eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
626 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: جهان از حرکت بیهوده اش می‌ایستد ‏وقتی تو میخندی(:♥️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿 دانشگاهمون هر دانشکده یه نمازخونه داشت بعد مسجد ساختن تو محوطه ، حیاط نمازخونه رو کردن کلاس ماهم تا میخواستیم بریم مسجد و بیایم خیلی راه بود تنبلی میکردیم ، بعد از ناهار به نوبت با دوستامون کلاس خالی پیدا میکردیم روزنامه پهن میکردیم نماز میخوندیم یه بار من داشتم نماز میخوندم دوستم هم تو کلاس خالی نشسته بود یهو دیدیم هفت هشت نفر با استاد وارد کلاس شدن همه با هم!!!! منم وسط نماز!!خدا منو ببخشه دیگه همونجور که سرم پایین بود مهر رو برداشت فرار کردم!!! ولی خیلی خندیدیم!!!!😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 عارضم به حضورتون که شوهر خواهر شوهر می خواست ماشین شاسی بلند بخره با برادرشوهرم میرن نمایشگاه ماشین تا چند تا مدل رو ببینن... یه چند تا رو می بینن و یکی رو می پسندن و می خرن ...😀😀😀😀 و این شوهر خواهر شوهرم خیلی قپی میاد ولی مرد ساده و تعارفی هست برمی گردده به برادرشوهرم میگه تو هم یکی از این ماشینا رو بردار به حساب من 😳😳😳😳 برادرشوهرم میگه مرد حسابی مگه پفک نمکی می خری تعارف می کنی خودت داری قسطی می خری اونوقت برای من داری نقد تعارف می کنی 😂😂😂😂😂 💙 یبار با مادرم و پدرم و همسرم می رفتیم مراسم چهلم یکی از دوستای همسرم یه استان دیگه رسیدیم استان مد نظر به یه دو راهی رسیدیم نمی‌دونستیم کدوم طرف بریم (از اونجایی که هر بار می‌خواستیم بپرسیم فلان مکان کدوم طرف یه مرد طرف مقابلمون بود بابام می‌گفت آقا فلان جا کدوم طرف) این بار هم رفت بگه آقا این شهر کدوم طرف میرن دید طرفش خانم مجبور شد حرفشو اصلاح کنه گفت آقووم این شهر کدوم طرف😁 دیگه همه مون از خنده بی حال شدیم😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ما یه استاد داشتیم خیلی از فامیلاش تعریف می کرد و میگف فامیلای مافلانن بهمانن😏😒 یه بارداش میگف یکی از فامیلامون تالار داره عروسی گرفته بود براپسر‌ش چه عروسی بود😂👍 بچه های کلاس ما ام خیلی منحرفن😢🙈 من پرسیدم دیگه پسرنداره(منظورم این بودکه ما هم ببره عروسیش) بچه ها فکر کردن من گفتم پسرنداره بیاد منو بگیره😅🤦‍♀ تایه ماه شده بودم سوژه این واون خداییش بچه هامونم کم نذاشتن به هرکی میرسیدن تعریف می کردن😂 کل دانشگاه فهمید آبروم رف😔😢 ولی از اون به بعد استادمون چیزی تعریف می کرد من اظهار نظر نمی کردم😅 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 پدریکی از اقوام فوت کرده بود..‌ رفتیم مراسمش دخترش اینطوری عزاداری می‌کرد: بابا که دوبار دوبار رفتی حموم😳 بابا، مکث میکرد دوباره میگفت بابا که شلوارت پایین مونده بود😳 بابا ، دوباره مکث ، زنگ زدیم ۱۱۰ اومدن جمعت کردن😳 بابا... افرین درسته، قشنگ همینطوری با شعر بخونید.😂😂😅 یکی از آقایون که بیرون ایستاده بود به عنوان صاحب عزا یکیو فرستاد گفت تورو خدا یکی اینو خفه کنه ابرومونو برد فکر میکنن بابامون خلافکاری ،چیزی بوده😁😂 قضیه اینطوری بودکه این پیرمرد بنده خدا الزایمری بوده صبح جمعه غسل جمعه کرده بوده یکبارفراموش میکنه دوباره میره غسل کنه موقع پوشیدن شلوارش سکته میکنه شلوارش همینطوری میمونه بعدزنگ میزنن ۱۱۵اورژانس میان این بنده خدا رو جمع و جورش میکنن میبرن بیمارستان دخترش اشتباهی میگفت صد و ده خلاصه ملت مونده بودن بخندن ازعزاداری دخترش یاگریه کنن.🤣🤣🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 یه بار با همکارام رفتیم اردو بعد از ناهار پاشدم برم آب بخورم دیدم رنگ اب زرده هرچی صبر کردم اب سفید بشه لامصب نمیشد به اطراف نگاه کردم دیدم مردم قشنگ دارن اب میخورن صورتشون رو میشورن به بچه هاشون آب میدن دلم هم زد برگشتم نزد همکارام واسه‌ی همکارم که مرد بود تعریف کردم یه نگاه اینجوری 😳 بهم کرد بعد گفت خسته نباشید عینکت که زرده بردار برو آب بخور من 😳 همکارام 😂😂 آخه عینکم زرده منم فکر میکردم آب زرده 😂😂 دیگه باخنده رفتم خودم رو سیراب کردم لعنت بر یزید🤣 🤣 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: شماممنوع‌الخروج‌ازمرزهاےقلب‌منـے! @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 وقتی بچه بودیم عادت داشتیم غذامون روبخوریم وهمینجورازسرسفره پاشیم مامانم همیشه دعوامون میکردکه کی بایدسفره تون جمع کنه😐 یه روزشکایت ماروپیش بابام بردکه چقدربچه هات تنبلن و... ناهارکه خوردیم بابام منوصدازدگفت بیابروبه مرضیه(دخترهمسایه مون)بگوبیادسفره مون روجمع کنه..منم کلا شوووت😅 رفتم سرظهری درخونه مردم روزدم گفتم مرضیه خونه س،مامانش گفت آره چیکارش داری؟گفتم بهش بگوبابام گفته بیاسفره ماروجمع کن مامان مرضیه😤🧐🧐 من😁😁😁😜😜 و وقتی برگشتم خونه وگفتم مرضیه نیومد باباومامانم😑😬🤜 🤛😱😱 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه خاطره از سربازی یه روز شایعه کرده بودن ک توی پادگان ک شبا یه جنی میاد ک چشاش کاسه خون قد دوسه متری فقطم سنگ پرت میکنه سمت سربازا اقا همه سربازا گرخیده بودن و میگفتن ما رو پاس شب نذارین تو همین موقعا ها بود ک توی آسایشگاه نشسته بودیم هوا هم سرد ک میخاست برف بیاد دیدم یکی از بچه ها رفت بیرون شک کردم بهش منم بعدش پشت سرش رفتم دیدم رفت سمت تپه ها دوزاریم جا افتاد ک رفته سمت جاساز سیگارش ک به کسی سیگار نده منم رفتم پشت قایم شدم و سمتش سنگ پرت کردم اونم جفتک مینداختو فرار سمت اسایشگاه دوباره برگشت نگاه کرد باز دوباره سمتش سنگ پرت کردم عرررر میزدو سنگارو برداشت سمت اسایشگاه داد میزد جن جن بخدا جن همه بلند گفتن چی شده گفت رفتم بیرون این سنگارو سمتم پرت کرد همشهریاش گفتن برو بابا معلوم نیس ک تو رو اسکول کرده گفت نه بخدا سمتم سنگ پرتاب کرد ک من در وباز کردم وقلط میزدم از خنده اصن نمتونستم صحبت کنم فقط میخندیدم ک دوستاش گفتن بیا سرکاری 😂😂😂😂گفتم رفته سر جاسازش ک من سر رسیدم 😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 روز عقدم رفتم ارایشگاه باید کفشارو جلو دردرمیاوردی وبا دمپایی مخصوص ارایشگاه میرفتی داخل سالن ارایشگره خیلی دیر اومد نصف های ارایش بودم شوهرم اومد جلو در هی زنگ میزد ومنتظرم بود منم باعجله رفتم کفشام موند ارایشگاه با دمپایی ابی نیکتا رفتم خونه تا حاضر بشم خلاصه رفتیم عقدکردیم وشبم بیدون بودیم اخرای شب که اومدیم خونه دیدم یه جفت دمپایی ابی توحیاط باز یادم نیفتاد تا فردا صبح که بیدار شدم دیدم کفشام نیست شوهرم هی میخندید میگفت بسکه هول بودی ترسیدی محضر ببندن با دمپایی اومدی😂😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿 سلام به همه🤗🤗🤗🤗مادرشوهرم اسم همسرم و برادرهمسرم رو همیشه با هم قاطی می کنه.  یه سری ما تازه از سفر اومده بودیم خونشون . مادرشوهرم خواست اسم همسزمو بگه اشتباهی اسم برادرشوهرم صدا زد و گفت برین باسینا توی اتاق استراحت کنین برین مادر خسته‌این جاتون رو انداختم😐😥 وای که اونموقع خونه شلوغ بود همه چند دقیقه سکوت کردن. منم طبیعیش کردم گفتم نه مامان خسته نیستیم 😐😐 ای بابااااا😫😫😫😫   @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یبارم عقد بودیم رفتم خونه‌ی مادرشوهر می‌خواستم هنرنمایی کنم  رفتم کمکش آشپزی کوکو سبزی درست کنم 4 تا تخم مرغ داشت منم حواسم نبود هر 4 تا  رو توی سطل زباله باز کردم😞البته درواقع خیلی دلم برای اسرافش سوخت🤦‍♀  هیچی دیگ بعدش ک فهمیدم فوری سطل و زیرو رو کردم ک نفهمه  بنده خدا تاشب میگفت من یادمه 4 تا تخم مرغ داشتیم توی یخچال نمی‌دونم کجارفت؟ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿