eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
617 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿‏ شش هفت تا خواستگاری اخیرم بخاطر خجالتی بودنم بهم خورده آخه یه دسته موز میذارن جلوت بعد آخرش بابای طرف میگه خجالت نکش اون آخریشم بخور خب خجالت میکشه آدم دیگه😁😓 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: ‹جان می‌دهم از حسرت ديدارِ تو چون صُبح! باشد كه چو خورشيد درخشان به در آيی..🌤› |حافظ| @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 برای اولین بار قرار بود با خواستگارم تو پارک صحبت کنم منم خیلی کم سن وسال بودم وبی تجربه رو صندلی نشستیم . حرف که نمیزدم بیشتر شنونده بودم اصلا به حرفهاش توجه نمیکردم همش به فکر این بودم خداکنه خوشگل باشم … و فکر میکردم قیافم از نیم رخ زیباتره همش سعی میکردم نیم رخ باشم تا فر مژهام مشخص باشه سرتونو درد نیارم اون هم ازم خیلی تعریف میکرد دیگه من باورم شده بود که الان سیندرلا هستم و آ.. شاهزاده منم میخواستم خوشگلتر بشم هر یک کلمه که بین پاراگراف های اون صحبت میکردم جوری چشمهامو خمار میکردم و بعد به سرعت سرمو مثل غاز نیم رخ میکردم که… چندباری این حرکت غیرعادی تکرار کردم آخر طاقت نیاورد گفت چرا چشماتو مثل کورا سفید میکنی باید حال منو میدید مثل اسکلها لبخند عصبی زدم حالا اینجا را داشته باشید دیگه نیومد که نیومد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: - 🤍 -خورشید را بگو که نتابد ز پشت ابر چون صبح من به خنده‌ات آغاز میشود˘˘✨🌤 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 اوایل نامزدی ی شب براشام خونه مادر شوهر بودیم دیدم ی زودپز ده لیتری رواجاق گازشون بودچون خواهر شوهر وبرادر شوهرها همه بودن موقع سفره انداختی شد من منتظر کله پاچه شدم گفتم زود پز حتما کله پاچه توشه😋😍 سرسفره پیش شوهر جان نشستم یواشکی بهش گفتم من خیلی کله پاچه دوست دارم که ی دفعه دختر خواهرش گف دایی اینو بزار جلو زندایی اینم برا خودت 😐جای همه خالی سیب زمینی ابپز رو خوردم😐😢 من هنوز در حالت شوک بودم که شوهرم گف برا چی گفتی کله پاچه دوس داری🤔 گفتم همین جوری😒 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: .🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من حدود ۲۰سال پیش بچه اولم بدنیا اومد اون موقع ما طبقه بالای خونه پدربزرگ شوهرم میشستیم من زایمانم طبیعی بود و یه عالمه بخیه خورده بودم خلاصه خیلی درد داشتم و مثل پنگووئن راه میرفتم بهم گفتن توالت میری فرنگی استفاده کن که اینقدر اذیت نشی ما هم که توالتموم از این مدل های ایرانی خودمون بود دیگه مادر بزرگ شوهرم که پایین میشست یکی از اینا داشت البته مدل پلاستیکی سیارش که به شوهرم که گفتم به جایی که بره یکی بخره رفت اونو برداشت اورد بالا😢😢 منم هم بدم میاومد رواونا هم چون پایین استفاده شده بود چندشم میشد هم اینکه مجبور بودم🤕🤕 خلاصه دفعه اول حسابی شستمشش همونجوری که گشاد گشاد میرفتم تو دسشوویی یک ساعت ساییدمش بعدشم که نشستم روش اینقدر بزرگ بود که من سفت دو طرفشو میچسبیدم که ن‌کنه بیافتم تووش ا ون موقع ها هم لاغر مردنی بودم برعکس الان😁 خلاصه بعد عصریش مادربزرگ خانم صدا زد که توالتو بیارین کارم واجبه😢😢 دوباره رفت پایینو وبعد دوباره همسرم اورد بالا دوباره من رفتم دسشویی حالا هم داره میریزه فوریه هم به دلم نیست دوباره هی بشووور بساااب اقا این اتفاق هر روز یک بار میافتاد🤨🤨😢 دو سه روزی کار من بودیک ساعت توالت بشورم حالا زن تازه زائووو😭😭😭 خلاصه که گفتم نخواستم بزار پاره بشه همه بخیه هاش لامصب همین توالت ایرانی خودمون قربونش برم بهتره😂😂😂😂 دیگه هم ننشستم رو توالت فرنگی🤨🤨 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: همچو عقربه‌های ساعت می‌مانم که اگر به دورت نگردم شب من هرگز صبح نخواهد شد🌔'! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه شبی قرار بود که برام خواستگار بیاد😑 از اونجا که اصلا راضی نبودم هیچ شوقی نداشتم😐😒 خانواده محترم خواستگار بنده وارد خونه شن منم بعد سلام و احوالپرسی وارد آشپزخونه شدمو فقط به پسره نگاه میکردم تو دلم فحش می دادمش😂😙 پسره هم اصلا خجالت نمیکشید😁👀 منو نگاه میکرد حرصم گرررفت می خواستم از خونه بزنم بیرون که دیدم مادر بنده سینی چایی رو داده دستم منم نبردم مجبور شد خودش ببره😂 برای دور دوم باز اونا چایی خواستن ایندفه مجبور شدم من ببرم 😣 دروغ نباشه خیلی استرس داشتمو میلرزیدم😫 از طرف خانوما شروع به چایی پخش کردن کردم (مامانم با عمم خاله ی پسره با مادر پسره)به طرف شادوماد(خواستگارم )رفتمو یه دفعه نمی دونم چی شد دستم لرزید چایی ها از سینی افتاد جا کم بود تو هم خِشتَکش🤣🤣🤣 آقا منم از اون دخترای شیطونم تو جمع شروع به خندیدن کردم 😆😆 و خوشحاال که خواستگارمو پروندم ⁦☺️⁩ اما متاسفانه روز بعدش زنگ زدن که ما دختر شمارو پسندیدیم😐بابای منم گفت باش پس یه شب دیگه بیاین خواستگاری😐😣😫الان دارم فک میکنم چیکار کنم که دیگه منو نخوان☹️😬🤓 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: بليت خَـنده‌هايت را كجا می‌فروشی؟! بگو؛ تا مشـتَری ثابت سانس‌هايت شوم هرروز دست دل را بگيرم به تَماشايت بيايم ، نگاهَت كنم قند در دلَــم آب کنی^^☁️🍯 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 چند ماهی بود که نامزد کرده بودم با پسرعموم، بعد منم خیلی خجالتیم و کمترپیش میاد که با کسی حرف بزنم🙈 تولد عموم ازراه رسید💜 نامزدم به من گفت که حتما زنگ بزن وبه بابام تبریک بگو، چون اینجوری باعث میشه محبتت بیشتر بشه تو دلش😍 منم دیگه با هزار مصیبت وعرق ریختن بلاخره زنگ زدم اقا حالا در حد یکی دو دقیقه من تبریک وگفتم و زودم قط کردم😁😁 بلافاصله زنگ زدم به نامزدم که خبر بدم😭 همین که گوشی رو برداشت گفتم واااااای علی(نامزدم) بلاخره گفتم😭😭با یه حالت زاری وگریه وخجالت ها یهو دیدم اونطرف خط خندید گفت ببخشید ولی من مهدی (برادر شوهرم) هستم علی رفته بیرون مث اینکه صدامون شبیه همه😂😂 تا یه مدت نمیتونستم بهش نگاه کنم😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه سه هفته پیش بود با نامزدم خواهرش قرارشد با اتوبوس بریم شیراز هرچی منتظر شدیم اتوبوس نیومد یه دوساعتی سر ایستگاه بودم تا اتوبوس رسید داداش من ما رو رسوند ایستگاه گفت تا اتوبوس بیاد می مونم پیشتون واما برادر نامزدم هم چون خونه اش نزدیک ایستگاه بود ما رو دید امد پیشمون منو داداشم دورتر نشسته بودیم صحبت می کردیم دیدم صدام می کنن نازی بدو اتوبوس رسید تا من با برسم در اتوبوس دیدم ای داد بیداد نامزاد با خواهریش سوارشودن اتو بوس حر کت کرد منم همونجا خشکم زد😳😱 منو یادشون رفت🙈 برادر شوهر جان پرید تو ماشین گفت نازی بپر بالا الان می رسونمت به اتوبوس شوهری زنگ زدکجایی تو که نیستی گفتم خسته نباشی الان یاد من افتادی بعد ده دقیقه بگو اتوبوس نگه داره رسیدم حالا بعدش چی می گه 🙊 می گه اگه خواهرم متوجه نشدبود که من اصلا متوجه نمی شدم فکر کردم نشستی پیش خواهرم😕😬 حالا ادم چی بگه😓😥 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: <بِـخیر میشود هر صبح، اگـر سهمِ من از صدای دلنشینِ تو، دوستت دارمِ کوچکی باشد..⛅️✨ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿