانم گفت عروس خانم ایشون هستن؟ مامانش گفت بله. مامانم که تا اون موقع ناراحت بود و با قیافه نشسته بود یهو بلند شد و باخوشحالی عروس خانم رو بوسید و بغلش کرد و هی نگاش می‌کرد می‌گفت واقعا ایشون عروس خانمن؟ منو مامانم 😀مادرو خواهرش 😳 عروس خانم 🥰 هیچی دیگه رفتیم سوار ماشین شدیم داداشم غش غش میخندید و مامانم گفت تو ما رو دست انداختی ،چون خیلی خوشحالم هیچی بهت نمیگم . خلاصه عروس خانم با ۵۰ سکه مهریه زن داداشم شد ،تازه پدر عروس خانم می‌گفت ۱۴ سکه ولی با اصرار بابام ۵۰ سکه شد. واقعا خانواده خوب و عالی و عروس خانم با کمالات و زیبا و همه چی تمام. خلاصه ۵ ساله دارن به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکنن و یه پسر ۲ ساله جیگر هم دارن. مامانم عاشقه عروسشه . 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
سلام خدمت گلی خانم و اعضای کانال خانمی که میگن اهل دوست پسرنیستندوخواستگاری سنتی رادوست ندارند . همین ازدواج خواستگاری ازسنت هست . منظور سنت روش پیامبر و اسلام هست همان روشی که مابآان ازدواج میکنیم پس خواهران فازروشنفکری برتون ندارد همین سنته که زیرسایش نفع میبرید وهرجاضررتون شد میگید بد .مثل همین روسری و پوشاندن خودازنامحرم. من خودم چندتاخواستگارداشتم که گفتند اول بریم بیرون صحبت کنیم البته اونم باواسطه خانمی بدون درجریان بودن خانواده ...اماقبول نکردم وله فضل خدا خواستگارانی خوبم زیادداشتم به قول شما همش هم سنتی بود وزیر نظر خانواده @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii 📖داستان کوتاه 🟣نذر یا نظر؟!
پنج‌شنبه بعدازظهر بود یهو صدای در اومد تق تق یکجوری ناآشنا در می‌زد چرا دوتا تق چرا سه تا نه؟ رفتم در باز کردم دختر همسایه بود همون دختر ننه هاجر دیگه، راستش ننه هاجر تو "کال گیلاسی" خیلی معروفه تا یادم نرفته بگم کال گیلاسی اسم محلمونه یک سینی صورتی دستش بود توش دو تا کاسه چینی گل قرمز که احتمالا مال جهیزیه خود ننه هاجر بوده پُر آش و روش کلی روغن نعنا ریخته بود که بوش همه محل برداشته بود خلاصه خواسته بود همه هنرهاشو رو کنه دختر باحیایی بود یک چادر گلگلی زیرش اون پیراهن آبی که یک عکس خرس زشت روی سینه‌اش کشیده شده بود سرش کرده بود از اون دامن چین چینی فجیع که پاش بود بهتره هیچی نگم! یک روسری سورمه‌ای که محکم گره زده بود و من به این فکر میکردم آیا میتونه نفس بکشه تا خونه‌شون برگرده سرش بود یهو یک چیزی شبیه کرم خاکی روی آستینش برام جلب توجه کرد که بعد فهمیدم یک از رشته‌های آش بوده که موقع پختن لابد چسبیده به آستینش و اونم طبق معمول یادش رفته تمیز کنه خیلی دختر شلخته‌ای بود از موهای نامرتبش که از لای روسری زده بود بیرون و شبیه قطره‌های قیر که تو تابستون از پشت بوم آویزون میشه شده بود نگم براتون! یکی از پاچه‌های شلوارش نمیدونم چرا کوتاه‌تر بود البته یکم همه اینارو تو یک لحظه دید زدم! گفتم که باحیا بود و به من اصلا نگاه نمی‌کرد و چشماشو انداخته بود روی کاسه‌های آش راستش منم همین‌طور، آخه اینجا از این رسما نداریم که دختر و پسر همو برانداز کنن اره بابا محلمون همه باحیان، دختر ننه هاجر که دیگه نگووو به قول بابام که فقط همین شعر بلده (عیب می جمله چو گفتی هنرش نیز بگو) راستش وسط اون صورت گِرد و خشکلش چشای عسلی روشنش مثل دوتا تیله سه پر می‌درخشید ابروهاش که تا حالا دستکاری نشده بود واقعا دلبر بود آدم یاد شعرهای حافظ مینداخت راستش یکمی هم سیبیل داشت که خیلی شبیه باباش کریم آقا شده بود! صدای نازی داشت اگه حرف میزد نفست بند میومد ولی فکر کنم بخاطر اینکه من بتونم نفس بکشم حرف نمیزد! خلاصه در اوج شلختگی مقدار کمی تا قسمتی هم "جانان" بود! اینم براتون بگم دختر ننه هاجر از عمد چون می‌دونست مامانم خونه نیست و من تنهام اومده بود تا به بهانه آش خودی نشون بده! خلاصه نذر یا نظر کدوم داشت نمیدونم!! بین خودمون بمونه منم یک کوچلو ازش خوشم میومد یهو با اون صدای ناز و لرزانش گفت: (بیام؟) من تا شنیدم از تعجب با خودم گفتم اون میدونه من خونه تنهام میخاد بیاد چیکار!؟ تا خواستم چیزی بگم گفت (بیام برداری) چون دم خونه ما یه پله داشت منظورش این بود که بیاد جلوتر تا من کاسه آش بردارم رفتم کاسه رو بردارم سرشو آورد بالا و نگام کرد یهو چشمام میخ اون چشای تیله ایش شد وااای خدا این اگه شلخته نبود چی میشد!! قلبم ساکت شده بود دیگه ضربانش نمی‌شنیدم کاسه آش برداشتم و اصرار کردم که بیا تو و تا من رفتم آشپزخونه اون رفت زیر درخت پیر انار وسط حیاط وایستاد من هول هولکی کاسه رو خالی کردم و شستم، اون موقع ها مُد بود کاسه نذری رو باید پُر تحویل میدادی خب مامانم نبود که پُرش کنه در نتیجه خودم دست بکار شدم از حیاط یکدونه گل محمدی بزرگ و خوشگل کندم و گذاشتم تو کاسه، زیور داشت زیرزیرکی نگام می‌کرد "آخ یادم رفت بگم اسمش زیور بود" درست بالای سرش یک انار ترک خورده رو درخت بود چند روزی بود که می‌خواستم بکنمش حیفم میومد آخه بزرگترین انار درخت بود یهو به خودم حس فردین گرفتم دلمو زدم به دریا از خودم گذشتم که بچینمش واسه زیور، کاسه رو دادم دستش چارپایه رو گذاشتم و دستم دراز کردم که یهو پام لرزید و انار افتاد رو کله زیور و ترکید! به قول دایی حسن من دست‌وپاچلفتی هم افتادم رو زیور! تو همون گیرداد مامانم اومد! و با صحنه‌ای مواجه شد که زیور با سر و کله اناری بدون چادر رو زمین دراز کشیده و نصف چادرش رو من و بقیه‌اش تو حوض و دُم موهای بلند و بافته شده زیور هم افتاده بود رو صورت من! (البته فکر بد نکنید انقدر گره روسریش سفت بود که باز نشد) کاسه‌های جهیزیه ننه هاجرم که نگوو تیکه‌تیکه هر طرف افتاده بودن آش کاسه دومی جوری ریخت که رشته‌های آش همه‌جامون چسبیده بودن! یاد اون کرم خاکی دم در افتادم! چشتون روز بد نبینه زیور که با چادر خیس و سرکله اناری لنگ لنگان فرار کرد من موندم مامانم و یک جارو خوشدست و یک حوض که سپر بین من و مامانم بود و تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید این بود که با صدای بلند بگم غلط کردم و دور حوض بچرخم و واسه دمپایی های هدفدار مامانم جاخالی بدم تا فرصت پیدا کنم از در حیاط فرار کنم اخ اخ اناروُ آشوُ جاشوُ که به فنا دادم از افتادن روی زیورم که چیزی نصیبم نشد بازم همون کاری رو کردم که توش تخصص دارم "آش نخورده و دهن سوریس شده!" @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii تربیت نسل مهدوی....