دنیای بانوان❤️
🍃🍃🌼🌼🍃🍃 زندگی نجلا.... .
با کنجکاوی پرسیدم:
-نگو که وسواس داری؟
-نه وسواس ندارم ولی ترجیح میدم وسایل رو تمیز کنم.
سری تکون دادم. منطقی بود. کارش که تموم شد، دستهاش رو شست و بعدش من برای شستن دستهام رفتم. همین که به سر میز برگشتم با دیدن سیخ های جیگر روی میز نشستم. نجلا منتظر اومدنم بود. با شوخی و خنده غذا رو شروع کردیم. نجلا ناخواسته حرکات کوچیکی داشت که روی آدم تاثیر میذاشت. مثلاً قبل از اینکه دستم رو به سمت نمکدون دراز کنم، نمکدون رو جلوی دستم گذاشت و لیوان نوشابم رو پر کرد. یه تیکه نون هم کنار دستم گذاشت. واقعا که از بودن در کنارش لذت میبردم و همه جوره بهم میرسید. برعکس سارا که فقط به خودش اهمیت میداد و تا حالا ندیده بودم سعی کنه مثل نجلا همه چیز رو برام مهیا کنه. اونقدر مشغول کارهای من شد که دیدم غذاش داره سرد میشه. ناخواسته منم سعی کردم همونجور که نجلا هوای من رو داره منم هواشو داشته باشم. لقمه ای براش گرفتم که با لبخند ازم گرفت و به نیش کشید. با دیدن اشتهاش منم با لذت شروع به خوردن کردم.
بعد از جیگر خوردن آروم آروم به راهمون ادامه دادیم و از چیزهای مورد علاقهمون صحبت کردیم. اینکه نجلا عاشق دریا و شمال رفتن بود و خیلی دوست داشت به مسافرت بره ولی تو این سالها فقط یه بار به شمال رفته بود. همونجا بود که به خودم قول دادم حتما یه شمال ببرمش.
در آخر به بساطیهای گوشه خیابون رسیدیم. محو دیدن وسائل بودم که گفت:
-دمیر بیا.
و منو به سمت تیشرت فروشی برد. چرا اونجا میرفت؟ انواع و اقسام تیشرتهای رنگی از از رگال آویزون بودن. بی کار به دنبالش میچرخیدم و اصلا نمیدونستم چرا به اینجا اومدیم؟ یکی از تیشرتهای زرد رنگو بیرون کشید و گفت:
- فکر کنم این بهت بیاد.
گبج شدم. برای من دنبال تیشرت میگشت؟ از اخرین باری که کسی برام خرید کرده بود، سالها میگذشت و این حس واقعا شیرین بود.
-ولی من تیشرت دارم نجلا.
همونجور که ببین رنگ آبی آسمانی و زرد مردد بود و لباس ها رو جلویم میگرفت تا ببینه کدوم بیشتر بهم میاد، جواب داد:
-میدونم. الان دم پاییز قیمت ها تخفیف خورده. تو هم که دور نمیندازیش. بالاخره ازش استفاده میکنی.
نمیدونم چرا منقلب شدم و لبخند غمگینی روی لبهام نشست. آخرین بار با عزیز به مغازه رفته بودیم و همینجوری برام خرید کرده بود. به یاد قدیم ها دست جلو بردم و تیشرت آبی رنگ رو گرفتم و رو به نجلا پرسیدم:
-بهم میاد؟
-
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
چرا آدم وقتی می خواد یه رشته بهتر رو دوباره کنکور بده و قبول شه اطرافیان و اون هایی که در حد خودش هستند زورشون میاد؟
چرا آدم وقتی می خواد یه رشته بهتر رو دوباره کنکور بده و قبول شه اطرافیان و اون هایی که در حد خودش هستند زورشون میاد؟ مگه چه ضرری به اون ها می رسه خب اون ها هم تلاش کنن.
چرا خیلی از افرادی که دورم هستن باهام حسادت دارن به خصوص دوستان نزدیکم، یعنی با موهای سرمم حسادت می برن...
منم چند وقتی هست دایره ارتباطی رو محدود کردم هر چی اکانت داشتم پاک کردم اینستاگرام دی اکتیوه تلگرام همین طور، همه چی
از هیچ کسی و هیچ چی خبر ندارم، و تا الآن که دارم برای کنکور می خونم پیشروی خوبی داشتم، از این می ترسم ماه آینده می خوایم بریم خوابگاه، چه طوری بین اون همه حسود و فضول درس بخونم؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
خانم گلی ک دوران راهنمایی دوستت با شوهر خالش راب.طه داشته
خانم گلی ک دوران راهنمایی دوستت با شوهر خالش راب.طه داشته عزیزم اون موقع سنت کم بوده و نادون بودی,سالها گذشته ازش و توام ک میگی با دوستت
قطع رابطه کردی ,انشاالله ک اونم لطمه ای از این راب.طه نخورده باشه,دوستت بچه بوده شوهر خاله اشغالش ک بچه نبوده ک
گولش زده,ناراحت نباش ب جاش دعا کن ک اسیبی ندیده باشه,مطمینا همچی ادمی ذاتش کثیفه و ی نفر و دو نفر قانع
نیس.مطمینا, تا الان زنش از کاراش با خبر شده,نیازی نیس شما ناراحت باشی و عذاب بکشی,فراموشش کن عزیزم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
سایه جان عزیزم
برا خانمی که مشهد میخان برن
دنبال جای ارزون و خوب بودن
ماهم پارسال رفتیم از اینترنت پسرم از سایت جا با ما هتل آپارتمان المیرا جا گرفته بود برامون هم خیلی قیمتش مناسب یود هم اتاقش تمیز بود هم گاز و ظرفشویی ظرفهای ضروری رو داشت راحت میشد چای و غذا تو بپزی تلویزیون و تخت همه چی هم تمیز و مرتب بود
ما پارسال یه اتاق چهار تخته گرفتیم شبی ۶۰۰ بود خرید اولا تخفیف داشتند ۴۲۰ شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
از یه دختر خانم خوشم اومد، رفتم دایرکتش، دیدم 63 k فـالوور هم داره
ازش خواستگاری کردم، گفت :
تو خجالت نمیکشی با 1 k فـالوور میخوای منو بگیری؟ برو جوجه برو دنبال هم k های خودت 😐😐
قبلا مشکل فاصله طبقاتی داشتیم
الان مشکل فاصله شَخَواتی (شاخ بودن)🤣😁😆
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_من ۱۲۰۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#حق_حیات
#مشیت_الهی
#سقط_جنین
#قسمت_اول
مادرم در سن ۱۸ سالگی با پدرم ازدواج میکنند. بعد از یک سال برادر بزرگم در زمستان ۵۷ بدنیا می آیند، چند ماه بعد مادرم متوجه میشوند که مجدد باردار هستند و اصلا مثل بعضی از خانمهای این دوره زمونه از بارداریشون ناراحت نمی شوند
و با جان و دل میپذیرند و برادر دومم فروردین سال ۵۹ بدنیا می آیند و زندگی پدر و مادرم را شیرین تر میکنند.
مادرم میگفت در روستا امکانات نبود بچهها را کهنه می بسته و کهنه ها را داخل حیاط در سرمای زمستان با آب سرد
میشسته.
پدرم تحصیلات دبیرستانی داشتند با نمره های خوب، خیلی از دوستانشون با همون مدرک معلم شدند، اما روزگار برای ایشان طور دیگری رقم میخورد و کارگر ساختمان می شوند.
غروبها که از سر کار برمیگشتند تا جایی که توان داشتند،کمک حال مادرم بودند،
در تمیز کردن خانه،کهنه شستن، بازی با بچه ها و...
از آنجایی که پدرم در سن ۱۲ سالگی مادرشون رو از دست می دهند و در غم بی مادری بزرگ میشوند😥به مادرم میگویند برایم بچه زیاد بیار تا دورو برمون پر بشه از خنده ی بچه ها☺️
برادر دومم دو ساله بودند که باز مادرم باردار می شوند و خواهرم در تابستان ۶۱ بدنیا می آیند، مادرم می گفت دو پسر داشتم و یک دختر و خدارو شکر می کردم از بابتشان، اما پدرم می گفتند که سه بچه کمه.
مادرم چند سالی نه اینکه خودش نخواد، باردار نمیشوند و پدرم ایشون رو برای درمان به شهرهای دیگر و دکترهای مختلف میبرند. خواهرم چهار ساله بودند که خداوند دختر دیگری به پدر و مادرم هدیه میکنند در فروردین سال ۶۴.
مادرم تعریف میکرد که خواهرم خیلی گریه می کرد، چند شب و روز پشت هم دیگه کلافه شده بودند تا اینکه نیمه های شب
کسی درب حیاط را میکوبد، پدرم در را باز می کنند دو نفر آقا بودند که می گفتند ماشینمان خراب شده اگه اجازه بدهید بیاییم خانه ی شما بخوابیم و فردا ماشین را تعمیر کنیم و برویم.
پدرم مهمانها را به خانه می آورد و به تنها اتاق خواب خانه هدایت میکند، از قضا یکی از آن دو نفر پزشک بودند. فردا که به شهر میروند تعمیر کار بیاورند. دارویی برای خواهرم تهیه میکنند و به مادرم می دهند، می گویند اینو به بچه ات بده خوب میشه و همین طور هم میشود.
دو سال بعد مادرم پنجمین فرزند و سومین پسرش را بدنیا می آورد و دقیقا دو سال بعد هم در یک زمستان سرد و برفی من یعنی سومین دختر خانواده در سال ۶۷ بدنیا می آیم.
شش ماهه بودم که خوشبختی مادرم تقریباً تمام می شود، پدرم مریض می شوند و به بیماری اعصاب دچار می شوند.
مادرم منو پیش خواهر برادرهام می گذاشتند و خودش پدرم را برای درمان به شهرهای دیگر میبردند. اما ایدهای نداشت یکم با دارو آروم میشدن و دوباره روز به روز بدتر میشدند.
مادرم میگفت برای درمان پدرم طلاهاشو فروخته، وسایل خانه را فروخته اما پدرم خوب نمیشد مادرم هم کار خانه انجام میدادند هم کارهای مغازه(مغازه کوچکی در روستا داشتیم) و گاهی پارچه میخرید و برایمان لباس میدوخت. مادرم برای بزرگ کردن ما از جان مایه گذاشت انشاالله بتونیم برایش جبران کنیم.
ادامه 👇
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075