#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل ازدواجم وقتی میخواستم با خانواده شوهرم حرف بزنم به تته پته میوفتادم انگار اگ حرف نمیزدم گردنمو با گیوتین میزدن...
ی بار بعد عقد برا اولین بار مادر شوهرم زنگ زد و دیگ اخرای صحبتمون بود و من خوشحال ازین ک چیز ابرو بری نگفتم
جمله آخرم اومدم بگم خدا شمارو حفظ کنه...
گفتم شما خدارو حفظ کنه.. 😐
اومدم درستش کنم گفتم خدا شمارو خفت کنه... 😐😐
خلاصه آبروم رفت دیگ نگم چ خفتی کشیدم... 😶
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۱۵ سالم بود عقد کردم هنوز حال و هوای بچگی و شیطنت داشتم
هرموقع میخواستم برم خونه مادر شوهر مادرم یکساعت با من حرف میزد که رفتی بچه بازی در نیاری ها بازی نکنیا سنگین بشین سنگین پاشو دیگه شوهر کردی😂
منم تند تند حاظر میشم میگفتم باشه باشه چشم میگفت رفتی کاری چیزی داشتن کمکشون بکنیا میگفتم چشم همین که شوهرم می یومد دنبالم میرفتیم با بچه خواهر شوهرم کشتی کج میگرفتم😂😂😂😂
با خواهر شوهرم لی لی بازی میکردم 😂توخونه بالا بلندی بازی میکردیم مادر شوهرمم بنده خدا هیچی نمیگفت میذاشت بچگیمو کنم😂
یه بارم تو بازی اسم فامیل با خواهر شوهرم که یکسال از من کوچیکتر بود دعوام شد موهاشو کشیدم میگفتم باید از اول بنویسی تقلب کردی 😂😂😂😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿
من همیشه دوست داشتم شوهرم هفت یا هشت سالی ازم بزرگتر باشه از اونجایی که زنها زود شکسته میشن به نظرم این فاصله سنی لازم و متنفرم از اینکه زن از مرد بزرگتر باشه حتی یک روز
خیلی حس بدی بهم دست میده ☺️
اوایل عقدمون چن باری خونه مادر شوهرم بحث همین چیزا شد منم همش تکرار میکردم که اره من از این قضیه واقعا متنفرم چه معنی داره زن از مرد بزرگتر باشه انگار میشن مادر بچه😒😒
سکوت میشد مادرشوهر من با یه لبخند ملیحی😌😌 بهم نگاه میکرد و چیزی نمیگفت خداییش اون قیافش هنوز جلوی چشمم هس😂😂😂
بعد چن وقت یه روزی دفترچه بیمه شون رو میز بود گرفتم داشتم نگاه مینداختم یهو چشمم خورد به تاریخ تولدشون که دیدم بعععععله😭😭😭😭
مادر شوهرم یک سالو نیم از پدر شوهرم بزرگتره😱😱
تازه معنی اون لبخندهای ملیح رو فهمیدم ولی خیلی ناراحت شدم چقدر بیچاره سختش میشده که من اینجوری می گفتم چقدر خودخوری کرده🙈🙈
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من اوایل عقدم خیلی سرخاب سفیداب میکردم حسابی بخودم میرسیدم ....
یک دفعه همسرم بی خبر اومد خونمون منم بدون ارایش،سریع خودمو زدم به غش وضعف...
اونم هی میگفت الهی بمیرم رنگ به صورت نداری پاشو بریم دکتر 😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من روز بعد از عقد شوهرم گفت بریم دوربزنیم
منم هررررچی گشتم یه جفت جوراب پیدا نکردم مجبوری جورابای داداشمو پوشیدم اونم ازین ساق بلندا که واسه فوتباله
حالا دم غروبم بود زارت مارو برد امامزاده یه آبخوری داشت خلوتم بود مجبور شدم همونجا وضو بگیرم تا جورابامو در آوردم آب شدم از خجالت اما به روی خودم نیاوردم
شوهرمم خندش گرف منم تحویلش نگرفتم
حالا نمیدونم چه اصراری بود حتما جوراب پام کنم 😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودیمو حسابی از هم خجالت میکشیدیم بهم زنگ زدو گف بیابریم برات لباس بخرم
یکم بافاصله ازهم راه میرفتیمو هرچند دقیقه یکی دوجمله کوتاه بینمون ردو بدل میشد
خلاصه بعد اینکه چندتا مغازه رفتیم
همسرم گفت من همینجا میمونم تو برو داخل مغازه ببین چیزی خوشت میاد
منم رفتمو لباسایی ک زده بودن ب دیوار رونگاه میکردمو عقب عقب میرفتم ک یهو ب یه چیزی برخورد کردمو تو ی لحظه فک کردم مانکنه و خواستم محکم بگیرمش ک نیفته😐
و دادکشیدم یاخدا
مانکن نبود همسرم بود ک با صدای داد من هول شد خواست خودشو بکشه عقب و منم ک اصلا تو هپروت محکم کمرشو گرفتمو یهو دوتایی پخش زمین شدیم😕
فروشندهه بیچاره مونده بود چی شده
منو همسرمم نشسته بودیم کف مغازه و مث کرولالا همونگاه میکردیم😢
الانم ک ۸سال میگذره هر کاری میکنه میخندم میگه از مانکن ک بهتره😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
میخوام یه خاطره از یه دوست تعریف کنم
یه دوست داشتم که شهرستانی بود و خواستگارش تهرانی 😊😊
که فامیل دور شون بود ..بالاخره ایشون در شهر خودشون یعنی خونه ی دختر خانم جشن عقد میگیرند و فک وفامیل بعد جشن همه میرن خونه هاشون یا بر میگردند تهران
اونشب آقا داماد با مادر شون میخوابه خونه ی عروس خانم ...
صبح ساعت ۶ که پدر عروس خانم سرویس تشریف میبرند 🚎🚎 مادر شوهر کار جوانمردانه ای کرده و میاد عروس شو میبره تو اتاق خواب پیش پسرش و تو رختخواب خودش 🤐🤐 و خودش تو سالن تو رختخواب عروس میخوابه و سرشو میکشه که کسی متوجه نشه تا بعد از یک ساعت جابجا بشوند ..اما خوابش میبره و اونور که عروس وداماد دیروز عقد کرده زمان از دستشون در رفته 😱😱😱
بابای دختر خانم ساعت ۸ که از سرویس میاد به هوای اینکه دخترش زیر پتو هستش صدا میزنه بلند شو صبحونه رو آماده کن ..صدا درنمیاد ...🙈🙈🙈
چند تا لگد آبدار میزنه از مادر شوهر که بی پدر مگه با تو نیستم بلند شو😂😂😂
حالا نخور کی بخور 😳😳😳
😂😂😂😂😂
آخه چرا باعث محدودیت دخترهای عقدی میشین که همچی بلایی سرتون بیاد😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز عقدم 💍بعداینکه از محضر اومدیم منو بردن شام خونه پدرشوهرم😅 بماند که جقد خجالتی بودم
شام خوردیمو دیه اخرای شب نشسته بودیم از فرط جیش همش به خودم😢🥴 میپیچیدم خیلیم خجالتی بودم حتی با شوهرمم راحت نبودم بهش بگم ببرتم دسشویی
دیگه یواشکی بهش گفتم که بریم دیگه دیر وقته
اقا ما خدافظی کردیم و من کفاشمو پوشیدم پاشنه بلنددد👠👠 تو سرمای بهمن ماه خودشم برف ❄️❄️اومده به زور پله های حیاطو رفتم پایین ولی کوچشون که سرازیری داره اونجا پام رفت روی یخ لیز خوردم 😫😫
خییییییلی بد بود خیییلی شوهرمم اینقد ناراحت شد نتوست منو بگیره همش عذرخواهی میکرد حیونکی🥰😘
منو رسوند خونمون زود لباسارو دراوردم پریدم دسشویی بعدش اومدم واسه خانواده تعریف کردم غش کردن😆😆 منم حرص میخوردم 🤨🤨همش میگفتم الان میره به خانوادش میگه دختره چه دستو پا چلفتیه🥴🥴
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه ازدواج کرده بودم 😅
و جشن عقد یکی از بستگان شوهرم بود
یه دختر خانم هم کنارم نشسته بود و همسن بودیم تقریبا😊☺️باهاش دوست شده بودم
یه خانومی از اول مراسم وسط داشت میرقصید و خیلی هم ضایع بود 🤨🤨
منم هی مسخرش میکردم و باهم میخندیدیم🤪😂😄
اما اون هیچی نمیگفت و فقط میخندید☺️
تموم شد و چند وقت بعد که ببشتر با خونواده همسرم اشناشدم
فهمیدم اونکه میرقصیده خاله ی بغل دستیم بوده😱🥴🥴
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
همسر من شغلشون طوریه ک پنج روز محل کارشون هستن، پنج روز استراحت، ما تازه سه روز بود ک عقد کرده بودیم ولی همسرم برگشتن محل کارشون😢
روز اول من خیلی ناراحت بودم و حالم بد بود همسرم زنگ زد ک صحبت کنیم حالم بهتر بشه
بعد صدای آیفون اومد مامانم گفت محمد برگشته من باور نکردم چون داشتم باهاش صحبت میکردم 😕
ک دیدم همسرم اومدن بالا تو اتاقم و واقعا سورپرایز شدم😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل نامزدیم
خب اون موقع ادم خیلی رو در بایستی داره😬
رفته بودیم بیرون ماشینو پارککردیم
بعد این خیابونش شیبش سمت راننده بود
خلاصه پیاده شدمو یهو اومدم درو ببندم
به خاطر شیبش خود در محکممم بسته شد😂🤦🏼♀️
منم اخ اخ از خجالت سرخ شدم
هول کردم نامزدمم هنوز تو ماشین بود
باز درو باز کردم اروم بستم🤣🤦🏼♀️
یهو به خودم اومدم فهمیدم چه سوتی دادم😂
دیدم نامزدم اومدم پایین گفتم اگه فهمیده بود میخندید دیگه
رفتیم یه مسیر کوتاهیرو یهو گفت گوشیمو جا گذاشتم تو ماشین
بعد ها که برام تعریف کرد گفت داشتم از خنده منفجر میشدم الکی به هوای گوشی رفتم فقط بخندم🤣🤣🤦🏼♀️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿
ما شب مبعث عقد کردیم فرداش مامانم به شوهرم گفت باهم برین بیرون امروز عید هست منم ۱۴ سالم بود وهیچ جا رو یاد نداشتم وخیلی هم استرس داشتم باشوهرم رفتیم پارک ملت مشهد بعد نشستیم وحرف زدیم دوساعت که گذشت شوهرم گفت من میرم بستنی بخرم وتوهمین جا باش تا بیام منم گفتم باشه یک بیست دقیقه ای که گذشت نیومد منم یکم ایت الکرسی می خوندم تابیاد منو ببره خونمون گفتم شاید این پسره رفته خونشون منویادش شده بعد بلند شدم راه افتادم که برم خونمون که دیدم داره میاد خوشحال شدم بعد گفت کجا داری میری گفتم خونمون 🤔🤔🤔گفتم فکرکردم منویادت شدبعد دیدم داره میخنده 😂😂😂😂وگفت نه من هیچ جا تورو فراموش نمیکنم و این شد که دیگه هرجا میخوام برم باهام هست ومنم باهاش هستم هرجا که بخوادبره حالا که یاداون روز ها میفتم میبینم که واقعا چقدر بچه بودم وچه اشتباهاتی که نکردم توزندگیم توروخدا بچه هاتون رو تا وقتی که بزرگ نشدن عروس نکنین من که زود ازدواج کردم خیلی اذیت شدم وازبچگی هم چیزی نفهمیدم شما این ظلم رودرحق بچه هاتون نکنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿