#دلبروووووون:
.+سلامٌ على لون البنِّ في عينيك
_سلام بر قهوه چشمانت..!👀☕️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
【صبح به خیر :>🌤✨
خبرِ جدید اینکـه دوسِت دارم..
بیشتر از دیروز!💛】
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
عقد بودیم بعد رفتم پیش شوهرم (ما مال یه استانی هستیم و شوهرم چون نظامیه تو یه استان دیگه).
بعد گیر دادم من باید موتور سوار شم تا حالا موتور سوار نشدم حالا این شوهر منم بیچاره هی زنگ زد به این دوستو به اون همکار یه موتور گیر اورد بریم موتور سواری.
منه خنگ رفتم سوار موتور شدم دیدیم همه نگاهمون میکنن میخندن اصلا اوضاعی بعد یهو یه اقایی گفت ابجی پاهاتو بذار رو اون نباید اینجوری باشه خطرناکه خخخ.
من پاهامو باز کرده بودم معلق در هوا.😭😭😭
وای خیلی خجالت کشیدم چون قبلشم همکارای شوهرمم دیده بودنمون.
دیگه ازون روز به بعد هوس موتور سواری نزد به سرم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
یهویی زُل زد تو چشام و گفت:
ولی نباید یادت بره که من هر
جای دنیام باشم کنار هر کسی که باشم،
اصلِ قلبم مالِ توعه؛
رگ و ریشهم تویی چون آدم از
ریشهش نمیتونه جدا شه!
نمیتونه دل بکنه هر چقدر هم که شاخ
و برگ بده بازم ته دلش جونش بسته
به جون ریشهش . .
تو همون ریشهی منی🌿'!
#توییت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یبار تو دوران عقد رفتیم خونه مادرشوهرم دم رفتن یه سرویس قابلمه گذاشتن گفتن با خودتون ببرین.
منم شروع کردم تعارف تیکه پاره کردن ک ن بابا خودم چند دست خریدم چرا شما زحمت کشیدین و ....
بعد مادرشوهرم منو کشید تو اتاق گفت مال تو نیست عزیزم میخواستم بگم واسه کسیه ببرین بهش بدین سر راهتون😆😆😆😆
ضایع شدن جلو خانواده شوهر خیلیییی بده خیلی😒🚶♀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووووون:
『خانومِحـٰاجآقـٰا』:
اونجایی که شادمهر میگه:
‹من از لحظه قبل عاشقترم تو از
لحظه قبل زیباتری♥️›
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز بعد از عقد 💍 شوهرم امد خونه مامانم تنها بودم من تو خونه 😅
خلاصه اومد داخل و نشست روی مبل..
من هم رفتم دستشویی و وقتی امدم بیرون یه لبخند زدم😊
و از جلوش رد شدم و رفتم اشپزخونه یه چیزی بیارم بخوریم که یه دفعه دیدم قهقه زد🤣🤣
گفتم چی شد؟؟همونطور به حالت قهقهه اشاره کرد به دامنم 😳🤨
چشمتون روز بد نبینه دامن کوتاه پوشیده بودم عقبش تو لباس زیرم گیر کرده بود
خلاصه وضعیت منو تصور کنید مردم از خجالت😱😱🙈🙈
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
‹ أنا مجنون بعيونك ... ›
- دیوانهیچشمهایتوهستم🌱💚: )'!
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ما هم یه جایی عروسی رفتیم حدودا ده، یازده سال پیش. عروسی توی تالار بود و مهمون هم خیلی زیاد. شاید نزدیک هزار نفر. اولا ساعت ده شب تازه عاقد اومد و عقد کردن. بعد هم ساعت دوازده شب یک عدد نون محلی و یک عدد خیار و یک عدد تخم مرغ پخته به هر نفر دادن که سر میز تو تالار بخوریم. من واقعا هنگ کرده بودم. خب اقلا شام نمیدین دیگه چرا شب عروسی میگیرین؟ خب عصرونه بگیرید. یا کمتر مهمون دعوت کنین و شام بدین. البته به نظر خودشون شام بودها😕😕
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
بهم گفت میدونستی نگاه کردن
با دیدن فرق داره؟(:
گفتم نه چه فرقی؟!
گفت مثلا من همه رو میبینم . .
ولی تورو نگاه میکنم:)!🍓🌱
#توییت
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
عقدی بودم...یبارم رفتم خونه خواهر شوهرم تا باهم برای یه خانواده که عزاداربودن غذا درست کنیم، آخه ما رسم داریم تا هفته افراد فامیل ودوست هرکه دوست داره صبحانه ونهار وشام و حتی عصرانه درست میکنن میبرن، برای خانواده عزادار،
موقعی که غذا آماده کردیم. خواهر شوهرم چایی دم کرد بخوریم خستگیم ن در بره، همینجور که داشت چایی میآورد، یهو گفت زهرا خدا شاهده اگه... که یهوووووو من با یه حرکت انتحاری گفتم عزیزم توراخدا قسمم نده که من ناهار نمیمونم، اصلا حرفشم نزن، من خودم صبح زود غذا برای ناهارمون آماده کردم بعد امدم اینجا برای کمک، هرچه میخای بگو من نمیمونم، اصرار نکن و... خلاصه یریز حرف میزدم اجازه نفس کشیدن به خواهر شوهر نمیدادم، 🤗
بعد چند دقیقه حرف زدن من بهتره بگم وراجی من😁ساکت شدم میدونید چی شد؟ 🤔😩
خواهرشوهر جان ادامه حرفش زد من خنگ متوجه شدم اصلا اون یچیز دیگه میخواسته بگه و قصدش تعارف نبوده اون لحظه حرفش این بود که من اجازه گفتنش نداده بودم(زهرا خداشاهده امروز اصلا خسته نشدم، با این که خیلی کار کردم) 😑🤗آخه خواهرشوهرم سردرد وکمر داره و میخواسته برام تعریف کنه که خسته نشده خداروشکر😐😁
خلاصه خدا خیرش بده به روم نیاوردن و ناهار هم نزاشت برم خونه
دلانه هات رو برام ارسال کن🌸🍃👇
@Aseman100