eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
625 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ من متولد ۷۵ هستم و همسرجان که پسر خاله ام هستن متولد ۶۶، ما سال ۹۳ به صورت سنتی ازدواج کردیم (فامیل بودیم اما سالی یک بار رفت و آمد داشتیم.) خلاصه که گذشت تا سال ۹۴ اون موقع اربعین حسینی توی پاییز بود. آبان ماه همسرجان برای اولین بار می‌خواستن با برادرشون مشرف بشن🥰 من هم خیلی دلم میخواست برم و خیلی بی تابی می‌کردم😭(غافل از اینکه حکمت خداوند چیز دیگریست)اما همسرم میگفتن من امسال میرم راه و چاه رو یاد میگیرم، سال بعد شما رو می‌برم، من هم قبول کردم و چون در اقدام بارداری بودم به همسرم گفتم پس وقتی چشمت به ضریح ارباب خورد ازشون یه فرزند سالم و صالح بخواه اگر پسر بود انشاالله اسمش رو حسین می‌ذاریم گفتن حتما... همسرم رفتن، بنده هم موقعی که همسر سفر بودن خونه ی پدرم بودم و دوره ماهیانه ام طبق معمول عقب افتاده بود😐 مادرم هم هی اصرار می‌کرد که حامله ای😂 من هم گفتم نیستم. وقتی همسر اومدن و مهمان داری ما تموم شد من هنوز دوره ام شروع نشده بود و بسیار گرمم میشدو گُر میگرفتم، اونم توی زمستون🤣 گاهی هم حالت تهوع داشتم اما عادی بود برام تا اینکه یه شب زیر دلم به شدت تیر کشید و درد بدی گرفت مادرم شروع به غر زدن کرد که بهت میگم حامله ای، گوش نمیدی، من هم یه بی بی چک از قبل داشتم برداشتم و همون موقع تست زدم و گفتم الان بهت ثابت میکنم من حامله نیستم که دست از سر من برداری😅اما تست من مثبت شد و بسیار کمرنگ 🥰 مامان گفت دیدی بهت میگم گوش نمیدی زنگ زدم و به همسرجان که محل کار بودن اطلاع دادم خيلی عادی گفت مبارکه😉 گذشت تا رفتم سونوگرافی و دکتر گفت پنج هفته و دو روز هست یک کیسه و یک جنین میلی‌متری مامانم چون همش برای من دعا می‌کرد دوقلو بیارم پرسید دوقلو نیست؟ دکتر گفت من یک جنین میبینم اگر هم دوقلو بشه با تاخیر هست و توی سونوگرافی بعدی مشخص میشه. گذشت تا ۹ هفته رفتم برای سونوی ضربان قلب، وقتی دکتر شروع کرد به مادرم گفت برید فیش دوقلویی بگیرید دو تا بچه هستن😍 (سونوگرافی های دوقلویی هزینه اش دو برابر هست) آخر سونو بهم گفت یه هماتوم کوچیک یک سانتی پشت جفت داری به دکترت حتما بگو. وقتی به دکتر گفتم گفت نگران نباش چون شیاف پروژسترون استفاده میکنی جذب میشه. گذشت تا غربالگری اول رسید وقتی رفتم برای سونو یادم رفت بپرسم هماتوم چی شده و اومدم (اینم بگم دکتر از ابتدای بارداری بهم گفت استراحت کنم چون علائم سقط داشتم و وقتی فهمیدیم دوقلو هستن استراحت من مطلق شد😔) یک هفته بعد از غربالگری یک دفعه احساس کردم چیزی دفع شد. شروع کردم به گریه کردن و جیغ زدن... خلاصه که رفتم سونوگرافی و دیدیم بله هماتوم یک سانتی شده هشت سانت و از جفت تغذیه کرده بود و رشد کرده بود و بنده یک هفته توی بیمارستان بستری شدم.😔 وقتی جواب سونو رو دکترم دیده بود به مادرم و همسرم گفته بودن احتمال هفتاد درصد سقط میشه اما به خودش نگید که روحیه اش رو از دست نده، همسرم به شدت ناراحت بودن که مامانم بهشون میگن توکل به خدا ،تا خدا نخواد هیچ اتفاقی نمی افته برو و دست به دامن ائمه شو. خلاصه که همسرم سفره ی حضرت ابوالفضل نذر میکنن که انشاالله دوقلوهای ما صحیح و سالم بمونن برامون و پدرم هم برای حضرت علی اصغر شیر نذری میدن و... بعد از یک هفته چون منزل مادرم طبقه چهارم بود و پله زیاد داشت بنده به منزل مادرشوهرم رفتم و به ایشون زحمت دادم. خیلی دوران سختی بود چون حتی دستشویی هم نمیتونستم برم و حتی حمام هم اجازه نداشتم برم. توی هفده هفتگی عمل سرکلاژ انجام دادم که از زایمان زودرس یا سقط جلوگیری بشه و این دوران سخت گذشت تا سوم مرداد سال ۹۵، دوقلوهای ما آقا امیرحسین و آقا امیرعلی به دنیا اومدن و تازه اول ماجرای ما بود. به خاطر کولیک بسیار شدیدشون ، مجبور شدم نقل مکان کنم به خونه ی مادرم، تا ۶ ماه ما خواب کافی نداشتیم. شاید توی ۲۴ ساعت من ۴ ساعت می‌خوابیدم. خلاصه که دوقلوها انقدر من و کل خانواده ی خودم و همسرم رو اذیت کردن که همه بهم میگفتن دیگه بسه دیگه بچه نیار😂 خودم هم از بچه و حتی از صدای گریه ی بچه متنفر شده بودم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۵ گذشت تا اینکه سال ۱۴۰۲ به صورت خدا خواسته و یهویی من فهمیدم باردارم، اولش که متوجه شدم یک روز کامل گریه می‌کردم و می‌گفتم من طاقت خوابیدن و استراحت دوباره ندارم و وقتی رفتم سونوگرافی خدا خدا میکردم دیگه دوقلو نباشه.😂 وقتی تاریخ بارداری ام رو چک کردم متوجه شدم وقتی که برای میلاد امام رضا جان به مشهد رفته بودم، باردار شدم. از امام رضا جان خواستم بهم کمک کنن و اصلا نفهمم چطوری این بارداری به پایان میرسه و هر چی سختی و اذیت سر بارداری قبلی کشیده بودم سر این بارداری فراموش کنم که خداروشکر خداوند و امام رضای عزیزم صدام رو شنیدن به طوری که من حتی به مسافرت شمال هم رفتم اونم توی ۶ ماهگی😂 خیلی دوست داشتم خداوند بهم یه دختر هدیه بده که طعم دختر داشتن هم بچشم اما مصلحت خداوند چیز دیگری بود و بهم یه پسر شیرین و دوست داشتنی به اسم آقا امیررضا هدیه داد که هر لحظه و هر جا خدا رو شاکرم که سه دسته گل صحیح و سالم بهم عطا کرده. امیدوارم بتونم سربازانی برای امام زمانم تربیت کنم. امیدوارم که هرکس چشم انتظار اولاد هست خداوند منان به حق این شب های عزیز دامان شون رو سبز کنه و طعم شیرین مادری رو همه بچشند.😍 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۰۹۴ من متولد ۶۵ هستم و همسرم متولد۶۱، در دوران دانشجویی و خیلی ساده در حالیکه۲۰ سالم بود، ازدواج کردیم. از همون اول عاشق بچه بودم اما همسرم بخاطر اینکه هنوز سربازی نرفته بود راضی نمیشد و می‌گفت صبر کنیم. الحمدلله اراده خدا بر این قرار گرفت که خیلی زود صاحب فرزند بشیم و دقیقا روزی که دخترم به دنیا اومد، پدرش سربازیش تموم شد😁 به برکت قدم های دخترم پدرش سربازیش تموم شد و بلافاصله استخدام شد (دقیقا دو موردی که همسرم ازش ترس داشت و بهانه میاورد برای تاخیر بچه دار شدن) گذشت و با چشیدن شیرینی اولین بچه، من که یه دختر لوس و نازپرورده بودم و به بیشتر از دوتا فکر نمیکردم شدم عاشق بچه دار شدن، طوری که با اینکه اون موقع هنوز حتی زمزمه ای از بحث جمعیت و ... نبود، یادمه وقتی برای عمره دانشجویی( مقطع ارشد) با همسرم و دخترم مشرف شدیم، اولین لحظه ای که چشمم خورد به خانه کعبه یکی از دعاهام این بود که حداقل صاحب۴تا بچه بشم😊 وقتی دخترم ۳سال و۷ماهش بود، خواهرش به دنیا اومد و بعد از اون دوتا گل پسر با فاصله کم خداخواسته نصیبمون شد، جوری که همه فکر میکردن بچه دوم و سوم دوقلو هستن😂باورشون نمیشد ما ۴تا بچه داشته باشیم😜 خلاصه که پشت سرهم بودن سه تای آخری و فشاری که تو یه مقطع بابت بچه داری بهمون اومد باعث شد که همسرم جا بزنه ومدام می‌گفت دیگه بسه، منم خدا منو ببخشه یه بار سرنماز گفتم خدایا از این به بعد هرموقع خواستی بهمون بچه بدی هر موقع که خودمون خواستیم بده، این ناشکری باعث شد ۹ سال بچه دار نشیم و با وجودی که گیر کار رو فهمیدم اما خدا خواست بهم بفهمونه که قدر نعمت فرزندآوری راحت و آسون رو بدونم. بخاطر اصرار همسرم ۳،۴سالی رو به اصطلاح استراحت کردیم تو این فاصله من دکتری قبول شدم و همسرم تحصیلم رو بهانه میکرد، همزمان با شروع پایان نامه به طور غیرجدی اقدام برای فرزندآوری هم شروع کردیم اما چون جدی نبود به موفق نبودنش اهمیتی ندادم. راستی اینم بگم همزمان با ورود بچه سوم شاغل هم شده بودم و همه اینا قابل مدیریت بود اما شروع دکتری با ۴تابچه کوچیک و اشتغال فشار و استرسی بهم وارد کرد که باعث مشکلات جسمی (کیست و تنبلی تخمدان) شد و با گرفتن مدرک دکتری تازه داشتم یه نفس راحت می‌کشیدم که متوجه این مطلب شدم و این شد که مبتلا به ۴سال انتظار برای چشیدن دوباره طعم مادری شدم. دست آخر هم با عنایت امام رضا جانم فرزند پنجم روزیمون شد و عید امسال روز سال تحویل در جوار حرم امام رضا عیدیم رو ازشون گرفتم و فهمیدم که تو راهی داریم، الان هم سومین پسرمون دوماهشه، فقط مشکلی که هست این بار به علت دیابت بارداری در هفته ۳۸ ختم بارداری گرفتم و چون هنوز برای زایمان طبیعی آماده نبودم به علت افت ضربان جنین سزارین اورژانسی شدم😢 این مساله منو برای ادامه راه نگران میکنه امیدوارم دوستان راهنمایی کنند. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۴۶۶ دقیقا پارسال اول محرم بود که فهمیدم باردارم، یه بارداری ناخواسته یعنی همون خداخواسته، خیلی شوکه شده بودم وقتی به همسرم گفتم خیلی ناراحت و عصبانی شد و گفت سقطش کن، الان که تازه آزمایش دادی و هنوز کوچیکه بهتره.... من اون زمان ۵ تا فرزند داشتم،۳تا دختر و ۲تا پسر، یکی از دخترام هم ازدواج کرده بود و داماد داشتم، تو این شرایط به فکر حرف مردم، یه لحظه خودم هم با همسرم موافق بودم که، زشته من داماد دارم، بچه هام بزرگن و... ولی واقعا ترسیدم و به همسرم گفتم من هیچ کاری نمیکنم و از خدا میترسم. چند روز گذشت ولی همسرم هنوز مصمم بود و پافشاری میکرد و گفت باید سقط کنی تا بچه بزرگ نشده، اقدام کن چون بچه هام بزرگ بودن بیرون میرفتیم و در این مورد حرف میزدیم ولی به نتیجه ای نمیرسیدیم، و من نمیتونستم همسرم را قانع کنم که نمیتونم اینکار را بکنم و اصلا این کار هم از نظر شرعی و هم از نظر قانونی اشتباهه... کارم شده بود گریه و التماس ولی فایده نداشت، به زور من رو برد پیش متخصص زنان و باهاش صحبت کرد، خانم دکتر گفتن که اینکار غیرقانونی هستش ولی میتونید برید سونوگرافی انجام بدید اگه قلب جنین تشکیل نشده باشه به صورت قانونی سقط میکنی، من پیش ماما هم کلی گریه کردم و بهش گفتم راضی نیستم بچه را سقط کنم، این بچه هم مثل بچه های دیگم هستش و نمیتونم بلایی سرش بیارم، دکتر با همسرم صحبت کرد و گفت شما وقتی خانمت راضی نیست و بچه را میخواد نمیتونی برای سقط مجبورش کنی، ولی همسرم بهش گفت پیش یه دکتر دیگه میریم، خانم دکتر برام سونوگرافی نوشت، روز بعد سونوگرافی را انجام دادم البته قبل از رفتن برای سونوگرافی زیارت عاشورا خوندم و کلی گریه کردم و توسل کردم به امام حسین علیه السلام، نوبتم رسید و منشی اسمم را صدا کرد، رفتم و روی تخت خوابیدم. دکتر وقتی سونو را داشت انجام میداد، ازم پرسید چندتا بچه داری بهش گفتم ۵تا گفت ماشاءالله الان شدن ۷تا، اینها دوقلو هستن و به منشی گفت دوتا ساک حاملگی... من واقعا دیگه چیزی نمیشنیدم و فقط گریه میکردم و به این فکر میکردم که چطور به همسرم بگم، سریع از روی تخت بلند شدم و به همسرم زنگ زدم چون سرکار بود خیلی شوکه شد و بهم گفت بعدازظهر آماده شو دوباره بریم دکتر، باید سقط کنی... تا همسرم از سرکار بیاد کلی گریه کردم، بچه هام تعجب کردن مامان چی شده؟ چرا اینقدر گریه میکنی؟! اتفاقی افتاده؟... چیزی بهشون نگفتم، همسرم که اومد، دوباره باهاش حرف زدم التماسش کردم، به دست و پاش افتادم ولی فایده ای نداشت وقتی دیدم فایده ای نداره، با پدرومادرم صحبت کردم اومدن خونه مون و با همسرم حرف زدن ولی فایده نداشت، همش میگفت خدا رو شکر ۵تا بچه داریم دیگه نمیخواهیم. وقتی دیدم فایده ای نداره حرف زدن، لباسهام رو جمع کردم و رفتم خونه پدرم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۴۶۶ وقتی دیدم فایده ای نداره حرف زدن، لباسهام روجمع کردم و رفتم خونه پدرم، تصورش رابکنید دختر بزرگم ۲۱ ساله، پسرم ۲۰ ساله، یکی از دخترام ازدواج کرده، من لباسام رو جمع کنم و برم خونه پدرم، واقعا برام خیلی سخت بود. از طریق تلفن با همسرم در ارتباط بودم و باهاش حرف میزدم و او همچنان پافشاری میکرد تا اینکه برام پیام فرستاد که اگه بچه ها‌ رو سقط نکنی طلاقت میدم، وقتی پیامک همسرم را دیدم واقعا دلم شکست و خیلی ناراحت شدم و گریه زیادی کردم، گوشیم رو خاموش کردم. دوباره زیارت عاشورا خوندم و توسل کردم به امام حسین علیه السلام، خونه پدرم روضه داشتن، چون ایام محرم بود به روضه خوان گفتیم روضه حضرت علی اصغر علیه السلام بخونه و به همه گفتیم دعا کنن، دیگه هیچ ارتباطی با همسرم نداشتم فقط بچه هام بهم سر میزدن. یک هفته گذشت و در کمال ناباوری دیدم که همسرم اومد دنبالم و بهم گفت واقعا نمیدونم چی بگم، من به خاطر خودت گفتم این بچه ها رو سقط کن ۳۹ سالته، بدنت ضعیفه، بارداری آخرت چقدر سخت بود و استراحت مطلق بودی... ولی واقعا نتونستم نظرت رو عوض کنم. بیا خونه ان شاءالله کمکت میکنم. خدا رو شکر کردم، از امام حسین علیه السلام و حضرت علی اصغرعلیه السلام تشکر کردم و نذر کردم که ان شاءالله هر سال تو خونه مون روضه باشه والحمدلله به خونه برگشتم. بعد از چند روز درد شکمم و کمرم شروع شد، رفتم دکتر گفت باید استراحت کنی و دارو برام نوشت، تا ۲۷ هفته استراحت مطلق بودم و دارو استفاده میکردم. هفته ۲۸ دردهای زیادی داشتم دقیقا مثل دردهای زایمان، بیمارستان که رفتم، گفتن احتمال زایمان زودرس هستش و بستری شدم. خدا‌ رو شکر دردها بهتر شد ولی دکتر گفت ما اینجا امکانات نداریم و بچه ها کوچیکن اگه باز درد داشتی باید بیمارستانی بری که nicu داشته باشه، چون شهری که من توش زندگی میکنم شهر کوچیکی هستش و تقریبا دو ساعت فاصله هست تاجایی که بیمارستان و امکانات بستری نوزاد نارس داشته باشه، مجبور شدم برم خونه خواهرم که تو مرکز استان بود و به بیمارستان نزدیک... تو این مدت که استراحت مطلق بودم، چقدر همسرم و بچه هام کمکم کردند، غذا میپختن کارهای خونه را انجام میدادن، و... خواهرم هم کوچیکتر از منه، وقتی خونه شون بودم خیلی به من محبت کرد و واقعا با تمام وجودش از من مراقبت کرد. خدا خیرش بده همیشه براش دعا میکنم. دوباره دردهام شروع شد ولی ایندفعه با تدابیر طب اسلامی، الحمدلله باز هم دردهام قطع شد و تونستم بچه ها رو تا ۳۳ هفته نگه دارم. خدا رو شکر بچه ها ۲۹ بهمن به دنیا اومدن و در بخش نوزادان دوهفته بستری شدن، و خدا رو شکر بچه هام الان وزن گرفتن و حالشون خوبه و همسرم خیلی خوشحاله و خیلی بچه ها رو دوست داره درسته که همسرم اولش راضی نبود و میخواست که بچه ها رو سقط کنم ولی بعد که دید من راضی نیستم، خیلی کمک کرد. حواسش به بچه ها بود، به خصوص پسر ۵ سالم که خیلی بهانه گیر شده بود، آشپزی میکرد، ظرف می شست و... خدا رو شکر وقتی دوقلوها بدنیا اومدن، یه پسر و یه دختر ناز و ریزه میزه، همه خیلی خوشحال شدیم بخصوص همسرم، درطول این دو هفته که بچه ها بستری بودن و من هم پیششون بودم در کنارم بود لحظه ای منو تنها نگذاشت، چقدر به من دلداری میداد، چون خیلی نگران بودم برای دوقلوها، الحمدلله وقتی مرخص شدن و به خونه رفتیم، بچه ها خیلی خوشحال بودن بلاخره مادرشون و دوقلوها بعد از تقریبا دوماه ونیم به خونه برگشتن. کلا خونه مون حال و هوای دیگه داشت، پسر کوچیکم خیلی خوشحال بود و مرتب بچه ها‌ رو میبوسد، همسرم و بچه ها خیلی کمکم کردند، دوقلوها خیلی کوچیک بودن و احتیاج به مراقبت بیشتری داشتن، خودم هم چون سزارین کرده بودم، زیاد حالم خوب نبود و بدنم خیلی ضعیف شده بود. الان همسرم اینقدر این بچه ها رو دوست داره و ازشون مراقبت میکنه، من که مادرشون هستم اینقدر حساس نیستم. من و همسرم خدا‌ را هزار مرتبه شکر میکنیم به خاطر نعمت فرزندآوری درپایان میخواستم بگم هیچوقت به خاطر حرف مردم و یا خرج و مخارج زیاد و یا فشار همسر، بچه تون رو سقط نکنید، امیدوار باشید‌ و با مشکلات بجنگید الان و در این زمان واقعا فرزندآوری جهاد است، وقتی یه عمریه برای ظهور امام زمان عجل الله فرجه دعا می کنیم خدای بزرگ و مهربان من و همسرم رو امتحان کرد که آیا میتونیم برای ظهور حضرت سرباز آماده کنیم و میتونیم سختی های این مسیر رو تحمل کنیم. عکس دوقلوهای تجربه ۴۶۶ را اینجا ببینید. 👇 https://eitaa.com/213345/10800 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
۱۱۴۸ من متولد ۶۵ هستم، دختری پرهیاهو و شاد و سرحال. در سن ۱۹ سالگی با پسر خالم به صورت کاملاً سنتی و ساده عقد کردیم و چهار ماه بعد عروسی ساده گرفتیم و به خاطر شغل شوهرم به شهری خیلی دور تر از شهر خودمون رفتیم. خدارو شکر زندگی ساده و خوبی داشتیم و با وجود اینکه دور از خانواده بودم و غم دوری ولی بهمون خوش می‌گذشت. یک ماه و نیم که از شروع زندگی مشترکمون گذشت ماه رمضان بود و روزه که می‌گرفتم خیلی حالت تهوع داشتم و فکر می‌کردم به خاطر روزه هست تا اینکه متوجه شدم از موعد دوره ام گذشته و آزمایش دادم باردار بودم. خیلی غیر منتظره بود برام ولی خیلی خوشحال بودم. سه ماه اول خیلی ویار شدید داشتم ولی تو شهر غریب کسی رو نداشتم کمکم کنه، شوهرم هم که اصلاً کمک نمی‌کرد. بعد از سه ماه خدارو شکر بهتر شدم و بارداری خوبی داشتم. ماه نهم چند روز مونده به زایمانم، مامانم اومدن پیشم ولی از تاریخی که دکتر داده بود شش روز گذشت و خبری نشد. دکترم گفتن باید سزارين بشی و چون اون موقع زیاد سزارين باب نشده بود شوهرم از عمل ترسیدن و با یک مامای آشنا تماس گرفتند و رفتیم بیمارستان برای معاینه که گفت طبیعی بدنیا میاد. بیست و چهار ساعت درد کشیدم با آمپول فشار ولی بچه بدنیا نمیومد خیلی منو اذیت کردن و اصلا از ماما و دکتری که بچمو بدنیا آوردن راضی نیستم همیشه میگم به خدا واگذارشون کردم. تا اینکه بعد از درد و فشار زیاد پسر خوشگل و تپلم به دنیا اومد. تو سن نوزده سالگی بچه دار شدم بدون هیچ تجربه ای. مادرم که بعد از دهم رفتن و من موندم و بچه ای که حتی بلد نبودم قنداقش کنم😅😅.خدارو شکر پسرم آروم بود و اصلا اذیت نشدم و واقعا خدا رو دیدم که تو شهر غربت منو تنها نگذاشت. بعد از یک سال و نیم به شهر دیگه ای منتقل شدیم. با اصرار شوهرم کنکور دادم و قبول شدم و شروع کردم به درس خوندن. پسرم پنج ساله شد به فکر بچه دوم افتاديم، اقدام کردم و باردار شدم ولی سقط شد😩 بعد از شش ماه دوباره اقدام کردم باردار شدم و باز هم سقط شد.😭 بعد از شش ماه دوباره اقدام کردیم ولی باردار نشدم خیلی این دکتر و اون دکتر رفتم ولی خبری نشد. دیگه ناامید شده بودم خیلی دعا و استغفار کردم. تا اینکه بعد از چهار سال دکتر تشخيص داد که لوله هام بسته شدن و خداروشکر با تزریق مایع باز شد و بعد از سه ماه باردار شدم و نذر حضرت زینب کردم. بارداری خوبی داشتم و خدا دخترم رو چهار روز بعد از نیمه شعبان به ما داد و اسمشو زینب گذاشتم. به خاطر تجربه تلخی که از قبل داشتم دخترم رو که از شیر گرفتم اقدام به بارداری کردیم و بعد از سه ماه باردار شدم و خدا پسر گلم رو بهمون داد. پسرم خیلی مارو اذیت کرد البته از یک سالگی به بعد برای همین گفتیم که دیگه همین سه تا کافیه. پسر اولم به خاطر اختلاف سنی زیادی که با دوتای دیگه داره (۹سال) اصلا باهاشون نمی‌سازه و هميشه میگه در حق من ظلم کردین من همبازی نداشتم و فکرشو که میکنم میبینم واقعا حق داره و ما قدر نعمتی که خدا به ما داده ندونستیم. بعد از پنج سال دوباره تصمیم گرفتیم که یه دختر دیگه بیاریم تا دخترم خواهر داشته باشه و اقدام کردیم ولی نشد. رفتم دکتر متوجه شدم که فیبروم و آندومتریوز دارم. دکترای زیادی رفتم بعضیاشون گفتن باید رحمتو برداری ولی من بچه میخواستم. چند تا طب سنتی رفتم دارو دادن ولی نتیجه نداد. چله حدیث کسا، سوره یاسین سوره الرحمن و دعای توسل گرفتم ولی نتیجه نداد. فهمیدم از نعمتی که خدا به من داده بود، درست استفاده نکردم ولی من باز امید به رحمت خدا دارم. انشالله منو ببخشه و دوباره در رحمتش به روم باز بشه. من این تجربه رو گفتم که عزیزانی که مثل من فکر میکنن و از نعمتی که خدا بهشون داده درست استفاده نمیکنن تلنگری باشه براشون. همچنین خواهش میکنم برام دعا کنید که لذت دوباره مادر شدن رو بچشم و بتونم برای امام زمانم سرباز بیارم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۸ من متولد ۶۲ هستم، ۱۷ سالم بود ازدواج کردم. سالهای اول زندگی خیلی‌ زندگی خوبی داشتم و خیلی با همسرم تفاهم داشتیم و به هم علاقمند بودیم. دو سال اول زندگیمون چون با مادر شوهرم اینا در یک طبقه زندگی میکردیم و فقط دوتا اتاق دستمون بود و بقیه چیزها مشترک بود و اونا هم خیلی پر رفت و آمد بودند، نمیتونستیم برای بچه دار شدن اقدام کنیم. تا اینکه بعد از دو سال طبقه پایین خونه‌ پدرشوهرم خالی شد و ما تونستیم بریم طبقه پایین و تا حدودی مستقل شدیم، اون موقع برای بچه دار شدن اقدام کردیم ولی نشد.😔 خیلی درمان کردم ولی بی فایده بود، من که خیلی‌ بچه دوست بودم کلی غصه میخوردم و گریه میکردم و همیشه فکر میکردم که دیگه بچه دار نمیشم. کم کم تو زندگیمون مشکلاتی بوجود آمده بود که نگران از دست دادن زندگیم بودم، همش دعا میکردم بچه دار بشیم تا با آمدن بچه، مشکلات برطرف بشه و زندگی مون پابرجا بمونه. با وجود تمام مشکلات زندگی و تلاش برای بهتر شدن اوضاع، حسابی دعا و نذر و توسل میکردم تا اینکه بعد از ۹ سال خدا بهمون یک فرزند دختر داد. در این مدت ۹ سال با اینکه من و همسرم قلبا همدیگه رو دوست داشتیم ولی زندگی‌مون بنظر من بر اثر چشم زخم و حسادت دیگران دچار مشکلات جدی شده بود و چندین بار تا مرز طلاق پیش رفته بودیم و الان با آمدن دخترم احساس میکردم که ان شالله زندگی مون پابرجا میمونه. ولی متاسفانه بازهم مشکلات و مسایلی در زندگی مون بود که باعث رنجش و نا آرامی میشد.😔 با وجود این شرایط، ۶ماه بعد از تولد دخترم، خیلی غیرمنتظره من دختر دومم را باردار شدم. از طرفی خیلی‌ خوشحال بودم و امیدوار به گرم شدن بیشتر زندگی مون بودم و از طرفی می‌دیدم که مشکلات و مسایل همچنان بقوت خودش باقیست و زمزمه جدایی وجود داره.😔 تا اینکه ناچارا بدون اینکه لذتی از مادر شدن ببرم بعد از ۱۳ سال زندگی مشترک از همسرم جدا شدم و دختر اولم ۳ ساله و دختر دومم یک سال و نیمه از من دور شدن. بعد از جدایی فقط هفته ای یکبار دخترامو می‌دیدم، گاهی هم به ماه می‌کشید نمی‌دیدمشون.😔 بچه ها پیش من نبودن و بزرگ میشدن و همچنان حسرت مادری کردن به دلم مونده بود.😭 تا اینکه پس از ۶ سال مجردی، مجدد ازدواج کردم و بلافاصله و خیلی غیرمنتظره باردار شدم. چون با وجود ۹ سال سابقه ی نازایی و ۶ سال مجرد بودن همش استرس داشتم که ممکنه دیگه بچه دار نشم ولی خدای مهربون پسر گلی به من و همسر جدیدم داد و با ازدواج مجددم و به دنیا آمدن پسرم، زندگیم کلی تغییر مثبت کرد.😊😍 همسر دومم هم مثل خودم خیلی‌ بچه دوست هستند و برای همین ما هیچ وقت برای بچه دار شدن مانع نشدیم. پسرم ۹ ماهه بود که دیدم دوباره باردارم ولی سونو که رفتم گفتن بچه تشکیل نشده و فقط ساک حاملگی هست ولی من اقدام به سقط نکردم تا اینکه سه ماهگی خود بخود سقط شد.😔 گفتم ان شاالله خیره و ناامید نشدم ... گذشت تا اینکه پسرم یک‌سال و هفت ماهش که بود مجدد باردار شدم و خدا یک دختر خیلی قشنگ و زیبا بهمون داد.😍 دخترم یک ساله شد یکهویی دیگه شیر نخورد و با شیر نخوردن دخترم ماه بعدش مجدد من باردار شدم و خدای مهربون مجدد یک دختر گل دیگه بهمون داد.😍الان دختر آخرم که پنجمین بچه ام هست ۵ ماهشه...😊 فک کنین! منی که فکر میکردم هیچ وقت بچه دار نمیشم الان مادر ۵ تا فرزند سالم و صالح و زیبا هستم😊😍 و هر روز بابت وجود تک تک شون و همسر دومم که خیلی خیلی‌ خوب و مهربون هستند خدای مهربونم رو شکر میکنم.😊🙏 در واقع من ۹ سال نازایی داشتم و بعد از بچه دار شدنم زندگی و بچه هام رو از دست دادم و بعد از طلاق، ۶ سال مجرد بودم (در واقع ۱۵ سال عمر مفید فرزند آوری را از دست داده بودم.‌.. ) من که یک زمانی اطرافیان به چشم خانم نازا بهم نگاه میکردن و من بابت فرزند داشتن شون به اونا غبطه میخوردم الان من از همه ی اونا بیشتر بچه دارم و شاید اونا به من غبطه می‌خورن.😅 خدای مهربون در زندگی جدیدم اینقدر برای من جبران کرد و برکت گذاشت که در طی ۵ سال زندگی دومم من ۴بار باردار شدم و ۳ تا فرزند سالم و صالح بدنیا آوردم.😍 قصه زندگیم رو نوشتم تا اونایی که برای بچه دار شدن ناامید هستند اصلا از در خونه ی خدا و اهل بیت علیهم السلام ناامید نباشند و ازشون بخوان قطعا اجابت میشه و خدا بهشون اولاد میده. و اونایی که زندگی هاشون با تمام تلاشی که میکنن به طلاق ختم میشه هم اصلا ناراحت و ناامید نباشند، از خدا و اهل بیت علیهم السلام بخوان خداوند همسری در خور شأن و شایسته بهشون خواهد داد. بقول یه دوستی اگر در کارمون کلک نباشه و در زندگی صادقانه تلاش و بندگی خدا رو بکنیم قطعاً خداوند در همین دنیا چنان برایمان جبران خواهد کرد تا راضی شویم. "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist
۱۱۴۹ من یک دختر دهه ی هفتادیم که سال ۹۰ با یک پسر خوب و البته پولدار ازدواج کردم. همیشه از همون اوایل حسرت خیلی ها رو به زندگیم می دیدم. سال ۹۴ جشن عروسیمونو گرفتیم و با مشکلاتی که برا هر کسی پیش میاد، رفتیم سر خونه زندگیمون... سال ۹۵ بعد ازینکه یک سیسمونی خیلی خوب برای دخترم گرفتیم، صاحب دختر شدیم. اوایل بشدت کولیک داشت و منم افسردگی زایمان گرفتم. بیرون زندگی‌مون همچنان عالی بود و مورد غبطه ی خیلیا بودیم تا اینکه دخترم داشت کولیکش خوب می‌شد و زندگی‌مون میفتاد رو روال که دیدیم دخترم بی جهت کبود میشه، هی فکر میکردیم شاید از غذاهایی هست که من می‌خورم و می‌خواد خوب بشه ولی فایده نداشت، بدتر میشد اما بهتر نه... دیگه سر از آزمایشگاه‌ها درآوردیم و در مطب دکترها در رفت و آمد بودیم. روزای خیلی سختی بود، چون ندیده بودیم. اصلا گاهی حدسای پزشکا اینقدر وحشتناک بود که تا نتیجه ی آزمایش‌ها می مردیم و زنده می شدیم ولی شده بود برامون یک راز بزرگ که به هیچ کس نمی‌گفتیم. دیگه اون پیرهنای گل دار خوشگلی که پوشیده نبود رو نمیتونستیم تنش کنیم یا تاپ شلوارکاش، چون قرار نبود کسی وضعیت دخترم رو ببینه و من به دست و پاهای بچه های تمام کسایی که بهم حسرت می‌خورند، با حسرت نگاه می‌کردم که سالمه... چه پارادوکس عجیبی! من می‌گفتم خوشا به حال اونا اوناهم تو دل شون می گفتن خوشا به حال من... دیگه چندین سال بعد از درگیری با بیماری دخترم، فهمیدیم پلاکت های دخترم کیفیت نداره و این مسئله تا آخر عمر باهاشه اوایل خیلی سخت بود ولی خدا بهم فهموند که این دنیا قرار نیست کسی در آسایش و نعمت کامل باشه و اگر کسی از نظر پولی تامین هست حتما امتحانای مدل دیگه ای رو خدا براش در نظر گرفته که حتی حاضر باشی همه ی پولتو بدی ولی اون امتحانا برداشته بشه، فایده نداره که نداره... چند باری که رفتیم دکتر ژنتیک گفتند آزمایش باید آلمان فرستاده بشه و این مشکلات و بیماری ۲۵درصد احتمال اینکه هر بچه ای که بدنیا بیارین در هر بارداری هست، مگر اینکه در شرایط خیلی خاص و با آی وی اف بار دار بشین. این مسئله برای منی که با خیلی زود و راحت حامله میشدم، خیلی غیر قابل هضم و سختمه، خیلی دلم میخواد یک دختر دیگه خدا قابل بدونه و بده بهم که دیگه بی دغدغه خودمو تو خونه حبس نکنم که بچم خوب بشه بعد بریم و خیلی راحت بتونم باهاش یک زندگی معمولی رو سپری کنم. از بیان تجربم فقط خواستم بگم تورو خدا حسرت زندگی هیچ کسی رو نخورین که هنوزم که هنوزه من هیچکس از اقوام خودم و شوهرم رو نذاشتم بفهمند از سختی ها و مشکلاتمون، فقط بخدا توکل کنین و بدونین نعمت سلامتی چیزیه که خیلی خیلی بالاتر از نعمت پول و مادیاته و اگر خداوند بهتون سلامتی و فرزند سالم داده، شما هزاران دلیل برا شکرگزاری دارین و به هیچ عنوان پیشش گله ای نکنین خداوند همه ی مارو از امتحانات موفق بیرون بیاره و به تمام کسایی که در انتظار فرزند هستند، بچه های سالم و صالح عطا کند. آمین التماس دعا "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 https://eitaa.com/dotakafinist https://eitaa.com/dotakafinist