#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿
این خاطره مال مراسم عقدمه 🤦♀
توی مراسم عقد ما عاقد یه حاج آقای مسنی بود یکم هم کم حوصله بود خطبه عقد رو هر بار که میخوند دخترا میگفتن عروس رفته گل بچینه و اینا بار سوم که خوند دختر عمم گفت عروس زیر لفظی میخواد منم هم شنل تو صورتم بود هم چادر عروس هیچی غیر قرآن تو دستمو نمیدیدم استرس هم داشتم متوجه نشدم که خیلی وقته شوهرم جعبه زیر لفظی رو گرفته طرفم یهو حاج آقا بلند گفت دِ بگیر دیگه منم حول شدم تند از دست شوهرم گرفتم ☺️
بعد از عقد همه بهم گفتن پس چت بود انقدر حول از دستش کشیدی یکم ناز میکردی منم گفتم تازه خوبه زبونم بند اومد وگرنه نگرفته بله رو گفته بودم😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
محوش بودیم . .
گفت: چته دیوونه؟زُل زدی به ما
گفتم: میدونستی وقتی میخندی
کوچه پس کوچه های این دلِ
بی صاحابمونو چراغونی میکنن؟(:
#یہنمہدلبری 💌'🌿
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ی روز مامانمو زن عموم اینا، رفته بودن ختم دایی بابام.
شبشم ک عروسی، پسر عموی زن عموم دعوت بودیم
موقع برگشت از تالار رفتیم خونه عروس
خانواده داماد ک جلو در وایستاده بودن تا مهمونارو بدرقه کنن
زن عموم چون روز رفته بود ختم اینقدر گفته بود خدا رحمت کنه، خدا بیامرزه، غم آخرتون باشه برگشت ب بابایه داماد ب جایه خوشبخت بشن ب پایه هم پیر بشن
میگفت "خدا بیامرزه غم آخرتون باشه هی تکرار میکرد"
بابایه دامادم همینجوری مونده بود😐
مام داشتیم از خنده منفجر میشدیم🤣
ک مامانم ب داد زن عموم رسیدو پیرهنشو گرفتو گفت بسه دیگ چی داری میگی خدا خوشبخت کنه
بعدش زن عموم تازه ب خودش اومدو دید ک چی داره میگ شروع کرد ب سروکله خودش زدن😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
روز عقدم رفتم ارایشگاه باید کفشارو جلو دردرمیاوردی وبا دمپایی مخصوص ارایشگاه میرفتی داخل سالن ارایشگره خیلی دیر اومد نصف های ارایش بودم شوهرم اومد جلو در هی زنگ میزد ومنتظرم بود منم باعجله رفتم کفشام موند ارایشگاه با دمپایی ابی نیکتا رفتم خونه تا حاضر بشم خلاصه رفتیم عقدکردیم وشبم بیدون بودیم اخرای شب که اومدیم خونه دیدم یه جفت دمپایی ابی توحیاط باز یادم نیفتاد تا فردا صبح که بیدار شدم دیدم کفشام نیست شوهرم هی میخندید میگفت بسکه هول بودی ترسیدی محضر ببندن با دمپایی اومدی😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی
تابستان امسال عروسی دعوت کرده بودن👰خیلی هم خوشحال بودیم عروسی نوه ی خاله ی شوهرم بود هرچی گفتیم شوهران نیامد من با دخترم ومادرشوهرم رفتیم نگفتم بهتون مادر شوهرم توی روستازندگی میکنه منم یک ساعت توی راه بودم تا رفتم اونواوردم بعدشم حاضر شدیم رفتیم عروسی هم یکی از تالارهای مشهدطرف شاندیزبودمسیرش اسماعیلی دوربود خلاصه سرتونوبه درد نیارم ما رسیدیم اونجااول رفتیم اتاق پرو حاضرشدیم💃💃
رفتیم داخل حالا هرچی نگاه میکنیم اصلا کسی از فامیل هامون نیست کمی شک کردیم از میزبغلی سوال کردیم عروسی کیه اسم عروس ودامادچیه وقتی گفتن فلانی ما از خجالت آب شدیم کارت عروسی راازکیفم درآوردم دیدم دارن به مامیخندن😂🤣
فهمیدیم عروسی مال هفته ی دیگه ی😂ماهم از خجالت آب شدیم رفتیم پیش مادر داماد ازش حلالیت طلبیدیم گفت این چه حرفی حتما قسمت بوده که ما از شماپذیرایی کنیم شما هم سیده حتما حکمتی ماهم خسته هم بودیم با کلی شرمندگی اونجاراترک کردیم کلی هم خندیدیم وقتی برای شوهران تعریف کردیم کلی به میخندید
😂😳😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من ۱۸سالم بود و
اولای زندگی مشترکمون باشوهرجان بود هواخیلی گرم بود کولر هم خراب و پنکه هم جواب نمیداد اینقدر گرمم شده بود گفتم چیکارکنم چیکارنکنم تصمیم گرفتم برم حموم دوش بگیرم بعد برم توی فریزر بشینم یکم خنک بشم اخه باچه عقلی اینکارو کردم نمیدونم 🤦♀️ بعد رفتم دوش گرفتم بعد وسایلای تو فریزرو در اوردم رفتم کف فریزر نشستم درشو هم بسختی بستم یخچالمون ازینایی که بالاش یخچاله پایینش فریزره هست
چنددقیقه بودم داشتم یخ میزدم🥶 میخواستم بیام بیرون که صدای شوهرمو شنیدم داشت صدام میزد گفتم ولش کن بزا دنبالم بگرده اومد تو اشپزخانه گفت خانم چرا کشوهای فریزرو در اوردی گوشتاخراب میشن معلوم هست کجایی ؟ بعد در فریزرو باز کرد کشوی فریزرم دستش که بزاره تو فریزر تا منو دید کشو ازدستش افتاد یک متر رفت عقب ولی خیلی بد ترسید 😳😧اخه منم موهامو ریخته بودم روصورتم ، صورتم اصلا دیده نمیشد. بعد گفت اینجا چیکار میکنی تو گفتم گرمه بعد خندش گرفته بود😂😂 همون موقع رفت کولرو درست کرد ولی بعدش سرماخوردم بدجور حالم بدشد 🤒🤕🤧
از اون موقع هروقت میگم گرمه میگه برو تو فریزر بشین 🤣🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد:
🌿🌿🌿🌿🌿
باز من اومدم با خاطره
البته مال چندسال پیشه ک عقد بودمو جهاز میخریدم
آقا منو مامانم در حال خرید کردن وسایل برقیام بودیم خواستم سبزی خورد کن بخرم خلاصه آقاهه امتحان کرد گفت سالمه
حالا نمیدونم سبزی خوردکن من اینجوریه یا مال همه.سرش فشاریه با فشار دادن سر شیشه ای سبزی خردکن روشن میشه یعنی هیچ کلیدی نداره 🤔🙄
خلاصه خونه ما تا شهر یه یک ربعی دوره اومدیم خونه دوباره اونو خودم زدم به برق هرکاری میکردیم نمیتونستیم روشن کنیم نه کلیدی ن هیچی 😂
فک میکردیم مال پریزه برقه گفتیم شاید برق نداره خلاصه هی از تو حال تو اتاق تموم پریزارو امتحان کردیم دیدیم جواب نداد😂 گفتم سبزی خردکن خرابه
باز هلک هلک پاشدیم رفتیم شهرک بگیم سبزی خرد کن خرابه رفتیم مغازه به آقاه خیلی شیک باکلاس گفتم آقا این هرکار میکنیم کار نمیکنه سبزی خردکن خرابه 😅
خلاصه آقاهه زد به برق با کمال ناباوری دیدیم روشن شد ☺️
منو مامانم خیلی کنجکاو ک از کجا روشن شد
آقاهه دید کنجکاویم گفت این کلید نداره بافشار دادن درب شیشه ایش روشن میشه 😄
تااینو گفت من اصلا نمیتونم جلو خندم بگیرم نشستم رو صندلی فقط قهقه میزدم فک میکردم ک این سبزی خرد کنو چقد تو خونه چرخوندیم و ب تک تک پریزای خونه زدیم ک روشن شه مامانمم میخندید و بیشگون میگرفت فقط من میکفتم پریزا و میزدیم زیر خنده نمیدونم بعد ۱ساعت از مغازه اومدیم بیرون😅😁😂😝
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عروسی:
🌿🌿🌿🌿
من تازه ازدواج کرده بودم و خانواده شوهرم را خیلی دوست داشتم و دارم
یه خواهر شوهر کوچک تر از خودم داشتم اون موقع مجرد بود و خیلی چاق بود . همه معتقد بودند به دلیل چاقی زیاد احتمالا ازدواج نکنه
من و شوهرم و دو تا برادر شوهر هام داشتیم خیلی نرم باهاش راجع به کم شدن وزن اش صحبت می کردیم
من جووووو گیر شدم و قول دادم اگر 20 کلیو وزن کم کنه من واسش النگو طلا می گیرم
اون خیلی ذوق کرد و گفت واقعا
من جووووو گیر هم گفتم آره حتما . قول می دهم
خدا را شکر اون یک گرم هم وزنش را کم نکرد تا چند سال بعدش تو دوران نامزدی اش وزن کم کرد😂😂😂😂😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون
پرسیدم : چقدر دوستم داری؟
گفت : یک عمر و ۵ دقیقه . !
گفتم : پنج دقیقش چیه دیگه ؟
گفت : اخه یه جا خوندم بعد از مرگ ،
قلب تا ۵ دقیقه همچنان سالمه....✨✨
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_محرم
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چن سال پیش ماه محرم بود همسرم نذر کرده بود یه گوسفند هدیه کنه به مسجد محل
مسجد ما رسم دارن اخر دهه اول و بعد شام غریبان هیئت امنای مسجد از کسانی که خرجی شام و یا پول میدن تشکر می کنن
همسرم وقتی گوسفند نذری رو داد به مسجد ازشون تقاضا کرد که اعلام نکنن تا ناشناس بمونه ، گفت اونطوری ریا میشه
خلاصه شد شب آخر و تقدیر و تشکر از اونایی که پول یا شام دادن ده شب محرم ، طبق خواسته همسرم رییس هئیت امنا گفت یه نفر گوسفند آورده نمیخواد اسمشو بگیم برای سلامتیش صلوات بفرستین😍😍
درضمن منم قسمت زنونه آشپزخونه رو در اختیار داشتم همه هم منو میشناسن تو محل ، داشتم پذیرایی میکردم پیش هر کسی میرفتم میگفتن قبول باشه نذرتون😳😳
مسجد هم خیلی شلوغ منم پیش خودم گفتم چطوره که ملت فهمیدن ، از بلندگو که اعلام نکردن
در همین حین یکی از دوستانم اومد در گوشم گفت ببین مادرشوهرت میره پیش تک تک ادما میگه گوسفند رو پسرم داده 🤨🤨🤨
به لطف مادرشوهرم همه فهمیدن که گوسفند رو ما دادیم
برگشتیم خونه همسرم میگه نمیدونم مردم از کجا فهمیدن همه میدونستن 😑
حتما هئیت امنای دهن لقن😑
منم گفتم نخیر کار ننه جونته آبروتو برده
🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
محوش بودیم . .
گفت: چته دیوونه؟زُل زدی به ما
گفتم: میدونستی وقتی میخندی
کوچه پس کوچه های این دلِ
بی صاحابمونو چراغونی میکنن؟(:
#یہنمہدلبری 💌'🌿
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_عقد
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه عقد کرده بودم دختر خاله همسرم رو دیدم توی یه مهمانی از اونجایی که شنیدم یه پسر داره و خدایی اصلا بهش نمیومد پسر بزرگ داشته باشه موقع خدافظی بهش گفتم سلام برسونید گل پسرتونم ببوسید😊بعدا فهمیدم پسرش 21 سالشه😐یعنی اون زمان یک سال از من کوچیکتر بودپسره😐هیچی خلاصه از اون به بعد هر چی خانمه رو دیدم اینجوری بودم🙄یعنی چه فکری در موردم کرده؟😢
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿