سلام وقت بخیر نارکل عزیزم
اول بگم من ی تُرک زنجانم سواد آنچنانی هم ندارم ولی تو گروه شما هستم داستانها را میخونم از تجربه های خانمها استفاده میکنم
خیلی ممنونم ک مارا دورهم جمع کردین ومشکلات هم دیگر را تو گروه حل میکنیم خدا خیرت بده.
منم مشکل زیاد دارم از جمله مشکلم اینه پسرم ۲۳سالشه کارگر سادس، نون حلال در میاره.
مشکلش اینه میگه هر شب کابوس میبینه یکی میمیره یکی از یه جایی میفته خیلی ناراحتم این جور خوابا میبینه
لطفا از بزرگواران گروه کسی هست منو راهنمایی کنه چکار کنم پسرم دیگه از این جور خوابا نبینه.
خواهش میکنم این پیام منو بذارین تو گروه اگ غلط املایی دارم ببخشید سواد بنده کم بود تا این حد تونستم مشکلم را بیان کنم.
اجرکم عندالله
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_من ۱۱۶۵
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#سختیهای_زندگی
#توکل_و_توسل
#حق_حیات
سال ۹۸ وقتی ۱۹سالم بود با همسرم که ۲۱ ساله بودن به واسطه خانواده ها آشنا شدیم و بعد از چهل روز از آشناییمون عقد کردیم و بعد از یک سال رفتیم سر خونه زندگیمون...
چند ماه بعد در سال ۹۹ برای بارداری اقدام کردم اما جوابی نگرفتم به همین دلیل هم رفتم دکتر خانم دکتر سونو و آزمایش نوشتن و بعد از دیدن آزمایشا و سونو در کمال ناباوری گفتن خانم تخمدان هات از کار افتاده و شاید با دوا دکتری و کلی داروی هورمونی بتونیم چندتا تخمک سالم برای جدا سازی ازت بگیریم.
کلی داروی هورمونی و دوتا آمپول بهم دادن و من هم آمپول هارو استفاده کردم اما حرفای دکتر و تندی کلامش امیدم رو از بین برده بود و هیچ امیدی نداشتم.
سه هفته بعدش خواهرم و همسرش به همراه نینی کوچولوشون اومدن خونه ما و متوجه شد من مدام حالت تهوع دارم و مشکوک شد و بهم گفت بارداری و منی که از دنیا نامید بودم گفتم نه تاثیر دارو های هورمونیه ولی خواهرم کاملا تاکید داشت که باردارم و میگفت پا قدم زهرا سادات هست.
رفت بیبی چک گرفت و به زور منو مجبور کرد استفاده کنم و بله متوجه شدم باردارم اونم دقیقا روز تولد همسرم که به قول خودش بهترین کادوی دنیا بود که بهش دادم.
همون شب همسرم مصرانه منو برد آزمایشگاه و نشست پشت در تا جواب بیاد و بعد از گرفت جواب مثبت راه افتاد سمت سونو گرافی، دکتری که سونو گرفت، همون دکتر قبلی بود که ازم سونو گرفته بود و بعد از چند دقیقه دکتر دستگاه از دستش افتاد و بلند شد و ایستاد و گفت خانم این چیه؟
من که از ترس بی جون بودم گفتم شما دکتری به من میگی چیه دکتر دوباره دستگاهو گذاشت رو شکمم و گفت پناه بر خدا خانم شما دوماهه بارداری و بچه قلب داره شوهرم همون جا گفت این معجزه امام حسینه نذر کردم اگه بچه دار بشیم اسمشو حسین یا رقیه بذارم. دکتر قشنگ داشت گریه میکرد میگفت خودم سونوتو انجام دادم هیچی نبود الان یه بچه با ضربات قلب داری...
خلاصه دختر گلم رقیه خاتون سال ۱۴۰۰ به دنیا اومد و من اصلا جلوگیری نکردم از ترس حرفای همون دکتر که شاید معجزه ای دیگه برام اتفاق نیوفته. گذشت و وقتی دخترم یک سال و هفت ماهه شد ما متوجه شدیم مادر بزرگ همسرم سرطان دارن و من برای اطمینان ایشونو بردم بیمارستان و یک شب کنارشون موندم.
خدابیامرزت شون از سادات بودن و همون شب به من گفتم انشاالله خدا بهت یه پسر بده که همراه دخترت باشه و بله یک ماه و نیم بعد من با شیرینی رفتم پیشش و بهش گفتم که باردارم روحش شاد باشه همیشه میگفتن این پسر پسر منه و سال ۱۴۰۲ روز تولد همسرم گل پسرم هم به دنیا اومد و این شد دومین کادوی تولد خوبی که به همسرم دادم😁
من بعد از پسرم هم اصلا جلوگیری نکردم و اسفند سال ۱۴۰۳ متوجه شدم باردارم و ۲۴ اسفند رفتم سونو قلب کوچولوش تشکیل شده بود. صداش واضح واضح بود اما متاسفانه استراحت مطلق شدم. ۲۷ اسفند برای چک کردن قلبش دوباره با مادر شوهرم رفتم سونو که دکتر گفتن قلبش از کار افتاده و برای تایید فرستادنم پیش یه سونوگراف دیگه که ایشونم تایید کردن و منو فرستادن زایشگاه.
اونجا بهم گفتن گرمی بخورم تا طبیعی سقط بشه وقتی از در زایشگاه اومدم بیرون دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و سرم گیج رفت و زدم زیر گریه مادرشوهرم برای دلجویی از من میگفت تن اون دوتات سالم اینقدر ناراحت نکن. این اتفاق کار خدا بود، حکمتی داشته، انشاالله یکی دیگه قسمتت میشه. خواهر شوهرامم هر کدوم به شکلی بهم دلداری میدادن ولی دلم آرامش نداشت. صدای قلبش هنوز توی گوشم بود.
همسرم هم خیلی دلداریم میده و به شوخی میگه بابا چته من هنوز سالمم تا شیش تا بچه نیاریم، بی خیال نمیشم ولی دردش هنوز توی قلبمه و فکر نکنم بتونم هرگز فراموشش کنم.
انشاالله که خدا بازم منو لایق مادری بدونه و نعمتشو قسمتم کنه، دکترم گفت اصلا نیازی به شیش ماه صبر کردن و این حرفا نیست و میتونی بلافاصله باردار بشی، منم اصلا جلوگیری نکردم و دلم روشنه فقط نمیدونم اونایی که به هر دلیلی میرن بچه سالم و زنده شونو سقط میکنن خدا چقدر ازشون رو برگردونده که قلبشون طاقت میاره و میتونن تحمل کنن این اتفاق رو، نمیدونم اونا هم شب خوابشو میبینن یا صداشو میشنون یا عذاب وجدان دارن اصلا یا نه ولی از خدا میخوام به قلب هر کسی که میخواد این گناه نابخشودنی رو مرتکب بشه، نیم نگاهی بکنه و سختی قلبشونو از بین ببره تا بتونن صدای اون بچه بی پناه رو بشنون و پشیمون بشن و بچشونو نجات بدن.
انشاالله هر کسی منتظره بچه ست خدا دامنشو سبز کنه به حق امام رضا تو این شبای پر برکت خدا برکتشو نصیبشون کنه.
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
https://eitaa.com/dotakafinist
https://eitaa.com/dotakafinist
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من الان ۳۸ ساله و مجردم...شاغلم...اوایل خب ذوق کار و پول استقلال مالی و اینچیزها باعث میشه کمتر به ازدواج فکر کنی اما یه باره به خودت میایی که این چیزا اهمیتی نداره واحساس تنهایی شدید میکنی...
من الان ۳۸ ساله و مجردم...شاغلم...اوایل خب ذوق کار و پول استقلال مالی و اینچیزها باعث میشه کمتر به ازدواج فکر کنی اما یه باره به خودت میایی که این چیزا اهمیتی نداره واحساس تنهایی شدید میکنی...
زمانی به این احساس میرسی که دیگه خواستگاری وجود نداره وباید بقیه زندگی رو تنها باش
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
سلام خانمی که درباره خرید وفروش موتور از زبان همسایتون نوشتین
خودتون دقت کردین چی نوشتین موتوری که یک ملیون وپونصد می ارزیده یک وششصد میخریده تازه خیلی سودم میکرده😂😜
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#بلدی_بگو
سلام به خانمای عزیزقشنگم میشه ی راه کاری بهم بدین...من۳۲سالم موهام داره سفیدمیشه چیکارکنم تواین سن همه موهام سفیدنشن ممنون میشم راهنماییم کنین
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
-نمیذارم آقات کاری بکنه. همه چی رو بسپر دست من؛ ولی قبل از اون باید شما دوتا سر خونه زندگیتون برید و در دهن مردم رو ببندید. باشه دخترم؟
-چی بگم عمو؟ مگه چاره دیگهای دارم؟
آقا دست رو چشماش گذاشت و نالید:
-شرمندم... به خدا که شرمندتونم.
-نگید عمو. من شما رو مثل پدرم دوست دارم. خودتون میدونید. اونقدری که زیر دست شما بزرگ شدم، پدرمو یاد ندارم. به خدا که نمیخوام بهتون بیاحترامی کنم. از اینجا به بعد هر چی بگید میگم چشم. فقط یه خواهشی دارم.
-چی بابا جان.
-نمیخوام اینجا زندگی کنم؟
-چرا باباجان؟
-میخوام برم تهران. اگه یه روزی قرار باشه از دمیر جدا بشم، تو تهران دستم بازتره. هم کار خوب پیدا میکنم، هم کسی منو نمیشناسه و راحت تر میتونم زندگیم رو شروع کنم.
-مگه قراره ولت کنیم؟ تو دختر خودم هستی، محاله تنهات بذارم.
با ناراحتی آه کشیدم.
-به هرحال هر اومدی، یه رفتی داره عمو. ولی خیالتون راحت! کاری میکنم که مشکلی برای شما پیش نیاد.
عمو لبخند غمگینی زد و روی پام زد و گفت:
-جبران میکنم دخترم مطمئن باش.
اشکام چکید. میدونستم دیگه راهی برای فرار ندارم. بالاخره باید با دمیر ازدواج میکردم. این تقدیر و پیشونی نوشت من بود. با خودم عهد کردم تو اون شیش ماه زندگیم رو بسازم تا بعد از جدایی از دمیر بتونم رو پای خودم وایسم. باید قوی میبودم. با گریه چیزی درست نمیشد. به خودم نهیب زدم:
-بسه دیگه نجلا! هر چقدر گریه کردی کافیه. حالا دیگه باید خودتو برای زندگی جدید آماده کنی. فراموش نکن که از اینجا به بعد تو تنهایی و خودت باید از پس زندگیت بر بیای.
***
«سارا»
. حالم خوب بود و سرگیجه شیرینی گرفته بودم. آرمان خواست محبتم کنه زمزمه کرد:
-پس کی؟ دو ساعته بهت میگم بیا بریم، نمیای و ناز میکنی.
با حرص گوشیم رو نشونش دادم
-نمیفهمی منتظر تلفن دمیرم؟ قرار بود زنگ بزنه و خبر بده.
گوشهای آرمان تیز شد.
سلام خسته نباشید میشه این سوال من بذارید بلکه دوستان یک کمک کند
من چند وقت صدام میگیرد هی باید صدامو صاف منم خیلی اذیتم چون خل..ط پشت حلق دارم
رفتم عطاری دارو برا سردی معده داد میخورم ولی صدام خوب نمیشد
دکتر پارسال رفتم از توی گلوم عکس گرفت ولی گفت باید بری تا ماساژ بدند گلوت تا من نرفتم
اگر کسی می تواند کمک کند نظری دارد بگد یا کسی مثل من بود خوب شد باشد فقط بگد چکار کرد خوب شد تشکر از هم فکریاتون سوال من حتما بذارید من خیلی اذیتم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿