#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اوایل عقد رفته بودم خونه مادر شوهر
موقع خداحافظی مثلا میخواستم بگم خیلی با ادبم 🤪😜 عقب عقب خداحافظی میکردم که خدایی نکرده پشتم بهشون نباشه 😱😌
آقا... ما هی رفتیم عقب ... مادر شوهر و خواهر شوهر اومدند جلو ...
عقب ...
جلو ...
عقب ...
جلو ...
.
.
.
.
.
که یهویی چشمتون روز بد نبینه ...
با سر رفتم تو دیوار 🤕 جوری که قاب رو دیوار کج شد ...
من 😰😰😰😰😰
مادر شوهر 😌😌😌😌😌
خواهرشوهر 😏😏😏😏😏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند ماهی بود که عقد کرده بودم ی دفعه متوجه شدم ابروها وموهام داره ریزش میکنه نگران شدم به همسرم گفتم. قرارشد بریم دکتر پوست و مو .وقتی رفتم داخل ومشکلم روگفتم چند تا سوال کرد آخرش پرسید پدرت چطوره من جواب دادم خوبن الحمدلله.بعد دکتر گفت نه منظورم موهاشونه ،کم پشته ،کچله ....من که تازه متوجه منظور دکتر شده بودم ازخجالت آب شدم 😅اومدم بیرون برای همسرم تعریف کردم اونم مرد ازخنده و ی سوژه شد که توخانوادش تعریف میکرد ومیخندیدن به این سوتی من
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
عاقا من از خز بازیای خواهر شوهرم بگم
عقد بود ما میرفتیم دیدنش عید دیدنی اخه همش خونه پدر شوهرش بود بعد یه جوری بامارفتارمیکرد انگار ماهفت پشت باهاش غریبه ایم😐
ذوق داشت طفلک😂
همممممه ی کارارومیکردنمیذاشت مادرشوهرش از جاش جم بخوره
بعد میخواست بشینه میرفت دورترین نقطه ی پذیرایی مینشت 😐شاید فاصله مون باهاش 10مترمیشد اصلا حرفم نمیزد باهامون😯
قیافه ی من و مادرشوهرمم😨😠
فک کن من و مادرشوهرم و مادرشوهرش دور هم اون ته پذیرایی😡
خومااومدیم تورو ببینیم انتر خانم😈
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اینی که میخوام بگمالبته بیشتر درد دل هست تا خاطره
چند نفر دیگه م دیدم از مادر خودشون گله داشتن ک مادری نکرده،منم مثل شما،تا یادم میاد اذیت از طرف مامانم بود،من بچه اول بودم،دهه شصتی م و پدرم جبهه و،،،،
میفهمم استرس داشته بنده خدا،ولی من خیلی اذیت میشدم،تمام کارهای خونه رو باید انجام میدادم از راهنمایی ب بعد،البته غیر از آشپزی.
هر وقتم بابام از سرکار میومد دقیقا همون لحظه از کارهای من و داداشم میگفت و ب کتک میداد مارو،هر چند برادرم رو بیشتر دوست داشت،چون پسر براش مهمه،حتی الآنم برادرم و بچه هایش رو بیشتر تحویل میگیره،هر چی بهتر بود برای خودش بود و من باید مثلا لباسی ک خودش پوشیده بود و نمیخواست دیگه میپوشیدم،چون از نظر اندام اندازه هم بودیم،
وقتی هم ک ازدواج کردم بازم همین کارا و اخلاقا ادامه داشت،شبی ک همسرم پیشم بود فرداش رو نباید دیر بلند میشدم وگرنه غوغایی بود تو خونه،من هیچی از دوران عقد نفهمیدم😢
بعضی وقتا حرفایی میزد جلوی بابام ک عرق شرم مینشست رو پیشونیم،
خلاصه هر جور بود گذشت
مادر شوهر بدی داشت و اذیتش کرده بودن،خودشم روستا بزرگ شده بود ولی نمیفهمم ما ک بچه هایش بودیم رو چرا دوست نداشت😔
الان دوتا دختر دارم خودم،انقد دوستشون دارم ک نگو،ب خودم گفتم تمام کمبودهای خودمو برا اینا جبران میکنم،هر چی من ازش محروم بودم رو بچه هام باید داشته باشن،چون خودم طعم تلخش رو چشیدم😢
خلاصه که بچه ها امانت خدان،مراقبشون باشیم،ی کاری نکنیم وقتی پیر وافتاده شدیم هیچ کس. ازمون نگهداری نکنه ،منم الان ک مامانم از درد بدن و ایناش میگه،هیچ حسی ندارم اصلا،فقط ب حرفاش گوش میدم
جالبش اینجاست ک همیشه ب خواهرام میگه این ی چیز دیگه س برام(من یعنی)از نظر احترام هیچی براشون کم نذاشتم،
ببخشید ک هم طولانی بود هم ناراحت کننده،مراقب بچه ها باشیم،خودشون نخواستن بیان تو این دنیا♥️♥️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
برا روز عقدم ارایشگا گفته بود که بیشتر وسایلو خودم بخرم منم وسایلا ک خریدم روز عقد رفتم ارایشگر گفت مژه خوب نیس و از اونجایی ک دختر خاله اقامون بود ب مادر شوهرم زنگ زد گف که مژه مصنوعی فلان مدل بخرید بیارید
همسر منم ک بهش پشت گوشی گفتن اینم تا اون موقع نمیدونسته مژه مصنوعی چیه اصن 🤣
رفته مغازع لوازم آرایشی ک میگف شلوغ بوده و عجله داشته سریع و بلند میگه مژگان مصنوعی دارید🤣😐 میگف هر کی یه طرف ولو میشده از خنده
بعد کلی خندیدن گفتن مژه مصنوعی بله و خریده و اومده😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام دوباره یک خاطره هم از حسادت بگم براتون ماتوکشورمون وقتی عقدمیکنیم معمولا عقد نامه نمیگیریم بعد شش سال ازازدواجم میخواستیم پاسپورت بگیریم بیایم خارج کشور عقد نامه لازم شد شوهرم وپدرشوهرم هردو تو یک روز درخواست عقدنامه دادن وقتی عقد نامه گرفته شد مهریع من نوشته بود سه صد هزار افغانی ازمادرشوهرم شصدهزار افغانی اونشب جلو من باشوهر وپدرشوهرم دعوا کرد ک چرامهریه عروسم زیاده ازمن کم ای چیش ازمن بهتر باوجودیکه همیشه میگه بهترین مادرشوهر دنیام وقتی مادرشوهرم باپدرشوهرم ازدواج کرده بود بیوه بودپدرشوهرم سندخونه خودشو زد به اسم مادرشوهرم هنوزم دعواداشت ک چرامهراین ازمن بیشتره😆😆😆
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سوتی مامانمو میگم 😅
ما تازه عقد💍 کرده بودیم این مامان منم خیلی از شوهرم خجالت می کشید نمی دونم چرا اصلا شوهرم می یومد خودشو گم می کرد و بیشتر قایم می شد 😄
حالا بگذریم روز مادر بود شوهره منم اومده بود دنبالم منو ببره رستوران🍽🍴🍽 یه جعبه شیرینی🍰🧁 هم دستش بود
مامانم که اومد جعبه رو بگیره و تشکر کنه شوهرم گفت مامان جون روزتون مبارک باشه 😍😍
مامانمم هول کرد عجیب سرخ شد گفت ممنون پسرم زنده باشی روز تو هم مبارک😳 منو شوهرم همینجور سکوت ولی داشتیم از داخل می ترکیدیم😬😬
الان نه سالی می گذره هر وقت روز مادر میشه منو شوهری یاد این سوتی می یوفتیم یعنی جفتمون از داخل ترکیدیم پخش می شیم زمین هر کدوم یه ور اشکامونم سرازیر😆😆🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سه سال پیش ک من پونزده سالم بود با خواهر شوهرم ک دخترعموم هم هست رفته بودیم قم
هم من هم خواهر شوهرم هردو تو عقد بودیم گویا شوهری خیلی دلتنگ شده بود😌برای همین من و خواهر شوهرم تصمیم گرفتیم زودتر و بدون همراهمون برگردیم
خلاصه بلیط قطار بانوان گرفتیم دوتا دختر ۱۵ساله راهی مشهد شدیم شب ساعتای دوازده رسیدیم وانقد گشنمون بود ک تصمیم گرفتیم خواهر شوهرم پیش وسائل بمونه و من برم خوراکی بخرم همینجوری ک داشتم توی مغازه ها سرک میکشیدم تو دلمم میترسیدم ک ای خدا اگه دیر بیان دنبالمون اگه کسی اذیتمون کنه😨 که یهو از پشت یکی دستشو گذاشت رو شونم خدا میدونه ک یهویی و کاملا از روی ترس برگشتم یه سیلی جانانه خوابوندم زیر گوش طرف...
تازه ب خودم اومدم دیدم ای داد اینکه شوهر خودمه😂اون بدبختم برق از کلش پرید با بهت بهم نگاه میکرد یهو نگام چرخید دیدم شوهر خواهر شوهرم داره از خنده زمینو گاز میزنه😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
باز من اومدم با خاطره
البته مال چندسال پیشه ک عقد بودمو جهاز میخریدم
آقا منو مامانم در حال خرید کردن وسایل برقیام بودیم خواستم سبزی خورد کن بخرم خلاصه آقاهه امتحان کرد گفت سالمه
حالا نمیدونم سبزی خوردکن من اینجوریه یا مال همه.سرش فشاریه با فشار دادن سر شیشه ای سبزی خردکن روشن میشه یعنی هیچ کلیدی نداره 🤔🙄
خلاصه خونه ما تا شهر یه یک ربعی دوره اومدیم خونه دوباره اونو خودم زدم به برق هرکاری میکردیم نمیتونستیم روشن کنیم نه کلیدی ن هیچی 😂
فک میکردیم مال پریزه برقه گفتیم شاید برق نداره خلاصه هی از تو حال تو اتاق تموم پریزارو امتحان کردیم دیدیم جواب نداد😂 گفتم سبزی خردکن خرابه
باز هلک هلک پاشدیم رفتیم شهرک بگیم سبزی خرد کن خرابه رفتیم مغازه به آقاه خیلی شیک باکلاس گفتم آقا این هرکار میکنیم کار نمیکنه سبزی خردکن خرابه 😅
خلاصه آقاهه زد به برق با کمال ناباوری دیدیم روشن شد ☺️
منو مامانم خیلی کنجکاو ک از کجا روشن شد
آقاهه دید کنجکاویم گفت این کلید نداره بافشار دادن درب شیشه ایش روشن میشه 😄
تااینو گفت من اصلا نمیتونم جلو خندم بگیرم نشستم رو صندلی فقط قهقه میزدم فک میکردم ک این سبزی خرد کنو چقد تو خونه چرخوندیم و ب تک تک پریزای خونه زدیم ک روشن شه مامانمم میخندید و بیشگون میگرفت فقط من میکفتم پریزا و میزدیم زیر خنده نمیدونم بعد ۱ساعت از مغازه اومدیم بیرون😅😁😂😝
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ھمسرم احساساتشو ھیچوق بروز نمیدہ😕دوسہ ماھی بود کہ عقد کردہ بودیم ھمسرم اومد خونمون مثلا منو برد بازار گردی ھمیشہ اینقدر تند میرفت کہ من ۲۰۰ متر ازش دورتر بودم برفم اومدہ بودمنم نیم بوت پاشنہ بلند پوشیدہ بودم ھی سر میخوردم چندبار صداش زدم گفتم صبر کن بہت برسم و دستم بگیر سر میخورم گف این جلف بازیا چیہ خودت بیا دیگ بچہ نیستی کہ دستتو بگیرم خلاصہ من ھر سر سر خوران😆 رسیدیم بہ یہ پاساژ کہ پلہ ی گردان داشت یہ طرف پلہ ھا کوچیکتر و باریکتر از اون یکی طرف پلہ بود۔ھمسرم دم پلہ واستاد کہ باھم بریم طبقہ ی پایین پاساژ کہ من یہ چادر ملی بخرم من طرف کوچک پلہ بودم ھمسرمم طرف بزرگ پلہ یہو از ھمون پلہ ی دوم کفشای من کہ خیس ھم بودن سر خوردن 😢و من از پلہ ھاسقوط آزاد کردم افتادم طبقہ ی زیرین پاساژ ھمسرم ھرچقدر پاتند کرد نتونس بہم برسہ و منو بگیرہ یہو سر بلند کردم دیدم ھمہ میان سمت من کہ بلندم کنن زود بلند شدم دیدم پاشنہ ی کفشم شکستہ ھمونجور لنگان لنگان از پلہ ھا رفتم بالاواز خرید منصرف شد و اینبار من جلوتراز ھمسرم راہ افتادم ھرچقد گف بذار دستتو بگیرم گفتم لازم نیست 😏😢۔از اون بہ بعد کمرم دیگ کمر سابق نشد😄
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودم دختر خاله همسرم رو دیدم توی یه مهمانی از اونجایی که شنیدم یه پسر داره و خدایی اصلا بهش نمیومد پسر بزرگ داشته باشه موقع خدافظی بهش گفتم سلام برسونید گل پسرتونم ببوسید😊بعدا فهمیدم پسرش 21 سالشه😐یعنی اون زمان یک سال از من کوچیکتر بودپسره😐هیچی خلاصه از اون به بعد هر چی خانمه رو دیدم اینجوری بودم🙄یعنی چه فکری در موردم کرده؟😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
این خاطره مال مراسم عقدمه 🤦♀
توی مراسم عقد ما عاقد یه حاج آقای مسنی بود یکم هم کم حوصله بود خطبه عقد رو هر بار که میخوند دخترا میگفتن عروس رفته گل بچینه و اینا بار سوم که خوند دختر عمم گفت عروس زیر لفظی میخواد منم هم شنل تو صورتم بود هم چادر عروس هیچی غیر قرآن تو دستمو نمیدیدم استرس هم داشتم متوجه نشدم که خیلی وقته شوهرم جعبه زیر لفظی رو گرفته طرفم یهو حاج آقا بلند گفت دِ بگیر دیگه منم حول شدم تند از دست شوهرم گرفتم ☺️
بعد از عقد همه بهم گفتن پس چت بود انقدر حول از دستش کشیدی یکم ناز میکردی منم گفتم تازه خوبه زبونم بند اومد وگرنه نگرفته بله رو گفته بودم😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿