eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
633 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام عزیز ممنون بابت کانال قشنگت 🌺🌺 در رابطه با دخترگل ۱۷ساله که خانواده بهش نه میگن ..دخترگلم خانوادت با این فرهنگ بزرگ شدن ودارن زندگی میکنندوتو به تنهایی وباقهرکردن ودرس نخواندن نمیتونی فکرانها روعوض کنی اگه میتونی بایک مشاورصحبت کن یا از عمه خاله یاهرکسی که بتونه مادرت روقانع کنه کمک بگیر وقانعشون کن که از اعتمادشون سواستفاده نمیکنی حدومرز خودت رومیدونی وخطانمیکنی از طرفی هم خانوادت بعضی ازفرهنگهای اشتباهی که توجامعه عادی شده رو نمیتونن قبول کنندوهیچ تقصیری ندارند چون ترس از آبروریزی دارن ...دخترم درست روبخون به خاطر چیزهای کوچک هدف بزرگت درس خواندن رورهانکن که بعدها پشیمون میشی وکاری از دستت برنمیاد یک روزی میتونی به راحتی مهمونی خرید آرایشگاه وووو بری ولی امیدوارم هیچ وقت روزی نرسه که بگی ای کاش درسم رومیخوندم🌺🌺مامان جوجه هام 🌺🌺🌺 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii برا دختر خانم گل 💐 که یک ماه نامزد کرده
سلام نماز روزه همگی قبول انشالله مقدرات خوبی براهمه اعضا نوشته شده باشه.🍀🍀🍀🍀🍀برا دختر خانم گل 💐 که یک ماه نامزد کرده به نظرم همدیگر تاحدودی بشناسیدبعد عقدکنید ولی فقط شناخت مادیات نباشه عقاید. اعتقادات.ایمان.تقوا .چه اندازه پایبنده نماز خواندن و روزه گرفتن.طرز تفکرات در موردحجاب وموارد دیگه و..... بعضی عزیزان فقط مادیات در نظر می‌گیرند.هنوز از راه نرسیده چی به نامت بزنه یا نه .راهو روش زندگی خيلي مهمتر از مادیات هستش که باعث خوشبختی میشه. امیدوارم برا دختر خانم عزیز خیر باشه🍀🍀🍀🍀🍀🍀ممنونم از 💐 بانو سایه عزیزم🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃 من قبل ازدواجم یه نامزدی ناموفق داشتم که خب برحسب وظیفه به همه 🍃
من قبل ازدواجم یه نامزدی ناموفق داشتم که خب برحسب وظیفه به همه خواستگارام میگفتم؛ ولی اینقدر برخورد بد ازشون دیدم که بعد هرخواستگاری گریه میکردم درصورتی که روابط کامل زیر نظر خانواده بود و فقط یه نامزدی کوتاه بود. نمیخواستم دیگه خواستگار راه بدم تا اینکه شوهرم اومد و از همه چی از قبل خبر داشت. این اولین خواستگاری بود که بدون استرس اومد خونمون. واقعا برخوردای دیگران آدمو اذیت میکنه! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii
🍃🍃🍃🍃🌸 سلام گلی جان ودوستان عزیز دوستی که شوهرتون ش.رابخواروع رق خورهستن خداراشکرکردم شماارتباطتون راباخدابیشترکردیدیه چله مجادله بردارواینکه سوره مومنون رابنویس درمتکاش بزار فقط بالش زیرپانمونه یاخدای نکرده کسی روی متکا ننشینه ان شاالله خداکمک کنه برگرده اگرمی تونستی مشاورمذهبی بری که خیلی خوبه ان شاالله خدابه حق صاحب زمان عج اللخ کمکت کنه صداش بزن به دادت برسه که حتمابه دادت می رسه عزیزم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
جلوتر رفتم و با صدای نیمه بلند پرسیدم: -سارا؟ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ سارا با دیدن من خیالش راحت شد و صورتش گشاده. -وای عزیزم چه خوب شد اومدی. هرچی به این خانم میگم من زنتم. اصلاً حرف گوش نمیده. به خانم محمدی نگاهی کردم و گفتم: -مشکلی پیش اومده خانم محمدی؟ سارا پشت چشم نازک کرد. دوست نداشت یه راست به سراغ محمدی برم. -والا آقای کریمی هرچی بهشون گفتم که شما با من هماهنگ نکردین و نمی‌تونن این وسایلو ببرن، به حرف من گوش ندادن. سارا صداش رو بالا برد. -باز داره حرف خودش رو میزنه. چرا اجازه ندارم؟ بی توجه به شلوغ بازی سارا به آرومی پرسیدم: -کدوم وسایل خانم؟ محمدی به پیشخون اشاره کرد. با دیدن ساک های خرید روی پیشخون چشمام چهار تا شد. نزدیک به هفت هشت تا کیسه پر و پیمون لباس و شلوار و بوت روی پیشخون جا گرفته بود. با حیرت پرسیدم: -همۀ اینا مال توئه سارا؟ سارا لبخندی زد. -آره دیگه! گفته بودم می‌خوام برم مهمونی. لباس ندارم. -عزیزم. این همه خرید رو میخوای چیکار؟ سارا که اصلاً خوشش نیومد جلوی محمدی ازش حساب پس بگیرم، لبخند تصنعی زد و گفت: -عزیزم بیا بریم دفترت با هم صحبت کنیم. و بازومو گرفت و کشید که رو به محمدی گفتم: -خانم محمدی شما به کارتون برسید. سارا رو به سمت دفترم بردم. سارا همزمان به محمدی دستور داد: -نبینم بهشون دست بزنیا. بذار بمونن. و جلوتر از من پا به اتاق گذاشت. همین که در رو بستم سارا کلید رو تو در چرخوند وگفت -وای دمیر چقدر دلم برات تنگ شده بود! بهتر بود با حرف قانعش کنم. قبلا هم دیده بودم که سارا با دلیل و بی دلیل به فروشگاه میاد و کلی وسائل برمیداره. اما اینبار دیگه زیاده روی کرده بود. -سارا واقعاً همه اون لباس ها مال توئه؟ سارا بدون اینکه جوابم رو بده، گفت - فعلاً مشتری نداری؟ -چرا اتفاقاً سرم شلوغه و منتظر یه مشتریم.
دلانه هات رو بهم بگو👇 @Nazgolliiii دوتا کافی نیست... .
۱۱۴۴ ما سال ۸۱ ازدواج کردیم. من ۲۳سال داشتم و همسرم ۲۸سال، هردو عاشق بچه بودیم، به خاطر همین از همون اول بچه می خواستیم. یک سال گذشت خبری نشد. سال دوم شد، باز هم خبری نشد، رفتیم دکتر بعد از بررسی های اولیه دکتر گفت که شما به صورت طبیعی بچه دار نمیشید باید برید دنبال آی وی اف، یادم نمیره که چقدر اون روز هر دوتامون ناراحت بودیم.😢 اطلاعات زیادی در مورد آی وی اف نداشتیم. پرس و جو کردیم و تصمیم گرفتیم بریم مرکز ناباروری اصفهان با این که فاصله تا شهر خودمون تقریبا ۱۰ساعت بود. اون موقع ماشین نداشتیم و با اتوبوس می رفتیم چقدر سخت بود. چون من توی اتوبوس حالم بد میشد و بهم خیلی سخت می گذشت. ولی خب هر که طاووس خواهد، جور هندوستان کشد مگه نه😄😉 خلاصه رفت و آمد ما شروع شد و این تازه اول ماجرا بود.🥺 دکترها اول کار گفتن یه پولیپ داری باید برداری و این شد اولین بی هوشی و اولین اتاق عمل رفتن من🤕 بعدش رفتیم دنبال کارهای آی وی اف دارو و آمپول و بی هوشی و تخمک گیری و انتقال و با کلی امید و استراحت و ...دو هفته بعد نتیجه آزمایش منفی😭 چند وقت بعد دوباره رفتیم برای آی وی اف باز روز از نو روزی از نو😏 هنوز ماشین نداشتیم و با اتوبوس می رفتیم. سخت بود ولی امید که باشه سختی هم میشه تحمل کرد. این دفعه دکترها کارهای دیگه ای هم علاوه بر کارهای قبلی انجام دادند که یعنی درصد موفقیت بالاتر بره. باز دارو و آمپول و اتاق عمل و انتقال و... انتظااااار دو هفته ای برای آزمایش. اونهایی که در این موقعیت بودند می دونند که این دو هفته انتظار چقدر طول می کشه، همه دو هفته ها که اندازه ی هم نیستند. قبول دارین که؟ رفتیم آزمایش و باز منفی. نگم از این که این روز چقدر سخته، ندونید بهتر🙊 اینم با همه سختیش گذشت. این وسط تو دوره ای که دکتر نمی رفتیم همچنان دنبال داروهای گیاهی و سنتی و محلی هم بودیم و نتایجی که می خواستیم نداشت. تو این شرایط دانشگاه هم قبول شدم و رفتم دانشگاه پیام نور، واحدها را زیاد برنمی داشتم چون می دونستم باید دکتر هم برم، می خواستم کارم راحت تر باشه. اگه فکر کردین فکر دکتر از سرم بیرون کردم اشتباه می کنید🙈 البته دعا و نذر و التماس به خدا و واسطه کردن ائمه سر جاش بود. میدونید که ما بدون توسل اصلا نمی تونیم زندگی کنیم😍 نه فقط خودمون که کل دوست و آشنا و فامیل و خانواده بسیج شده بودن برای دعا و نذر برای ما😂 حالا کارمو راحت تر بود چون دیگه ماشین داشتیم.😊 باز برای سومین بار همون درمان ها و درمان های جانبی و عمل و انتظار و آزمایش و نتیجه منفی☹️ دوباره دانشگاه و پس انداز و یه خورده استراحت و ادامه ی کار.... آره دیگه نمی شد که ادامه ندیم😄ما بچه می خواستیم و هنوز نداشتیم پس معنی نداشت که خسته شدم و نمی تونم و نمیشه و از این حرفها، به قول بزرگترها نه ما پیر بودیم نه خدا بخیل😌 دوباره بعد چند وقت ادامه درمان برای چهارمین بار درسته؟ حسابش از دستم در رفت😅 و آزمایش بعد دو هفته و جواب همون جواب قبلی😩 به قول شاعر :مرا به سخت جانی خود این گمان نبود.🙊 این دفعه تخمدان ها آب آوردند و سه روز توی بیمارستان بستری شدم و با کمال صحت و سلامت مرخص شدم. اومدیم شهرمون و درس و دانشگاه و زندگی دیگه😍 زندگی خوب و عاشقانه ای داشتیم فکر نکنید فقط دوا و دکتر بوده به دکتر رفتن می گفتیم مسافرت، مسافرت بود دیگه سعی می کردیم بهمون خوش بگذره😊چون دیگه چند ساال گذشته بود و ما بچه دار نشده بودیم اغراق نکنم هر جا می رفتیم چه عروسی چه عزا چه مهمونی کلا هر جا اولین سوال عزیزان این بود بچه دار نشدین😏😁 اگه نمی پرسیدن تعجب داشت😜 و ما خیلی خونسرد با یه لبخند که هنوز نه البته از اون لبخندهای زورکی🙃 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۴ ششمین بار هم نتیجه همون شد. البته خدای نکرده کسی فکر نکنه دکترهاش بد بود یا مرکز خوبی نبود و از این حرفها، واقعا هم دکتر خوب داشت، هم امکانات، خوب هم رسیدگی خوب اما انگار حکمت خدا برای ما اینطوری تعیین شده بود شاید هم امتحان بود که اگر بود خداییش امتحان سختی بود. البته امتحان معمولا سخت مگه نه؟🥵 بعد از ششمین بار یه مدت دکتر نرفتیم. بعدش بعضی از بزرگترها گفتند و خودمون هم قبول کردیم که شاید اینجا قسمت نیست شهر دیگه ای را انتخاب کنیم برای ادامه درمان. یه سید بزرگواری بود(خدا رحمتش کنه) بسیار مورد احترام، به پیشنهاد مادر شوهرم رفتیم پیش ایشون که استخاره کنیم کجا ادامه بدیم. چند شهر نیت کردیم و جواب ما شد شهر زیبا و دوست داشتنی یزد😍 برای ادامه ی درمان راهی یزد شدیم و بیمارستان مادر و دکترهای جدید، برای هفتمین بار برای ما و اولین بار در بیمارستان مادر یزد... خب درمان و دارو و عمل و دوباره انتظار و باااز همون نتیجه قبلی😔 و هشتمین بار هم همون نتیجه😔 آدم بعضی وقت ها خودش هم باورش نمیشه که این قدر توانایی و قدرت و امید داره💪💪 زمان می گذشت ولی راستش بگم اذیت شدم و حتی خسته شدم اما هیییچ وقت ناامید نشدم. این دفعه برای نهمین بار دوباره راهی یزد زیبا شدیم. با مردمانی مهربان و دوستانی که پیدا کردیم و احساس غربت نکردیم. البته اینم بگم که توی اصفهان هم دوستان بسییار خوبی داشتیم که اونجا هم غم غربت حس نکردیم خدا در دنیا و آخرت براشون جبران کنه انشاءالله😍 اما این دفعه یه کمی نتیجه فرق داشت. یه شادی بیش از حد ولی کوتاه و زود گذر😱 این بار نتیجه بعد از دو هفته مثبت شد و مثل یک بمب در بین کل کسانی که ما را می شناختند صدا کرد. سیل پیام های تبریک و شاد باش و چند روز بعد علائم ناخوشایند و نظر دکترها که امیدی به این جنین نیست😭 این نتیجه از همه قبلی ها سخت تر بود. حتما خدا در ما صبری بیشتر از این سراغ داشت که خودمون نمی دونستیم و این شرایط در حالی بود که هنوز پیام های تبریک می رسید چون اون قدر زود اتفاق افتاده بود که خبر دوم هنوز پخش نشده بود. بعد از این اتفاق شوهرم که همیشه همراه بود گفت دیگه کافیه من دیگه دکتر نمیام.😕 خیلی ضربه روحی بهش وارد شده بود. من هم توی اون شرایط که واقعا سخت بود چیزی نگفتم اما چند وقت که یه کم آروم شدیم و اوضاع تغییر کرد، دوباره شروع کردم به زمینه سازی برای ادامه درمان که خدا را شکر موفق شدم😎 دوباره راهی دیار یزد شدیم و شروع درمان. چند روز اونجا بودیم که خبر دادند پدرم مریض و بردنش بیمارستان😔 ولی ما که درگیر درمان بودیم نتونستیم برگردیم و تماس که می گرفتیم می گفتند بهتر ولی باید فعلا بستری باشه. خلاصه ما عمل ها رو انجام دادیم و برگشتیم و چون بابام توی مرکز استان بستری بود چند روز بعدش رفتیم ملاقات. و همچنان منتظر زمان آزمایش بودیم و این دفعه غیر از نگرانی جواب آزمایش نگران بیماری پدرم هم بودیم. ولی حال پدرم بهتر که نشد بدتر هم شده بود😔 با همون حال یه بار دیگه رفتم بیمارستان و نگرانیم بیشتر شد چون اوضاع اصلا خوب نبود. سرانجام موقع آزمایش رسید و این دفعه جواب مثبت بود اما با وجود بیماری پدر و تجربه تلخ قبلی زیاد خوشحالی نکردیم اما خب تو اون شرایط واقعا خبر خوبی بود. زنگ زدم به داداشم و گفتم این خبر حتما به بابا بده چون خیلی منتظر این خبر بود و دو روز بعد پدرم آسمانی شد😭 حتی تشیع جنازه پدرم بزرگترها نگذاشتند من حضور داشته باشم و گفتند باید استراحت کنی😢 حتی چهلم پدرم هم مرا سر خاک نبردند البته تو مراسم بودم اما سر خاک نگذاشتند برم سخت بود ولی ... چند روز بعد از چهلم پدرم رفتیم برای سونوی تشکیل قلب اما دکتر گفت کیسه حاملگی هست اما صدای قلب نیست😢یک هفته بعد سونو تکرار شد اما جواب همان بود که بود😢 البته من دیگه قوی شده بودم و همه این اتفاقات تلخ نمی تونست مرا از پا در بیاره. من هنوز امید داشتم و این امید چیز غریبی ست که می تونه معجزه کنه😊 همه عزیزان می دونند که همچین مواقعی سختی سقط و وضعیت روحی مادر و کورتاژ و ...وجود داره که برای این که خاطر عزیزان مکدر نشه ازش می گذرم. آیه قرآن هست که: ما انسان را در رنج آفریدیم. رنج می تونه انسان را بزرگتر کنه، قوی تر کنه و خلاصه که خیلی هم بد نیست😉 ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist