دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
دخترم ۱۴ سالشه
آنقدر شلخته است ک نگو همیشه باید پشت سرش راه برم جمع کنم با زبون خوش با تهدید با قهر و ...
سلام خانومای گل و عزیز
تو را بخدا جواب منو بدید خسته شدم بخدا
دخترم ۱۴ سالشه
آنقدر شلخته است ک نگو همیشه باید پشت سرش راه برم جمع کنم با زبون خوش با تهدید با قهر و ....
گفتم ولی اصلا انگار ن انگار واز نظر ادب و درس و اخلاق خیلی خیلی خوبه فقط شلخته و فس فس
کاره آه بخا بریم جایی یا مدرسه میخا بره برا پوشیدن لباس حد اقل نیم ساعت طول میکشه دیگه خیلی بهش بگم
نیم ساعت وگرنه یک ساعت طول میکشه دوست دارم دختر زرنگ باشه خواهش میکنم این پیام رو بزارید تا عزیزان راهکار بهم بدن ممنونم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_من ۱۱۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_اول
از همان ایام دبیرستان، همه دخترها در مورد خواسته هایشان و خواستگارهایشان میگفتند. نسل دهه هشتادی که تمام چشمانش با ویترین اینستاگرام پر شده بود.
اولین چیزهایی که به گوشم میخورد.
-دلم میخواد لباس عروسم جدید باشه؛میکاپم به روز باشه، جهیزیه ام برند باشه و ...
و من تنها چیزی که میگفتم: بچه ها بخدا اینا زود گذره، اصل زندگی مهمه. آخرشم با حرف هایم قانع میشدند ولی ظاهر انکار میکردند.
-عین مامان بزرگا حرف میزنی...
-فک کنم آخرش تو با یه طلبه ازدواج کنی.
برایم مهم نبود. هنوز هم به آن حرف ها هیچ بهایی نمیدهم. برایم نه تشریفات مهم بود نه رسومات جز به جزئی که اطرافیان در زندگیمان رصد میکردند.
دلم زندگی ساده و بانشاط می خواست اما نه آنگونه که همسالانم فکر میکردند. در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و عقایدم این بود هر چه ساده تر باشد، زندگی شیرین تر است. اما بی طعنه و کنایه نبود. بلاخره هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. زخم زبان زیاد میشنیدیم.
همه چیز از یه معرفی ساده شروع شد. یکی از اقوام بنده پیشنهاد داد تا با یکی از دوستانشان که طلبه بودن صحبت های اولیه صورت بگیره.
در نگاه اول متوجه شدم روستایی هستن و کار کشاورزی دارن. گفتن پدرشون زود فوت شدن و با برادرهاشون زندگی میکنند.
خدا رو شکر مثل بقیه خواستگار هایم وعده وعید خونه ماشین نمیداد. میگفت من اولین باره جایی برای خواستگاری میرم شاید زیاد بلد نباشم چی بگم ولی من طلبه و اگه قسمت شد ازدواج صورت گرفت باید تا مدتی روستا زندگی کنیم، حقوق آنچنانی ندارم و ترجیحم اینه میخوام ساده زندگی کنم. راستشو بخوای تمایلی به گرفتن عروسی هم ندارم. قصد کردم هر کی قسمتم شد ببرش زیارت حرم امام رضا... متولد ۷۳ بود و من متولد ۸۲ بودم.
بعد از تحقیقات و صحبت خانواده ها جواب مثبت داده شد. حتی موقع خریدهای عقد پدر و مادرم سفارش میکردند به شوهرم فشار نیارم اما با اون حال سعی داشت هر چیزی که من میخوام رو برام فراهم بکنه.
یادمه حتی موقع خرید کفش ساده ترین کفش رو انتخاب کردم که خانمی کنار ما بود پرسید واقعا شما برای خرید عروسی آمدید؟ می دانم چقدر موفق بودم که قبح این رسومات مضحک را بشکنم ولی میتونستم بفهمم همه تعجب کرده بودن.
آذر سال ۱۴۰۱ عقد کردیم و اسفندماه رفتیم سرخونه زندگیمون. بجای عروسی هم مشهد رفتیم که فک و فامیل بی حرف نموندن و کلی کنایه بارمون میکردند.
خلاصه من رفتم توی روستایی زندگی کردم که سر رشتهی کار و زحمت روستایی نمیدونستم. البته مادرم قبل از عقد بارها به خانواده همسرم میگفت دخترم کار نکرده..😅
خانواده شوهرم رسمی داشتن که عروس داماد سر سفرهی پدر و مادر داماد باید بمونن تا مدتی. حتی جاری بزرگترم با وجود یک بچه با خانواده شوهرم غذا میخوردن. از بچگی چنین جمعی رو دوست داشتم دلم میخواست خونه ای که زندگی میکنم همیشه شلوغ باشه...
البته ضعف های انسان توی اجتماع نمایان میشه. مثل ضعف منی که کار روستایی بلد نبودم. هر جوری که بود سعی میکردم عیب هامو درست کنم اما گه گاهی گوشه کنایه میشنیدم که بلد نیست کار کنه گاهی اوقات واقعا دلگیر میشدم اما همسرم همه جوره منو حمایت میکرد که دلم نشکنه...
من با سن کمی که وارد خونه همسرم شدم واقعا از خیلی مسائل رنجور میشدم اما همسرم با صبوری من رو آرام میکرد و قانع میشدم. حتی گاهی اوقات مینشست کارهایی که بلد نبودم رو از اول توضیح میداد یا جلوی چشمم انجام میداد تا منم یاد بگیرم.
حتی توی هر کاری شروع میکردم به من کمک میداد. منو شوهرم تحت هر شرایطی با هم سازش میکرديم و همین سازش ها زندگی آدم رو میسازه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
❌مواظب دخترهاتون باشید و به کسی اعتماد نکنید
من خواستم تجربه ای تلخی رو که داشتم بگم دختری دارم الان یازده سالشه چندسال پیش که 7یا 8سالش بود تابستون بود هوای خوزستان گرم گرم سوپری داشتیم تو محله نزدیک خونمون بود در هوای گرم کوچه خلوت بود همه زیر کولر بودن ی روزدخترم برا خرید بستنی به سوپری رفت ما با خانواده سوپری خیلی راحت بودیم خصوصا با حاجی که خیلی مرد خوبی بود بهش اعتماد داشتم حاجی مردی میانسال بود دخترم تا آمد احساس کردم لنگ. میزند و گریه کرده
دخترم از دنیا بی خبر گفت ماما پیر مرده بهم گفت بعدا بیا با هم بازی کنیم بهش گفتم چه بازی گفت ماما من که وارد مغازه شدم منو نشوند.....
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#تجربه_من ۱۱۶۶
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#ساده_زیستی
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#رزاقیت_خداوند
#قسمت_دوم
همون اوایل زندگی قرار گذاشتیم زودتر بچه دار بشیم و ماه های اول ازدواجمون به خواستمون رسیدیم. نزدیک روز دختر بود که فهمیدم باردارم. این برام یه نشونه بود که بچمون دختره... نیت کردیم اگه دختر بود اسمش رو «رقیه»بذاریم و همینم شد.
ایام بارداری روزها دیر میگذشت. بوی هر غذایی به آستانهی بویایی ام میرسید سردرد میگرفتم و گاهی هم تهوع داشتم.
این شرایط برای منی که نه کار کرده بودم نه تجربه داشتم خیلی سخت میگذشت.
من با بد ویاری باید به موقع غذا رو حاضر میکردم تا شوهرم و برادر شوهر هایم به موقع غذا بخورن. مادر شوهرم هم به من توجه میکرد اما من باید با این شرایط آبدیده میشدم.
همسرم از همون موقع ها فکر خرید خونه داخل شهرمون بود. با خانوادمون صحبت کردند و گفتن برای جهیزیه من هزینه نکنند و با وام هر دوتامون قرار شد خونه بخریم. خلاصه به خریدن کالاهای اساسی اکتفا کردیم و هزینه اضافی نکردیم.
تا قبل از تولد دخترمون دنبال خونه میگشتیم تا تونستین سه ماه مونده به تولد دخترم خونه قولنامه کنیم اما پول خونه رو نتونستیم کامل بدیم.
دوتا چک به صاحب خانه دادیم هردو تقریبا تا تولد دخترم باید پاس میشد.
خیلی خیلی نگران بودیم که با دست خالی چطور چک صاحب خونه رو پاس کنیم.
ولی باور کنید چکمون پاس شد هم همسرم توی آزمون استخدامی قبول شد و رفت سرکار😍 درست قبل تولد بچه مون خدا رزق روزی دخترمون داد. رقیه خانم به دنیا آمد و با کلی رزق روزی....
الان رقیه جان یک سال و چهار ماهه ست. بعد از تولد دخترم، درست ده ماه بعد، سه قلو های قشنگ برادر شوهرم متولد شدم. 😍🥲
منو و همسرم بر این باوریم یکی دوتا کافی نیست. رزق روزیش رو هم خدا میده نه من و شما🌺🌺🌺
یا علی
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
ble.ir/join/ECRwz3FzQ2
ble.ir/join/ECRwz3FzQ2
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانوم کانالمون میگه...👇
سلام خسته نباشید کانالتون عالیه اما ایکاش خانمهایی که مسکلشون رو میزارند نتیجه رو هم بگن که تجربه خوبی برای بقیه هستش
خانمی که خواستگار خسیس دارن عزیزم درسته ازدواج کردن و تشکیل خانواده خوبه اما نه اینطوری، از الان هنوز هیچی نشده برای حقوق شما برنامه ریزی کرده و متوقع هستش وای به زمانی که ازدواج کنید برید زیر یه سقف،،با این ازدواج از چاله تو چاه عمیق افتادن هستش
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
دوره نامزدی رو تبدیل به ماه عسل نکنید ...
دوره نامزدی رو تبدیل به ماه عسل نکنید ...
نامزدی مساوی زن و شوهر شدن نیستتتتتت
در دوره نامزدی همچنان در حال شناخت باشید ...
ببین گفته هاش رو اجرا میکنه؟
مهارت های ارتباطی بلد هست؟هستی؟
رفتارها و آداب زندگی بعد از ازدواج رو وقتی در نامزدی اجرا کنید احتمال جدایی بسیار بالاست
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
تورا خدا یه کمکی بهم بکنید.اعصابم خورده شده ولرزش دست گرفتم..شوهرم به هیچ زبونی رام نمیشه و....
سلام.خسته نباشید
تورا خدا یه کمکی بهم بکنید.اعصابم خورده شده ولرزش دست گرفتم..شوهرم به هیچ زبونی رام نمیشه وخودشم فقط بلده تهدید کنه تا من خفه خون بگیرم.با خانوادم سه یا چهارماهی میشه به مشکل خورده ودعواشون شده.هردو طرف مقصرن وشوهر من بیشتر.نمیزاره برم.دعوا سرخواستگاری خواهرم بود..گفته هر جا اونا یعنی خواستگاران جدید باشن نمیزارم بری.بخدا ازدواج خواهرم آرزوم بود آرزو به دل میمونم.یه کمکی کنید ..یکی میگه طلسم بگیر .نمیدونم چکار کنم بخدا.مادرم مریض بود نزاشت برم.اخرم به من میگه اگه اونا را میخوای برو همونجا..میشه جونم به جون بچه ها بنده.نمیدونم چکار کنم.استرس گرفتم ودلشوره.. اگه هر مراسمی بشه ومن نرم دشمن شاد میشم.مادرم گناه داره.نمیدونم چکار کنم.تو را خدا یه راهی بگین.شوهرم خیلی کینه ای وزور گو هست.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
همونجوری که دستمو خشک میکردم به سردی گفتم:
-من کار دارم عمه!
عمه با شنیدن لقبی که صداش کرده بودم جلو اومد و با نیم نگاهی به بیرون بازوم رو نیشگونی گرفت.
-چی گفتی؟ مگه صد دفعه بهت نگفتم بهم بگی مامان.
دستم رو با درد کشیدم و با حرص صدام رو پایین آوردم و جوشیدم:
-شما عمۀ دمیر هستی و اصلاً دلیل نداره مامان صدات کنم. خودم مادر دارم و احتیاج به یه مادر دیگه ندارم.
عمه دست به کمر شد و با حرص گفت:
-باز پررو شدی؟
دندون رو هم ساییدم.
-دیگه محاله مامان صداتون کنم. این شری که به پا شد همش تقصیر شما بود. اگه گیر نمیدادید مامان صدات کنم فرهاد فکر نمیکردم دخترتونم.
عمه دستشو رو هوا تکون داد و تهدید کرد:
- حیف... حیف که داداشم مریضه؛ وگرنه حسابت رو کف دستت میذاشتم.
طعنه زدم:
-انشالله خدا سلامتی بده عمه خانوم!
عمه بازم از شنیدن حرفم ابرویی تاب داد و با حرص گفت:
-دارم برات. فعلا گمشو جای دمیر رو بنداز. اینقدر شر به پا نکن.
با غیظ گفتم:
-چشم عمه خانوم!
***
«دمیر»
می تونستم به راحتی صدای جر و بحث عمه رو با نجلا بشنوم که چجوری از دست نجلا حرص میخورد. مثل اینکه نجلا شمشیرش رو از رو بسته بود. با وجود اینکه تو ظاهر حرفی نمیزد؛ اما تو خفا داشت به کارش ادامه میداد. اولین کاری هم که با تصمیم راسخ انجامش میداد این بود که بر خلاف همیشه عمه رو مامان صدا نمیکرد. البته که بهش حق میدادم. همین مامان گفتنش باعث شده بود فرهاد اشتباه کنه و متوجه اصل مطلب نشه. معلوم بود نجلا به شدت از این جریان ناراحته.
نجلا با دست های مشت شده به اتاق رفت که دنبالش جاری شدم. در رو که باز کردم نجلا رو دیدم که رختخواب و بالشتم رو با حرص روی زمین پرت میکرد. عصبانی شدم و در رو پشت سرم بستم و با صدای خفهای که آقا نشنوه گفتم:
-اوی این چه وضع مهمونداریه!
نجلا پتومم روی رختخواب پرت کرد و گفت:
-همینی که هست.
طعنه زدم:
-برای فرهاد جانت که خوب رختخواب پهن میکنی!
دست به کمر زد و دستی روی صورتش کشید. با اینکه محرمم بود اما هنوز حجابش کامل بود.
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من دختر ۱۸ ساله ای هستم و امکان کار در بیرون از منزل ندارم و خیلی دلم میخواد دستم تو جیب خودم باشه...