#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یبارم خواستگار اومد ولی نمیدونستیم بخاطر من اومده یا خواهرم،واسه همین دوتایی باهم چایی بردیم.
اخرم دخترخالم که یه گوشه نشسته بود رو گرفتن😐😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
آقا من یه خواستگار داشتم که قبلا هی هر روز میومد خواستگاری.
من اولا اصلا ازش خوشم نمیومد
ولی بعدش دیگه داشت خوشم میومدازش 😁😜
ولی چه فایده😖🤦♀
اقا من ی روز رفتم درمانگاه پیش دکتر،مامان پسره هم اونجا بود منم که کلا یه دختر استرسی و خجالیتم با دیدن مامانش کلا مغزم هنگ کرده بود🤦♀😂
رفتم بهش سلام کردم و حال و احوال پرسی کردیم وبعدش سریع رفتم پیش دکتره و دیگه کارم اونجا تموم شد که داشتم مثلا با یه غروری راه میرفتم که... اقا جونم براتون بگه که دیدم دکتره صدا میکنه خانم خانم دفترچتون اول برنگشتم اصلا فک نمیکردم با من باشه دیدم دکتره دوباره یعنی یه جوری با صدای بلند و خشمگین میگفت دفترچتون ترسیدم و برگشتم دیدم وای خدا با منه 😣
وای اون موقع که سرم رو بالا آوردم ، دیدم مامان پسره با تعجب زیاد فقط نگام میکنه 😑🤦♀
بعدش دیگه سریع رفتم دفترچم رو گرفتم و داشتم میرفتم که نگاه صورت مامان پسره کردم دیدم اونم داره نگام میکنه دوباره بهش سلام کردم😩
وایی خدا از خجالت سرخ شده بودم و میخواستم صورتم رو چنگ بزنم 😣😖
مامان پسره که قشنگ معلومه صددرصد گفته این دختره دیوونه است که هیچ خودمم به خودم دیگه شک کرده بودم 😅🤦♀
فک کنم اصلا دیگه نیان😢
اگه نیانم حق دارن 😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿
اولین خواستگاری که برام اومدددددددددددددددد رو بگم که چقدر آبروریزی کردم ........سوم دبیرستان بودم اولین خواستگار رسمیم اومد پسره خیلی شرایطش خوب بود تحصیلکرده و پولدار و خانواده دار و .... مادره و خواهره اومدن خونمون منو پسندیدن (تو شهر ما اول مادر و خواهر میان )قرار شد پسره رو بیارن که آوردن مامانم به من گفت چایی بیار چایی آورد استغفرالله چایی نبود که جیش خررررررر بود انقدر کم رنگ مامانم از خجالت میگفت ما خودمون چایی کمرنگ میخوریم اینم رفته چایی خیلی کمرنگ آورده .....جلسه بعد پسره اومد باهام حرف بزنه رفتم توی اتاق یه لحظه نشستم از خجالت فرار کردم هر چی پسره میگفت کارت ندارم من بدو بدو از اتاق زدم بیرون .....اونا هم رفتن و خبر رسید پسره گفته دختره خیلی خوشگله اما هنوز بچه اس آمادگی قبول یه شوهر رو نداره ............و چنین بود خواستگارم رو پروندم😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خواستگار داشتم که مادرش اصلا ازمن خوشش نمیومد اما خودش خیلی سمج بود اینا همسایه خواهرمم بودن بعد مادرشوهرخواهرم فوت شد مادر پسره اومد خونه ابجیم تسلیت بگه و اینحرفا
موقع رفتنش ابجیم گفت برو کفشاشو جفت کن براش احترام بگذار منم رفتم کفشاشو از جاکفشی دربیارم جفت کنم جلوش
در همین حین با حرارت هم داشتم تعارف وتشکر میکردم ازش همینکه دستمو بردم سمت جاکفشی نمیدونم چجوری شد دستم محکم خورد تو صورتش
شترق صدا کرد حالا خونه هم شلوغ بود
صورتش سرخ سرخ شد من داشتم از خجالت میمردم
اونم بدون خداحافظی رفت هرچی ابجیم صداش زد وباهاش حرف میزد جواب نمیداد
بخدا از قصد نبود😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفته بودیم شهرستان خواستگاری یکی از فامیلامون
موقع نهار دختره دیس قرمه سبزی رو چپ کرد رو سر دوماد
همینطور ک بخار قرمه سبزی داشت بلند میشد از کلش و همه هول شده بودن و کاری میکردن
من یهو گفتم اشکال نداره اون کلش همینجور بوی قرمه سبزی میداد
حالا دیگه مارکدار شد
همه ترکیدن 😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
برام خواستگار اومده بود و قبلا مادرش منو پسندیده بود و پسره رو آورده بودند که اوکی بشه 😅
یک خواهر برادر شش و هشت ساله داشتم خیلی شیطون بودند 😁کلی تهدیدشون کردم که خرابکاری نکنن و کردمشون تواتاق
چای بردم و نشستم دیدم صدای خنده این دو تا میاد 😂😂رفتم دیدم به کفش پسره میخندند
آخه پسره قد بلندو چهار شونه و به عبارتی گنده مونده بود ، دوباره کردمشون تواتاق گفتم که بده و کلی تهدید و رفتم پیش مهمونا
نشستم یک دفعه دیدم خواهر و برادرم کفش خواستگارو آوردند😳😳 تو سالن
آبجی چقدر پاش بزرگه برادرم که هشت سالش بود و تازه داماد را دیده بود
گفت وای آبجی دومادو...
شما فکرشو بکنید ما سرخ و سفید شدیم 😰😥و مردیم
یادش بخیر هنوزم یادشونه که چیکار کردند 😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
من ۲۰سالم بود دوست بابام که تو کار تولید و نصب کابینت و کابینت بندی اینا بود که وضع مالشون هم توپ بود
قرار شد بیاد خونه ی ما که یع کابینت
بندی شیک کنه پسرش هم همراهش اومده بود😁
خانواده هم که به من نگفته بودن که دارن میان منم هول شدم اونا داشتن میومدن دو متر از زمین فاصله دار
دوییدم تو کمد(هول بودم نفهمیدم برم تو اتاق😁👍) تازه کلش و نصب کرده بودم و مشغول بازی و همین جوری که بازی میکردم به صحبت های اونا گوش میکردم مامانم گفت قهوهای باشه کابینتا منم دوست داشتم سفید طلایی باشه
دوست بابام گفت باشه الان میگم بیان بزنن من در یک حرکت انتهاری در کمد و باز کردم و عربده کشیدم :نه خیرم باید سفید طلایی بزنید😳وگرنه تولید کننده و نصب کننده و خود کابینتا رو از بلند ترین برج ایران پرت میکنم پایین مفهوم شد😒
بعد در کمد و بستم و نشستم توش
یه لحظه فهمیدم چیکار کردم
قیافم این جوری😳😳😓😭
لباسامم یه تاب و یه شلوارک😱
اومدم گندمو جمع کنم دوباره در و باز کردم خیلی محترمانه گفتم :اِوا کی مزاحم شدین لباس نپوشیدم جونتون بالا میومد یاالله بگید😠
دیگه موندنو جایز ندونستم در رفتم 😊👍😁
چند روز بعدشم پسر دوست بابام اومد خاستگاری و ما الان نامزدیم😁😊
هروز میگه عربدت منو عاشق کرد اصلا 😁😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من از سن خیلی پایین خاستگار داشتم ..
هر جا میرفتم یه خاستگار برام پیدا میشد و بعضیاشون با یک بار نه میرفتن و بعضیا که سمج میشدن بابام بهشون میگفت پسر عموش خاستگارشه جواب مثبت به اون دادیم 😳
حالا دروغاا😉
تااینکه سال آخر دبیرستان دوست داداشم که واسه عروسی داداشم اومده بود اومد خواستگاری 😊
وسط مراسم خاستگاری عموم که احساس خطر کرده بود اومد خاستگاری😕
بابام که میخواست این دفعه مخالفت کنه
😬
سریع وارد عمل شدم و به بابام وسط خاستگاری گفتم :هر کی اومد گفتی میخوام بدمش به پسر عموش حالا بیا اینم پسر عمو مشکلت دیگه چیه
بابام😡😡
دیگه خودم وصلت رو یه جوری جور کردم دیگه😁
حالا خواستگاری اصلی جناب دوماد به جای دسته گل قالیچه رو کولش زده بود اومد اونم خونه نویی داداشم بود که تحویلشون دادیم😬
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند سال پیش تولد پسر عمو بزرگم بود همه فامیل دعوت بودیم خونه شون
بعد اینا رفته بودن خواستگاری ی دختری و انگار ی صحبتایی شده بود و خلاصه ی حرفایی زده بودن
موقع کادوها شد همرو دادن دیدیم ی کادو زنموم آورد گفتن از طرف دوستشه
ولی همه فهمیدن دختره براش خریده (خود زنموم ی جورایی گفت و لو رفت قضیه وگرنه حدس نیست)
آخرم پسرعموم دختره رو نگرفت😂😂
واییی😂😂😂
یادم میاد مثل چی خندم میگیره😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
۱۷ سالم بود خواستگار اومد برام پدر مادرم میگفتن ادم حسابیه و فلانه و فلانه آبرو داری کن و وووو خلاصه از این حرفا اینا اومدن و منم به اجبار خوانواده چادر به سر کردم صدا زدن شربت بیار منم با کلی فیس و افاده پاشدم شربت به دست اومدم تو پزیرایی به همه تعارف کردم که رسیدیم به اقا داماد هنوز بر نداشته بود شربتشو که چادر از سرم افتاد منم اومدم برش دارم سینی چپ شد شربت و خیلی شیک شربتا ریخت روی اقا داماد منم اومد درستش کنم چادر موند زیرم با سر رفتم توی میوه ها حسابی ابروم رفت
قیافه من😭😫
قیافه همسرم😬😬
قیافه جمع😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
چند سال پیش سرکار میرفتم....
یک روز من و صاحب کارم نشسته بودیم و حرف میزدیم
دیدم یک آقایی اومد تو مغازه با لباسهای کثیف و خاکی ، من یک لحظه فکر کردم اومد برای گدایی😳 اما اومده بود ازم خواستگاری کنه و همش میگفت من تو مسیر میبینمت و ازت خیلی خوشم اومده
اونقدر وضعیتش داغون بود که صاحب کارم گفت شوهرش نمیدیم میخواد درسش رو ادامه بده😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
زمانی که دانشجو بودیم و هنوز کرونا نیامده بود، دو نفر از هم اتاقیها با اسنپ رفته بودن بیرون
یکی از بچه ها عینک آفتابی زده بود...
تو شهر تصادف کرده بودند. وقتی داشتند برمیگشتند، راننده اسنپ از روی حساب کاربری، پیام داده بود به اون یکی دوستم که من عاشق دوست عینکی تون شدم...
حواسم به ایشون بوده تصادف کردیم
بهش بگید من خیلی دوسش دارم. قصدمم جدیه. دو تا شغل دارم. دو تا خونه دارم و...
وقتی برای ما تعریف می کردند، باورمون نمی شد. فکر می کردیم دارن سرکار میذارن ما رو...تا اینکه پیام ها رو دیدیم😂😂
چند وقت پیش هم باز با یه ماشین داشته بر میگشته خونه، تصادف کردند😂
این راننده هم بعدش خواستگاری کرده بود😂
و دوستم اون روز هم همون عینک آفتابی معروف رو زده بود😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿