#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
زینب هستم.
من پسر خالم رو خیلی دوسش دارم و همچنین اون منم درحدی که به خانوادم گفتم و محمدحسن هم به مامانش.
بعد توی عید اومدن خونمون
منم خدایی خیلی کار میکنم ولی اونشب دیگه خیلی بیشتر از خیلی😁
بعد هرچی میاوردم
نگام که میکرد حل میشد می ریختم همه چیو😌😐😅😅
بعد آخر مهمونی بعد شام دیگه چایی اوردم
به داداشش گفت
آروم باشیم وگرنه چایی رو هم میریزه رومون🙈😁😂😂
منم بااااز حل شدم و ریختم رو میز
خخخخ
بعد رفتن خونشون بهم پیام داد
گفت نمیام خواستگاری میترسم یه کار دست خودت بدی😐😆😆😆
و از عید تاحالا منتظرشم😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خواستگار داشتم تحصیلکرده و پاستوریزه...ازینا که یکم لفظ قلم حرف میزنن...وقتی داشتیم توی اطاق حرف میزدیم پرسید:جسارتا ابوی چیکارن؟؟!
منم پرسیدم کدوم؟!!
چشاش از تعجب گرد شد پرسید مگه چنتا ابوی داری؟!
منم تازه فهمیدم ابوی و اخوی رو اشتباه گرفتم فک کردم میگه داداشت چیکاره س گفتم ببخشید ابوی و اخوی رو باهم قاطی کردم
طفلک با خودش فک کرده مگه من چنتا ابوی دارم 😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خواستگار من پسر خاله عروسمون بود که تحصیلکرده بود و موقعیت اجتماعیشم خوب بود ولی من چون فامیل بود دوس نداشتم بیاد و کلا فازم اینبودکه با غیر فامیل ازدواج کنم خلاصه اومدن و داماد با کلی اعتماد بنفس حرف میزد و میوه پوست میگرفت و میخورد و ... منم این صحنه هارو میدیدم حالم بد میشد 😑 اعتماد بنفسش فضایی بود ،خلاصه بعداز کلی چرت پرت گفتن ها واسط که پدر عروسمون بود یهو گفت بلند شیم بریم ،منو میگی یلحظه کپ کردم چون طبق روال باید می رفتیم اتاق صحبت کنیم 😐 بابامم هنگ بود و بعد عروسمون متوجه شد خودش پیشنهاد داد برید اتاق ،منم ابرو مینداختم اشاره میکردم من نمیرم 😂 فکر میکردم لابد پسره خوشش نیومده که نگفتن برید اتاق ،منم حرصم گرفت چون از همه لحاظ فکر میکردم من سرتر بودم و پسره خیلی بچه پرروه 🤔 خلاصه رفتیم اتاق و شروع کرد به حرف زدن و من اولین جمله ای بهش گفتم این بود: خیلی اعتماد بنفست بالاس 😑 خلاصه الان با همون اعتماد بنفس بغلم خابیده و خُر خُر میکنه 😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من دوتا خواستگار همزمان داشتم😋😋مثلا من خیلی خاطر خواه داشتم(هر دو معرفی کرده بودن😅😅😅)
با فاصله دو سه روز
خواستگار دومیه، واسطه بهم زنگ زد و اصرار داشت که عصر بیان..عصر که شد یهوو آیفون صداش در اومد فکر کردیم دومیه هست تا نگو خواهر خواستگار اولی بود!!ما هم هول شده بودیم میترسیدیم اونا هم برسن همو ببینن خیلی بد میشد!!دستام میلرزید!!سریع زنگ زدم واسطهه گفتم شرمنده ما مهمون سرزده رسیده برامون دلمون نمیخواد کسی با خبر شه از موضوع خواستگاری..اگه ممکنه شب بیاین
هیچی دیگه جفتش رفتن منتظر جوابم نموندن😒
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مادرم تعریف میکرد یه بار برای عمم اومده بودن خواستگاری
به محض رسیدن ما دیدیم پسره خیلی موجهه ولی شلوارشو تا نصف پاش کشیده بالا مام با قیافه اینجوری 😳😳
بعد که رفتن عمت گفت نه من قبولش نمیکنم خل و چل بود آخه آدم عاقل شلوارشو واسه چی باید بکشه بالا 🤨
بعد این زن عموم میگه اشکال نداره وقتی باهاش ازدواج کردی ۶ تا شلوار و ۴ جفت جوراب بخر هر روز بده پاش که که پاهاش لخت نباشه 😆😆
خلاصه وقتی خانواده پسره جواب رد میشنون و ما علتو گفتیم اونام گفتن پسرمون به خاطر این شلوارشو یکم بالا کشیده بود چون گفتیم روغن موتور به شلوارت نخوره و کثیف نشه بعدشم که اومدیم هم ما یادمون رفت هم داماده بیچاره که انقدر هول بود اصلا حواسش به شلوارش نبود 😁😁 ( موتور های قدیم روغن پس میداده و پایین شلوارو کثیف میکرده )
در آخر بازم عمم جواب رد داده و گفته نه شما بهانه میکنین میخواین غالب من کنین 😂😂
دیگه قسمت نبوده 😄😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه بار که یکی از اقواممون فوت کرده بودن من گذاشته بودم ابرو هام پرشده بود پرشده بودا🤨
ازقضا جاریم زنگ زد که بیا بریم بازار برا خرید.منم گفتم باشه رفتیم و جاریم دختر بزرگش ۱۲ سالشه و ۲تادختر دیگم داره ولی زیاد بهش نمیخوره که ۳تا بچه داره.اون روز فقط دختر بزرگش رو آورده بود.
باهم رفتیم تو یه مغازه بعداز پرسیدن قیمت چندتا وسیله من گفتم اگه میخری بپرس اگه نمیخای بریم به کارامون برسیم.😕
آقای مغازه دار که فکر کرده بود منم دختر جارییمم گفت خانم ببخشید دخترتون قصد ازدواج نداره😂😂😂😂😂
من از مغازه اومدم بیرون میخندیدم😂
جاریمم عصبانی😬😤 وایساده بود داشت برا طرف توضیح میداد که ایشون جاریمه و دخترم نیست
حالا دخترش اومده بود خونه داشت برا همه تعریف میکرد😆😅جاریمم حرص میخورد از دست دخترش😤😒😠
منم😎🤩😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
.
.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خاطره جالبه 😁
خانواده ما با ازدواج دختر تو سن کم بشدت مخالفه
داداشم معلمه وقتی درسش تموم شد.۲۴ سالش بود
ما هر دختری را برای ازدواج بهش معرفی میکردیم می گفت نمی خوام
اخر گفت من از فلانی خوشم میاد.شش ساله که اونو دیدم و پسندیدم منتظربودم بزرگ شه برم خواستگاری🧐🧐
حالا اون دختر چند سالش بود.بعله ۱۵ سالش بود🤪🤪🤪🤪
داداش گلم دخترخانم را وقتی کلاس چهارم بودن پسندیده بودن🤣🤣🤣🤣
علی رغم مخالفت های شدید پدرم.که میگفت بچه اس.من براش نمی رم خواستگاری
برادرم آنقدر پافشاری کرد.که الان اون دختر کوچولو عروس خانواده ما هست🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفتم خواستگاری تو اتاق داشتم صحبت میکردیم گفت مشخصه به شیرینی خامه ای خیلی علاقه مندین
گفتم مشخصه شما هم آدم شناس ماهری هستین
گفت نه جعبه ی شیرینی که اوردین فقط سه تا دونه توش بود😐😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خاطره من برمیگرده به دهه شصت ، اونموقع مدبود که اگه کسی خواستگاری میومد دختر میگفت قصد ازدواج ندارم
داماد خونشون با ما خیلی فاصله داشت ، همسایه ما با برادرشوهرم دوست بود ومعرف ما
روزهای پایانی زمستون بود ولی همه جا پربرف
خونه ما تو ارتفاع بود و خونه همسایه مون که باهاشون خیلی صمیمی بودم پایین تر از خونه ما اونور کوچه
داماد باخانواده اومده بودن اونجا ، دوستمون اومد گفت من چکار کنم ، منم که قصد ازدواج نداشتم😁
مامانم و داداشم رفتند تا اینو بگند ، اما رفتن همان و پسندیدن داماد همان
دیگه گفتن به دخترشون که شاید ده ساله بود بیاد به من بگه که بیام حیاط خونمون تا داماد منو از پشت بوم ببینه
منم از تو حیاط دیدمش پسر تقریبا تپل و بامزه ای بنظر میرسید ، گلوله های برف رو درست میکرد و اینورو اونور ، منم رد شدم البته با چادر رنگی و شلوار لی ، اون که چشمش به من افتاد درجا پسندید و رفت که از پله ها بره پایین
بگم که اونا بنایی داشتن و فقط آجری رو بجای پله گذاشته بودن
دیگه چشمتون روز بد نبینه قل قل تا پایین رفتن😂😂😂
همیشه میخندیم به اونروزها
خوبه عاشق نبودیم حالا وگرنه خدا میدونه چی میشد
بگم که الان نوه هم داریم 😍☺️☺️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شش هفت تا خواستگاری اخیرم بخاطر خجالتی بودنم بهم خورده
آخه یه دسته موز میذارن جلوت
بعد آخرش بابای طرف میگه خجالت نکش اون آخریشم بخور
خب خجالت میکشه آدم دیگه😁😓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
برای اولین بار قرار بود با خواستگارم تو پارک صحبت کنم منم خیلی کم سن وسال بودم وبی تجربه رو صندلی نشستیم .
حرف که نمیزدم بیشتر شنونده بودم اصلا به حرفهاش توجه نمیکردم همش به فکر این بودم خداکنه خوشگل باشم …
و فکر میکردم قیافم از نیم رخ زیباتره همش سعی میکردم نیم رخ باشم تا فر مژهام مشخص باشه سرتونو درد نیارم
اون هم ازم خیلی تعریف میکرد
دیگه من باورم شده بود که الان سیندرلا هستم و آ.. شاهزاده
منم میخواستم خوشگلتر بشم هر یک کلمه که بین پاراگراف های اون صحبت میکردم جوری چشمهامو خمار میکردم و بعد به سرعت سرمو مثل غاز نیم رخ میکردم که…
چندباری این حرکت غیرعادی تکرار کردم
آخر طاقت نیاورد گفت چرا چشماتو مثل کورا سفید میکنی باید حال منو میدید مثل اسکلها لبخند عصبی زدم
حالا اینجا را داشته باشید دیگه نیومد که نیومد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه شبی قرار بود که برام خواستگار بیاد😑
از اونجا که اصلا راضی نبودم هیچ شوقی نداشتم😐😒
خانواده محترم خواستگار بنده وارد خونه شن
منم بعد سلام و احوالپرسی وارد آشپزخونه شدمو فقط به پسره نگاه میکردم تو دلم فحش می دادمش😂😙
پسره هم اصلا خجالت نمیکشید😁👀
منو نگاه میکرد حرصم گرررفت
می خواستم از خونه بزنم بیرون که دیدم مادر بنده سینی چایی رو داده دستم منم نبردم مجبور شد خودش ببره😂
برای دور دوم باز اونا چایی خواستن ایندفه مجبور شدم من ببرم 😣
دروغ نباشه خیلی استرس داشتمو میلرزیدم😫
از طرف خانوما شروع به چایی پخش کردن کردم (مامانم با عمم خاله ی پسره با مادر پسره)به طرف شادوماد(خواستگارم )رفتمو یه دفعه نمی دونم چی شد دستم لرزید چایی ها از سینی افتاد جا کم بود تو هم خِشتَکش🤣🤣🤣 آقا منم از اون دخترای شیطونم تو جمع شروع به خندیدن کردم 😆😆 و خوشحاال که خواستگارمو پروندم ☺️
اما متاسفانه روز بعدش زنگ زدن که ما دختر شمارو پسندیدیم😐بابای منم گفت باش پس یه شب دیگه بیاین خواستگاری😐😣😫الان دارم فک میکنم چیکار کنم که دیگه منو نخوان☹️😬🤓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿