eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین: 🍃🍃🍃💕🍃🍃 دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی رو بخونید... دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده... اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید.. 💕💕🍃🍃🍃🍃🍃 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
نمیتونستم از اون همه قشنگی چشم بردارم حسن و حسین بدو بدو اومدن سمتمون و رفتیم داخل ..‌چمدونهامون رو بردن طبقه بالا و پایین فقط سالن بود ... بساط پزیرایی اماده بود ...دست حمیده رو از دستم ول تکردم و کنارم نشوندنش و گفتم:چه خونه قشنگی ... ماهیه تو جوابم کفت :در مقابل قلب بزرگ حمیده اینجا چیزی نیست ... حسن رو پام نشست وگفتم : ناصر خان نیست ؟ حمیده موهامو پشت گوشم زد و گفت:مادر و برادر ناصر دارن میان اینجا رفته فرودگاه دنبالشون‌.... ماهیه سیبی از تو طرف طلایی برداشت و گفت : مگه خارج بودن ؟ _اره مادرش و خواهرش خارج کشور زندگی میکنن...ناصر و برادرش و پدرش ایرانن ...پدر و مادرش از هم جدا شدن ... اینا رو ول کن ...شما دوتا چقدر خوشگل و خانم شدید ...مریم سنگ تموم گزاشته ... دامنم رو مرتب کردم و پامو روی هم انداختم و گفتم : بله مریم بینطیره ...ولی ای کاش میگفتی مهمون داری ما نمیومدیم اولین بار میایم خیلی خجالت میکشم ... ابروشو تو هم گره زد و گفت : تو خجالت میدونی چیه ‌‌‌...هنوز یادم نرفته چطور زدی تو باسن خیاط ...هر سه با صدای بلند خندیدم ... راننده برگشت خونمون و ما برای جا بجا شدن رفتیم بالا ...بهمون اتاق جدا جدا دادن وواقعا اونجا قصر بود ...خواهرم تو ثروت ناصرخان غرق بود ..هرچند ما هم خانزاده بودیم ... یه دامن پلیسه تا روی زانوهام پام کردم و لباسم حریر بود و استین دار ...موهامو از بالا بستم و یه کوچلو رژ لب زدم ...برگشتم پایین پیش حمیده و هنوز رو پله ها بودم که صدای احوالپرسی به گوشم خورد ...حمیده به زن مسنی خوش امد میگفت و ناصر خان بچه هاشو بعل گرفته بود و به پسری که کنارش بود میگفت : پدر سوخته ها هر روز دارن خوشگلتر میشن ... پسر جون گفت : خوشگلی اونا به مادرشون رفته ‌.‌.زن داداشش تو زیبایی نظیر نداره ‌.. حمیده به روش لبخندی زد ‌...خواهرم قبلا لاغر بود و حالا حسابی باد کرده بود ولی زیباتر هم شده بود ... پایین پله هارسیدم و سلام کردم‌...نگاها به سمت من چرخید و اون پسر چشم رنگی روم خیره موند ‌.. سنگینی نگاهشو حس کردم انگار متعجب شده بود از دیدن من ...و به ناصر خان چشم دوخت ...ناصر خان ابروهاشو بالا برد و گفت : گلزار خواهر حمیده است ... لبخندی زدم و گفتم : سلام خانم ...جلو رفتم و دستمو به طرف مادرش بردم ..‌با محبت دستمو فشرد ..‌موهاش یکدست سفید بود و پف دار ... دستمو به طرف پسر جون دراز کردم و گفتم : گلی هستم ... اون رفتار و اون اداب معاشرتمو همیشه مدیون مریم هستم ... دستشو جلو اورد تو انگشتش یه انگشتر داشت با نگین فیروزه و گفت : خوشبختم گلی خانم ...من عابد هستم... ادامه دارد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
یک زندگی یک شهید👇🍃
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇🍃
مصطفی از رزمندگان نیروی قدس بود که اگر بخواهم از سفرهایش بگویم واقعیت این است که تعداد مأموریت هایش از دستمان در رفته بود. البته این نبودن ها در کار آقا مصطفی طبیعی بود و در مراسم خواستگاری کاملا برایم شرح داد من زمان ازدواج  با آگهی کامل او را انتخاب کردم و می دانستم شغلش چگونه است. مصطفی گفت: من سپاهی هستم و لازم است برای سکونت به تهران برویم. گفت که مأموریت زیاد می رود و آدمی نیست که پشت میز نشین باشد. من خودم هم در بسیج و هیئت فعالیت داشتم و اعتقادات آقا مصطفی اعتقادات من هم بود انقلاب در قلبم جا داشت اما چون زن بودم نمی توانستم مانند او فعالیت کنم و برای کشورم خدمت کنم. مهرشان هم به دلم نشسته بود. با خودم گفتم حالا که نمی توام بجنگم حداقل می توانم کنار یک سپاهی زندگی کنم و به او خدمت کنم همسر شهید مصطفی زال نژاد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🍃 اعتمادم به همسرم صفر شده
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🍃 اعتمادم به همسرم صفر شده
سلام من ۲۶سالمه و همسرم ۳۱سالشه تقریبا هفت ساله سنتی ازدواج کردیم و یه پسر شش ساله داریم ....🍃🍃🌼 من یه دختردایی دارم که دوبار طلاق گرفته و از هر کدوم یه دختر داره . من از این خانوم زیاد میگفتم جلو همسرم اونم می‌گفت چرا برنمیگرده به شوهرش. تا اینکه ما و دختر داییم یه مسافرت کوچولو رفتیم تعدادمون زیاد بود دختر داییم جلو همه و شوهرم قلیون کشید اونجا من شاهد چیزی بینشون نبودم و گذشت تا بعد یه مدت شب شوهرم خواب بود و یه پیام روی گوشیش اومد وچون رمز داشت فقط شماره رو ورداشتم زدم تو گوشیم و دیدم دختر داییم به شوهرم گفته رفتی خونه عزیزم؟ دنیا رو سرم خراب شد همون شب غوغایی به پاکردم ... ودرگیری شد بین داداشم و دختر داییم و از اون موقع من رابطمو کلا با خونه داییم قطع کردم ... و اعتمادم نسبت به همسرم صفر شد ... اما من خیلی دوستش دارم پا پس نکشیدم شوهرمم دوستم داشت، ولی اون دختره بهش گفته بود طلاقش بده جالب بود برام. من و دختر داییام رابطه خیلی خوبی داشتیم و مثل خواهر میدونستمشون. من برگشتم سرخونه زندگیم ولی کاملا افسرده شده بودم تا همین چندروز پیش همش فکرهای منفی راجب شوهرم میکردم و هر سری تو بحث ها و دعواهامون به روش میاوردم... قلبم خیلی شکسته بود و نفرت داشتم نسبت به دوتاییشون و دختره رو خیلی نفرین کردم و آهم گرفت . تا دو روز پیش بصورت اتفاقی با یه گروه تحول و قانون جذب آشنا شدم و خیلی تحت تاثیرش قرار گرفتم و تصمیم گرفتم تغییر کنم چون اگه فراموش نمی‌کردم فقط خودم روحم آسیب می‌دیدیم گفتم دیگه قول میدم بهش فکر نکنم و افکارم رو کنترل کنم تا بتونم خوشبخت بشم (اون اتفاق تلخ یه جورایی فکر منفی بود شاید خودم جذبش کردم آخه دختر داییم با خیلیاس و من گاهی ترس داشتم نکنه مخ شوهرمو بزنه و این اتفاق افتاد) الان سه روزه که مطالب مثبت و شکرگذاری انجام میدم حال دلم خیلی بهتره آرامش گرفتم و سعی میکنم به خیانت شوهرم فکر نکنم و خودمو عذاب بدم برعکس کلا تو ذهنم مرورش نمیکنم و خوبی های شوهرم رو بیشتر مرور میکنم و دیدم روی خوبی‌هایش بازتر شده ...دوستان شاید اتفاق هایی که در زندگیمان میفته یا خیانت میبینیم حاصل افکار ماست که طی چند وقت بعد جذبشون میکنیم . من از بس دلم شکسته بود دوست نداشتم ایده های مثبت رو واسش عملی کنم اما بهش احترام میزاشتم دوسش داشتم و به زبون میوردم اما الان سر کار واسش یه طرف میوه خنک‌ میچینم میدم ببره و پیامک عاشقانه میدم در کل چند روزه حال دلم خوبه و آرومم بهتون توصیه میکنم حتما مطالب انگیزشی مطالعه کنید... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
سلام من‌ یه‌ خانم‌ ۱۷‌ ساله‌ ام‌ یکساله‌ ازدواج‌ کردم‌ بایه‌ اقایی‌ ک‌‌ ازقبل‌ هیچ‌ شناختی‌ ازش‌ نداشتم‌.ینی‌ مجبور‌ شدم‌ ک‌ باهاش‌ ازدواج‌ کنم‌ پدرومادرم‌ اعتیاد‌ داشتن‌ و‌ منم‌ چون‌ میخاستم‌ ازاون‌ خونه‌ فرار کنم‌ بهش‌ جواب مثبت‌‌ دادم‌ بیست‌ سالشه‌‌.یه‌ پسر‌ کاملا‌ بی‌ احساس‌ که‌ هیچی‌ از عشق نمی دونه من‌ زندگیمو دوس‌دارم‌ اما‌ شوهرم مث بقیه‌ مردا‌ نیست‌ اصلا‌ بهم توجه‌ نمیکنه سعی‌ میکنم‌ دوسش‌ داسته‌ باشم‌ اما‌ خودش یکاری‌ میکنه‌ سردبشم‌‌.همش‌ ب‌ فکر‌ طلاقم‌ چون‌ قلبم‌ محبت میخاد‌ ب‌ نظر‌ شما‌ دوستان چیکار کنم؟😞 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💕🍃🍃🍃🍃🍃🍃 صرفا خاطره
دنیای بانوان❤️
💕🍃🍃🍃🍃🍃🍃 صرفا خاطره
مجرد که بودم ساعت 3 از سر کار بر میگشتم، تا ناهار بخورم و نماز بخونم ساعت 4 میشد ، بعدش اینقدر خسته بودم که باید دو سه ساعتی میخوابیدم، چه کیفی هم میداد😋😋 بابام بعد از بازنشستگی عضو دوره قرآن مردونه شده بود، وقتی نوبتش میشد چون برادرهام نبودن من مجبور بودم تو آشپزخونه لوازم پذیرایی و چای رو آماده کنم بابام میومد میبرد پدر گرامی هم عادتی به اطلاع رسانی قبلی نداشت😂😂 در صورتی که از یه هفته قبلش میدونست نوبتشه یه روز از سر کار اومدم داشتم برای خودم غذا گرم میکردم، بابام گفت راستی امشب دوره قرآن خونه ماست منم خیلی خسته بودم گفتم ای باااباا اصلا حوصله ندارم، هنوز جمله م تموم نشده بود که بخار قابلمه زد به دستم اندازه یه کف دست سوخت، خیلی بدم سوخت😭😭😭 گفتم خدایا خسته بودم یه چیزی گفتم واقعا این همه خشونت لازم بود😂😂 از اون به بعد هر وقت بابام دوره قرآن داشت جرئت نمیکردم چیزی بگم😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 برای فرزنداوری زیباست🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 برای فرزنداوری زیباست🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
۶۷۲ من دختری درس خون پر جنب و جوش بودم با پدری روحانی-نظامی، مقید، خوش اخلاق و با روحیه و بسیار خوش مسافرت با دوتا خواهر و یه برادر زندگی می‌کردم. عاشق درس عربی بودم و همیشه نمره هام تو این درس نخونده ۲۰ بود و بشدت در تب و تاب کنکور با رقابت بالا با همکلاسیهام بودم. پدرم تابستونا در طرح اوقات فراغت همیشه بچه هارو دور خودش جمع می‌کرد و خاطره و معما می‌گفت. پدر ایام نوجوانی از روستا بخاطر تحصیل به شهر اومد و دبیرستان رو رشته ی انسانی رفت و دیپلمش رو گرفت و در کنار دروس دبیرستان درس حوزه رو هم شروع کرد. وقتی دیپلمش رو گرفت، کنکور داد و وارد دانشگاه شد با وجود ۴ بچه، ماموریت های نظامی، قبول کردن امام جماعتی مسجد، آقاجون عزیزم لیسانس و فوق لیسانس رو در دانشگاه فردوسی گرفت و در کنار درس در رشته ی کاراته به کمربند مشکی و در یادگیری زبان انگلیسی سطح تافل رو بدست آورد. در اردوهای تفریحی تابستون، برای بچه ها جک و مطالب زیبا میگفت نمونش : روز و شب گر به حسین بن علی گریه کنی شرط اول که دهد سود نماز است نماز و جالب اینجا بود که تمام شعرها و مطالب رو خودشون مطالعه می‌کردن و یادداشت می‌کردن و می‌گفتن. هر سال تابستون مرخصی میگرفتن و مارو به مسافرت در شهرهای ایران میبردن، تو مسیر هر جا آب می دیدیم، میزدن کنار با مانتو و شلوار و مقنعه می‌پریدیم تو آب چقدر حال میداد و مامانم غر میزد لباساشون خیس شده، وسایلای تو ماشین خیس میشه و خلاصه، هر طور بود ما دوهفته ی کامل دور میزدیم. تو چادر میخوابیدیم، مامانم از خونه همه چی حتی ادویه و برنج و روغن و رب و ماکارونی برمی‌داشت و غذاهای ساده و خوشمزه حتی اشکنه تو مسافرت درست می‌کرد و چقدر در عین سادگی همه چیز، خوش می‌گذشت و تابستونا هم هر شب با شام ساده میرفتیم پارک‌های شهرمون و شامو اونجا می‌خوردیم با دوستان و ما کلی بازی میکردیم. یادمه وقتی پیش دانشگاهی بودم هر روز صبح ساعت یک ربع به ۵ میرفتیم کوههای اطراف شهر و کوهنوردی میکردیم، چایی می‌خوردیم و بعد خودشون مارو تک تک به مدرسه میرسوندن چون گاها به سرویس نمی‌رسیدیم ما تو شهر بزرگ زندگی میکردیم ولی بخاطر شغل پدرم به شهر کوچیک رفتیم. درضمن از لحاظ دروس حوزوی در سطح اجتهاد بودن، پست و مقام های مهم مثل قضاوت و ریاست در تهران بهشون پیشنهاد شده بود ولی پدرم میگفتن قضاوت مسئولیت داره و ریاست رو دوست نداشتن آخر به یک پست کوچیک در یک شهرستان کوچیک راضی شدن... منو داداشم رو که دوسال باهم اختلاف سنی داشتیم از سن راهنمایی با حفظ قرآن آشنا کردن و تو این مسیر قرار دادن من با داداشم دونفری حفظ کردیم تا مقطع پیش دانشگاهی، من تا آخر جزء ۵ پیش رفتیم هر روز به ما برنامه داده بودن. من از همون اول راهنمایی در مسابقات حفظ دانش آموزی شرکت میکردم و همیشه مقام می‌آوردم چقدر اردوهای کشوری شیرین بود با بچه های قرآنی، شهرهای مختلف مثل زنجان و اردبیل آستارا کرمان و بم رو با این اردوها دیدم و آشنا شدم آخر ماه از من و داداشم امتحان میگرفتن و اگر فقط تا نیم یا ۲۵ صدم اشکال داشتیم، اون موقع دوهزار تومن تشویقی هدیه میدادن و اگر غلطمون بیشتر می‌شد جایزه رو از دست می‌دادیم. روی درسامون نظارت داشتن و حتی در نوشتن کلمات زبان در دفتر زبان به تمیزی و فاصله ی بین کلمات تاکید میکردن... سال سوم راهنمایی من در حفظ قرآن نفر اول کشور شدم، برام جشن کوچیکی تو خونه مون گرفتن و فامیلامونو دعوت کردن و با دست خودشون روی یک مقوا پیام تبریک برام نوشتن. همه برام کادو آورده بودن. رابطه ی من با پدرم مثل دو دوست و همراه بود نه صرفا پدر و دختری... از ایشون خیلی چیزها یاد گرفتم ولی دست تقدیر این پدر مهربان رو در سال ۸۱ از ما گرفت. ایشون با روحیه ی عالی، ورزش و تفریح، یکدفعه دچار سکته ی مغزی شدند و بعد مرگ مغزی ایشون تایید شد. تیم پزشکی حاذق از تهران اومدن با ما که اصلا تا حالا همچین مریضی ای ندیده بودیم، بسیار مهربانانه صحبت کردن و تفهیم مون کردن برای بحث پیوند اعضا که در نهایت با رضایت خانواده ام و پدربزرگ عزیزم ما دوتا کلیه ها رو اهدا کردیم به دو خانم ۲۵ و ۳۵ ساله ی روستایی بسیار محروم که دیالیز میشدن، بماند که چقدر از طرف فامیل بما حرف زدن که جسد رو تکه تکه کردین و... بعد از اون چون این کار برای اولین بار از یک روحانی نظامی اتفاق افتاد از طرف شبکه ی تهران فیلمی ساختن و بنام ایثار در تلویزیون پخش شد بعد از اون فیلم دیگه کارت‌های پیوند رو همه میتونستن پر کنن. خوش به حال پدرم که هم حیاتش هم مماتش باقیات الصالحات هست و همه به نیکی از ایشون یاد میکنن.