#دلبرووووووون:
‹ ومَعكُلذلكالحَذرأخذتنيعيونها ›
و باوجود آن همه احتیاط
چشم هایش مرا با خودش برد . .🌱:)'
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
رفتیم محضر برای عقد کفش هام پاشنه بلند بود باکله رفتم توی سفره عقد...🤦♀
خواهرشوهرم هم اون وسط از خنده منفجر شده بود😤
منم کم سن وسال بودم یهو زدم زیر گریه کل آرایشم بهم خورد
هی به مامانم و شوهرم میگفتم من نمیخوام ازدواج کنم پاشیم بریم خونمون😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
من به قربانِ خدا چون که مرا غمگین
بهرِ خوشحالیِ من در دلم انداخت تورا✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_دندونپزشکی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دندانپزشکی نوبت داشتم .برای روکش دندونم
آقای دکتر روکش را روی دندونم تنظیم کرد وچون روکش بلند بود شروع کردبه تراش دادنش تا اندازه بشه .
چند وقت یکبار بهم می گفت دندونام را روی هم بذارم واگر بازهم بلنده تراش بده .
تو یه لحظه که دیدم دکتر مشغول کار دیگه ای شده( ولی چون دراز کشیده بودم دقیق نمی دیدم چیکار می کنه )😁😁
دندونام را روی هم گذاشتم و گفتم دکتر اندازه شده 😂😂😂دیدم دکتر داره همینجوری نگام می کنه 😳😳😳
وقتی زبون کشیدم روی دندونم دیدم روکش نیست😅😅😅😅وبعد متوجه شدم که دکتر روکش را از دهنم درآوده وداره روش رو تراش میده .
😂😂😂😂😂 تا کار دندونم تمام بشه با دکتر می خندیدیم 😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
🌿🌿🌿🌿🌿
اۍ چادر گلدارِ پریشان شدھ در باد!
خوب است به دنبال تو یک دشت دویدن...✨✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفتم آرایشگاه برای آرایش صورت واسه مراسم عروسی تا اینجا داشته باشین✋
نوبتم شد نشستم واسه ارایش خانومه ک قرار بود میکاپ کنه گفت پوستتون چیه
اون موقع اصلا حواسم نبود فکر کردم گفت اسمتون چیه منم اینجوری☺️گفتم مهدیس
اولش نگام کرد😐 بعد گفت خوشبختم اصلا هم ب روم نیاورد🤕
ی دقیقه دیه پرسید پوستتوووووون چیه
اون موقع بود ک فهمیدم چ گندی زدم خودم ترکیدم از خنده اون بنده خدا هم فکر کنم خندشو بزور نگه داشته بود تا منو دید خودشم پوکید🤣🤦♀سالن هم پر بود اوناهم اینطوری🤪🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
ـ چھ صنمے با او دارے ؟
+جانان است . .
اين تن بـے او جان ندارد!🤍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿
این خاطره مال مراسم عقدمه 🤦♀
توی مراسم عقد ما عاقد یه حاج آقای مسنی بود یکم هم کم حوصله بود خطبه عقد رو هر بار که میخوند دخترا میگفتن عروس رفته گل بچینه و اینا بار سوم که خوند دختر عمم گفت عروس زیر لفظی میخواد منم هم شنل تو صورتم بود هم چادر عروس هیچی غیر قرآن تو دستمو نمیدیدم استرس هم داشتم متوجه نشدم که خیلی وقته شوهرم جعبه زیر لفظی رو گرفته طرفم یهو حاج آقا بلند گفت دِ بگیر دیگه منم حول شدم تند از دست شوهرم گرفتم ☺️
بعد از عقد همه بهم گفتن پس چت بود انقدر حول از دستش کشیدی یکم ناز میکردی منم گفتم تازه خوبه زبونم بند اومد وگرنه نگرفته بله رو گفته بودم😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
محوش بودیم . .
گفت: چته دیوونه؟زُل زدی به ما
گفتم: میدونستی وقتی میخندی
کوچه پس کوچه های این دلِ
بی صاحابمونو چراغونی میکنن؟(:
#یہنمہدلبری 💌'🌿
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ی روز مامانمو زن عموم اینا، رفته بودن ختم دایی بابام.
شبشم ک عروسی، پسر عموی زن عموم دعوت بودیم
موقع برگشت از تالار رفتیم خونه عروس
خانواده داماد ک جلو در وایستاده بودن تا مهمونارو بدرقه کنن
زن عموم چون روز رفته بود ختم اینقدر گفته بود خدا رحمت کنه، خدا بیامرزه، غم آخرتون باشه برگشت ب بابایه داماد ب جایه خوشبخت بشن ب پایه هم پیر بشن
میگفت "خدا بیامرزه غم آخرتون باشه هی تکرار میکرد"
بابایه دامادم همینجوری مونده بود😐
مام داشتیم از خنده منفجر میشدیم🤣
ک مامانم ب داد زن عموم رسیدو پیرهنشو گرفتو گفت بسه دیگ چی داری میگی خدا خوشبخت کنه
بعدش زن عموم تازه ب خودش اومدو دید ک چی داره میگ شروع کرد ب سروکله خودش زدن😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز عقدم رفتم ارایشگاه باید کفشارو جلو دردرمیاوردی وبا دمپایی مخصوص ارایشگاه میرفتی داخل سالن ارایشگره خیلی دیر اومد نصف های ارایش بودم شوهرم اومد جلو در هی زنگ میزد ومنتظرم بود منم باعجله رفتم کفشام موند ارایشگاه با دمپایی ابی نیکتا رفتم خونه تا حاضر بشم خلاصه رفتیم عقدکردیم وشبم بیدون بودیم اخرای شب که اومدیم خونه دیدم یه جفت دمپایی ابی توحیاط باز یادم نیفتاد تا فردا صبح که بیدار شدم دیدم کفشام نیست شوهرم هی میخندید میگفت بسکه هول بودی ترسیدی محضر ببندن با دمپایی اومدی😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی
تابستان امسال عروسی دعوت کرده بودن👰خیلی هم خوشحال بودیم عروسی نوه ی خاله ی شوهرم بود هرچی گفتیم شوهران نیامد من با دخترم ومادرشوهرم رفتیم نگفتم بهتون مادر شوهرم توی روستازندگی میکنه منم یک ساعت توی راه بودم تا رفتم اونواوردم بعدشم حاضر شدیم رفتیم عروسی هم یکی از تالارهای مشهدطرف شاندیزبودمسیرش اسماعیلی دوربود خلاصه سرتونوبه درد نیارم ما رسیدیم اونجااول رفتیم اتاق پرو حاضرشدیم💃💃
رفتیم داخل حالا هرچی نگاه میکنیم اصلا کسی از فامیل هامون نیست کمی شک کردیم از میزبغلی سوال کردیم عروسی کیه اسم عروس ودامادچیه وقتی گفتن فلانی ما از خجالت آب شدیم کارت عروسی راازکیفم درآوردم دیدم دارن به مامیخندن😂🤣
فهمیدیم عروسی مال هفته ی دیگه ی😂ماهم از خجالت آب شدیم رفتیم پیش مادر داماد ازش حلالیت طلبیدیم گفت این چه حرفی حتما قسمت بوده که ما از شماپذیرایی کنیم شما هم سیده حتما حکمتی ماهم خسته هم بودیم با کلی شرمندگی اونجاراترک کردیم کلی هم خندیدیم وقتی برای شوهران تعریف کردیم کلی به میخندید
😂😳😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿