دنیای بانوان❤️
🍃💕🍃💕💕🍃🍃🍃 یک زندگی یک شهید
شب ها مدام با پروردگار خودش در راز و نياز بود. در منزل هيچگاه روي تشكی كه مادرش براي خوابيدن او پهن ميكرد نميخوابيد. پرسيم چرا روي تشك نميخوابي؟ گفت: ميترسم عادت كنم و چند شب ديگر كه داخل سنگر روي زمين مرطوب ميخوابم ناراحت شوم. گفتم: به اندازه كافي در جبهه حضور داشتي و يك دست خودت را هم براي اسلام دادهاي، چنانچه سركارت حاضر شوي باز هم خدمت به اسلام كردهاي. گفت: اگر شما فقط يك مرتبه با من به جبهه بياييد و ببينيد كه اين صداميان چه جناياتي در مورد خانوادهها كردهاند. ديگر نخواهيد گفت به جبهه نرو ، عخودتان هم به جبهه ميرويد. خداوند ما را در هر مكان و زمان يار و ياور است و آرزويم اين است كه اگر خداوند صلاح بداند در صف شهدا قرار بگيرم.
راوی: پدر شهید حمید حکمت پور
#عاشقانه_شهدایی😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🍃
این عکس ها برای استان مازندران شهرستان نوشهر است
آخ قلبم😍😍
#شما_فرستادین
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
#روایت_عاشقانه_مهسا
مادر من و مادر همسرم همکار بودن....
من دانشجو بودم موقع میان ترم که از طرف اداره مادرم خانوادگی به جشن دعوت شدیم همسرم اونجا بود....
من اون شب اینقدر نگران امتحانم بودم اصلا ندیدمش...😂😂😂
با وجود اینکه میگه احوال پرسی کردیم اما یادم نمیاد ....
یک سال بعد اومد خواستگاری و با هم آشنا شدیم و ازدواج کردیم الانم که ۸ سال میگذره روز به روز عاشق تر میشیم و زندگی جذاب تر میشه...
🌼🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ادمین:
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستان عزیزم سرگذشت قدیمی و خانزاده ی #گلزار رو بخونید...
دختریکه در خانواده ای بدنیا میاد که دخترزایی مایه ی سرافکندگی بوده...
اگر درددل یا عبرتی دارین برامون ارسال کنید..
💕💕🍃🍃🍃🍃🍃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃
سرگذشت قدیمی #گلزار
داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی...
(دوستان سرگذشت جای من کجاست بعد از تکمیل شدن بارگزاری میشه..)
دنیای بانوان❤️
🌸🍃🌸🍃🍃 سرگذشت قدیمی #گلزار داستان دختری خانزاده..بسیار جذاب و زیبا...داستان یک دخترزایی... (دوستا
ماهیه اخم کرد و گفت:چرا من تو باید اول عروس بشی...
_کی گفته...تو رو که من میبینم مطمئنم قبل از من میری خونه شوهر و قبل منم دهتا بچه میاری...
به طرفم اومد و گفت:ولی انگار اون پسره چشمش تو رو گرفته...
خندیدم و گفتم:اسمش عابد...
عابد و گلی بهمدیگه میاینا...
هردو ریز ریز میخندیدیم که حمیده اومد و گفت:ببخشید تنهاتون گذاشتم بیاید ببرمتون همه جارو نشونتون بدم...
خونه حمیده خیلی بزرگ بود و چندتا فقط سالن داشت...
همه جا رو دیدیم و حسابی مورد پسندمون بود...
تو ایوان نشستیم و دور هم حرف میزدیم و گاه گاهی هم غیبت اون خواهرامو میکردیم...
حمیده پسراشو برد تا بخوابونه و من و ماهیه پسته میخوردیم...
رو به ماهیه گفتم:نمیدونم چرا دلم شور میزنه...
_بهش بگو شور نزنه...الان اگه خونه بودیم تک و تنها نشسته بودیم...مریم خواب بود و بعدش میخواست دوش بگیره...نباید صدامون در میومد...
صدای اشنایی از پشت سرم گفت:مریم کیه؟
عابد بود...به احترامش بلند شدم و گفتم:ببخشید متوجه اومدنتون نشدم...بفرمایید...به صندلی خالی حمیده اشاره کردم...
جلو اومد و گفت:ناخواسته شنیدم...مریم هم خواهرتونه؟
ماهیه از زیر میز به پام زد و گفت:نه مریم مادر نامزد خواهرمه...نامزد گلزار...
عابد یکم مکث کرد و گفت:فکر نمیکردم نامزد داشته باشین...حیف نیست تو این سن ازدواج کردن مگه چند سالتونه؟
ماهیه مهلت نمیداد و گفت:نزدیک سی میشه ...
من که دهنم باز مونده بود از دروغ هاش و عابد ابروهاشو بالا برد و گفت:نزدیک سی؟
_اره ابجیم خیلی خوب مونده چون به خودش میرسه شبا به صورتش گلاب میزنه و اونه که اینجور جون مونده وگرنه دیگه ترشیده به حساب میاد...
عابد متعجب نگاه کرد و گفت:خواهراتون درست میگه سی سالتونه؟
خواستم بگم داره شوخی میکنه که ماهیه باز جلو حرفمپرید و گفت:سن همش یه عدد وگرنه خواهرم همچین جوون هم نیست...
عابد به صندلیش تکیه کرد و گفت:شوخی شما عجیب شوخی بود...این دختر زیاد سن داشته باشه هجده تا بیست ساله است...
هنوز تو چشم هاش شیطنت کودکی موج میزنه چه برسه به بزرگ بودن...
جلوی حرف زدن ماهیه رو گرفتم و گفتم:بسه برو ابجی رو بگو بیاد تنها نمونه...بهش چشم غره رفتم و اونماز رو اجبار بلند شد...
ادامه دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفاخاطره
🌸🍃🌸🍃🍃
سلام
من تو خونه وسایل بهداشتی میفروشم
چندتا از همسایه ها اومدن برای خرید
من نشته بودم پیششون و تعریف و تعارف میکردم که همسر جان میخواست مثلا پذیرایی کنه😎😎
یهو دیدم چندتا بشقاب تو دست دخترم اورد
بعدش هم میوه های شسته شده و خیس را گذاشته بود تو لگن پلاستیکی😢😢 داده بود دست دخترم و اورد گذاشت جلوی مهمونا 😫😫منم نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم😂😂😅😅😅
مهمونا هم واسه اینکه من خجالت نکشم همش میگفتن همیجوری خوبه
منم کلی خندیدم که قضیه را جمع کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک شهید👇
در نامه نوشته بود از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم هجده گردان به ما مربوط است؛منظورم آموزش آنهاست؛هم اکنون که برایت نامه مینویسم، ساعت ۸ شب است و از ساعت ۱۰ الی ۶ صبح پنج گردان را به مانور خواهیم برد
خیلی برای تو و خانواده و خانه نگرانم نمیدانم وضعتان در چه حالی است؟ باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنه ماندهاید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟ پول دارید؟ خدایا خدایا فقط تو میدانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم که نمیشود کاری کرد
ازت خواهش میکنم مقاومت کن خدا بزرگ است؛باور کن نمیدانی در چه وضعی هستم خواهش میکنم از وضعیت خودتان برایم بنویس آیا عذرا گرسنه میماند، شیر دارد یا نه؟ محمد چه کار میکند؟ بگو بابا میگوید، شرمندهات هستم خداحافظ به امید پیروزی
همسر شهید شاپور برزگر
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
صرفاخاطره
🌸🍃🍃🌸🍃
تازه نامزد کرده بودم رفتم خونه مادرشوهر گفتن سردته بایست کنار بخاری منم هول شدم نشستم بعد دوباره هول شدم خواستم بلند شم آرنجم خورد به بخاری برگشتم به بخاریه گفتم ای وای ببخشید😂😂😂
شوهرم هنوزم که هنوزه میگه چرا اون روز بخاری رو نبوسیدیش با یه عذرخواهی ساده سر و تهش رو هم آوردی؟ خخخ😐😐😑😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
✅✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🍃
🍃🍃🍃💕🍃🍃
دوستی تعریف می کرد...
سالها پیش، ساعت گرانقیمت یکی از همکلاسیهایم گم شد. ... معلم محترمی هم داشتیم؛ وقتی ماجرا را فهمید، رو به کلاس گفت: «باید جیب همه را بگردم.» و بعد هم دستور داد که همه رو به دیوار بایستیم.
من که ساعت را دزدیده بودم، همزمان حسی از ترس و خجالت داشتم. خیلی نگران بودم که بالاخره ساعت را از جیبم بیرون خواهد آورد و آبرویم پیش همه خواهد رفت. ... اما آن مرد شریف، درس بزرگی به من داد؛ وقتی ساعت را از جیبم بیرون کشید، همچنان تفتیش جیب دانشآموزان دیگر را تا آخر ادامه داد! ... آن سال تحصیلی به پایان آمد و سالهای دگر هم؛ و در آن مدرسه، هرگز هیچ کس از موضوع دزدی ساعت چیزی به من نگفت، و آبروی من لکهای برنداشت!
سالها بعد، در یک مراسم عروسی، اتفاقا آن بزرگوار را دیدم که با موهای سپید در گوشهای تنها نشسته است. ... با حسی مخلوط از شرمندگی و احترام، پیش رفتم و عرض ادب کردم و گفتم: «سلام استاد؛ مرا به خاطر میآورید؟!» پیرمرد جواب داد: «خیر.» ... شرح ماجرا گفتم و عرض کردم: «با این حساب، مگر میشود که مرا فراموش کرده باشید؟!»
فرمودند: «واقعه را به خاطر میآورم جوان، اما نمی دانستم از جیب چه کسی، ساعت را درآوردم !!! چون موقع تفتیش جیب دانشآموزان، چشمهایم را بسته بودم.»..
گاهی چشمها را ببندیم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿