eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.7هزار عکس
624 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿 رفتیم محضر برای عقد کفش هام پاشنه بلند بود باکله رفتم توی سفره عقد...🤦‍♀ خواهرشوهرم هم اون وسط از خنده منفجر شده بود😤 منم کم سن وسال بودم یهو زدم زیر گریه کل آرایشم بهم خورد هی به مامانم و شوهرم میگفتم من نمیخوام ازدواج کنم پاشیم بریم خونمون😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿 این خاطره مال مراسم عقدمه 🤦‍♀ توی مراسم عقد ما عاقد یه حاج آقای مسنی بود یکم هم کم حوصله بود خطبه عقد رو هر بار که میخوند دخترا میگفتن عروس رفته گل بچینه و اینا بار سوم که خوند دختر عمم گفت عروس زیر لفظی میخواد منم هم شنل تو صورتم بود هم چادر عروس هیچی غیر قرآن تو دستمو نمی‌دیدم استرس هم داشتم متوجه نشدم که خیلی وقته شوهرم جعبه زیر لفظی رو گرفته طرفم یهو حاج آقا بلند گفت دِ بگیر دیگه منم حول شدم تند از دست شوهرم گرفتم ☺️ بعد از عقد همه بهم گفتن پس چت بود انقدر حول از دستش کشیدی یکم ناز میکردی منم گفتم تازه خوبه زبونم بند اومد وگرنه نگرفته بله رو گفته بودم😅 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 روز عقدم رفتم ارایشگاه باید کفشارو جلو دردرمیاوردی وبا دمپایی مخصوص ارایشگاه میرفتی داخل سالن ارایشگره خیلی دیر اومد نصف های ارایش بودم شوهرم اومد جلو در هی زنگ میزد ومنتظرم بود منم باعجله رفتم کفشام موند ارایشگاه با دمپایی ابی نیکتا رفتم خونه تا حاضر بشم خلاصه رفتیم عقدکردیم وشبم بیدون بودیم اخرای شب که اومدیم خونه دیدم یه جفت دمپایی ابی توحیاط باز یادم نیفتاد تا فردا صبح که بیدار شدم دیدم کفشام نیست شوهرم هی میخندید میگفت بسکه هول بودی ترسیدی محضر ببندن با دمپایی اومدی😂😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 باز من اومدم با خاطره البته مال چندسال پیشه ک عقد بودمو جهاز میخریدم آقا منو مامانم در حال خرید کردن وسایل برقیام بودیم خواستم سبزی خورد کن بخرم خلاصه آقاهه امتحان کرد گفت سالمه حالا نمیدونم سبزی خوردکن من اینجوریه یا مال همه.سرش فشاریه با فشار دادن سر شیشه ای سبزی خردکن روشن میشه یعنی هیچ کلیدی نداره 🤔🙄 خلاصه خونه ما تا شهر یه یک ربعی دوره اومدیم خونه دوباره اونو خودم زدم به برق هرکاری میکردیم نمیتونستیم روشن کنیم نه کلیدی ن هیچی 😂 فک میکردیم مال پریزه برقه گفتیم شاید برق نداره خلاصه هی از تو حال تو اتاق تموم پریزارو امتحان کردیم دیدیم جواب نداد😂 گفتم سبزی خردکن خرابه باز هلک هلک پاشدیم رفتیم شهرک بگیم سبزی خرد کن خرابه رفتیم مغازه به آقاه خیلی شیک باکلاس گفتم آقا این هرکار میکنیم کار نمیکنه سبزی خردکن خرابه 😅 خلاصه آقاهه زد به برق با کمال ناباوری دیدیم روشن شد ☺️ منو مامانم خیلی کنجکاو ک از کجا روشن شد آقاهه دید کنجکاویم گفت این کلید نداره بافشار دادن درب شیشه ایش روشن میشه 😄 تااینو گفت من اصلا نمیتونم جلو خندم بگیرم نشستم رو صندلی فقط قهقه میزدم فک میکردم ک این سبزی خرد کنو چقد تو خونه چرخوندیم و ب تک تک پریزای خونه زدیم ک روشن شه مامانمم میخندید و بیشگون میگرفت فقط من میکفتم پریزا و میزدیم زیر خنده نمیدونم بعد ۱ساعت از مغازه اومدیم بیرون😅😁😂😝 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 تازه عقد کرده بودم دختر خاله همسرم رو دیدم توی یه مهمانی از اونجایی که شنیدم یه پسر داره و خدایی اصلا بهش نمیومد پسر بزرگ داشته باشه موقع خدافظی بهش گفتم سلام برسونید گل پسرتونم ببوسید😊بعدا فهمیدم پسرش 21 سالشه😐یعنی اون زمان یک سال از من کوچیکتر بودپسره😐هیچی خلاصه از اون به بعد هر چی خانمه رو دیدم اینجوری بودم🙄یعنی چه فکری در موردم کرده؟😢 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 ھمسرم احساساتشو ھیچوق بروز نمیدہ😕دوسہ ماھی بود کہ عقد کردہ بودیم ھمسرم اومد خونمون مثلا منو برد بازار گردی ھمیشہ اینقدر تند میرفت کہ من ۲۰۰ متر ازش دورتر بودم برفم اومدہ بودمنم نیم بوت پاشنہ بلند پوشیدہ بودم ھی سر میخوردم چندبار صداش زدم گفتم صبر کن بہت برسم و دستم بگیر سر میخورم گف این جلف بازیا چیہ خودت بیا دیگ بچہ نیستی کہ دستتو بگیرم خلاصہ من ھر سر سر خوران😆 رسیدیم بہ یہ پاساژ کہ پلہ ی گردان داشت یہ طرف پلہ ھا کوچیکتر و باریکتر از اون یکی طرف پلہ بود۔ھمسرم دم پلہ واستاد کہ باھم بریم طبقہ ی پایین پاساژ کہ من یہ چادر ملی بخرم من طرف کوچک پلہ بودم ھمسرمم طرف بزرگ پلہ یہو از ھمون پلہ ی دوم کفشای من کہ خیس ھم بودن سر خوردن 😢و من از پلہ ھاسقوط آزاد کردم افتادم طبقہ ی زیرین پاساژ ھمسرم ھرچقدر پاتند کرد نتونس بہم برسہ و منو بگیرہ یہو سر بلند کردم دیدم ھمہ میان سمت من کہ بلندم کنن زود بلند شدم دیدم پاشنہ ی کفشم شکستہ ھمونجور لنگان لنگان از پلہ ھا رفتم بالاواز خرید منصرف شد و اینبار من جلوتراز ھمسرم راہ افتادم ھرچقد گف بذار دستتو بگیرم گفتم لازم نیست 😏😢۔از اون بہ بعد کمرم دیگ کمر سابق نشد😄 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 اوایل نامزدیم خب اون موقع ادم خیلی رو‌ در بایستی داره😬 رفته بودیم بیرون ماشینو‌ پارک‌کردیم بعد این خیابونش شیبش سمت راننده بود خلاصه پیاده شدمو یهو اومدم درو ببندم به خاطر شیبش خود در محکممم بسته شد😂🤦🏼‍♀️ منم اخ اخ از خجالت سرخ شدم هول کردم نامزدمم هنوز تو ماشین بود باز درو باز کردم اروم بستم🤣🤦🏼‍♀️ یهو به خودم اومدم فهمیدم چه سوتی دادم😂 دیدم نامزدم اومدم پایین گفتم اگه فهمیده بود میخندید دیگه رفتیم یه مسیر کوتاهیرو یهو گفت گوشیمو جا گذاشتم تو ماشین بعد ها که برام تعریف کرد گفت داشتم از خنده منفجر میشدم الکی به هوای گوشی رفتم فقط بخندم🤣🤣🤦🏼‍♀️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 روز عقدم رفتم ارایشگاه باید کفشارو جلو دردرمیاوردی وبا دمپایی مخصوص ارایشگاه میرفتی داخل سالن ارایشگره خیلی دیر اومد نصف های ارایش بودم شوهرم اومد جلو در هی زنگ میزد ومنتظرم بود منم باعجله رفتم کفشام موند ارایشگاه با دمپایی ابی نیکتا رفتم خونه تا حاضر بشم خلاصه رفتیم عقدکردیم وشبم بیدون بودیم اخرای شب که اومدیم خونه دیدم یه جفت دمپایی ابی توحیاط باز یادم نیفتاد تا فردا صبح که بیدار شدم دیدم کفشام نیست شوهرم هی میخندید میگفت بسکه هول بودی ترسیدی محضر ببندن با دمپایی اومدی😂😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یبارم عقد بودیم رفتم خونه‌ی مادرشوهر می‌خواستم هنرنمایی کنم  رفتم کمکش آشپزی کوکو سبزی درست کنم 4 تا تخم مرغ داشت منم حواسم نبود هر 4 تا  رو توی سطل زباله باز کردم😞البته درواقع خیلی دلم برای اسرافش سوخت🤦‍♀  هیچی دیگ بعدش ک فهمیدم فوری سطل و زیرو رو کردم ک نفهمه  بنده خدا تاشب میگفت من یادمه 4 تا تخم مرغ داشتیم توی یخچال نمی‌دونم کجارفت؟ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من شوهرم مال یه شهر دیگه اس وقتی عقدبودیم میرفتم میموندم و مادر شوهرم از ترس اینکه من غذا درس کنم وهمه تعریف کنن همیشه خودش غذا درس میکرد یه بار قرار شد من یه غذایی درس کنم رفتیم باشوهرم هرچی  لازم بود رو گرفتیم وقرار شد فردا شام درس کنم فرداییش ناهارو که خوردیم رفتیم تواتاق خوابیدیم یکم بعد دیدیم بوی غذا دراومد دیدم مادرشوهرم زودتر از من رفته گذاشته که من نتونم بزارم 😂منم از حرصم داشتم تواتاق گریه میکردم وشوهرم همش دلداریم میداد تااینکه همشون پاشدن رفتن ببرون من و شوهرم تنها  موندیم به منم سپرد که غذا پخت زیرشو خاموش کن منم که حرصییییی برداشنم هرچی نمک و فلفل بود ریختم توغذاش شب که شد موقع شام همه میسوختن و سرفه میکردن . شوهرمم اخر شب گفت راستشو بگو تویه دستی به غذا کشیده بودی که انقدر خوشمزه شده بود؟😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 یه سوتی دارم از مراسم عقدم توی محضر دیدین توی فیلما عاقد وقتی بله رو از عروس و داماد میگیره تموم میشه همه دست و روبوسی میکنن منم واسه خوندن صیغه موقت ک رفتیم محضر وقتی ازمون بله رو گرفت من فکر کردم همه چیز تموم شده بلند شدم روبوسی میکردم با مامان و مادرشوهر و... بعد عاقد گفتش عروس خانم ماشاالله چه هول تشریف دارن هنوز کار ما تموم نشده بشینین تا صیغه رو جاری کنم😬😬😬😬😬😬😐😐😐 یعنی شوهر من همش به روم میاره و میخندیم😂😂😂😂😂😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
شب عقدم بود خانواده خودمون سینی کم آورده بودن برا پذیرایی... اومدن آروم بهم گفتن یه سینی بده...سینی کجاست؟؟؟؟ منم یه سینی جلوم بود پر از اشغال‌های ساندیس‌و شیرینی‌و اینا همه رو ریختم جلوی مادرشوهر عزییییزم و اینا سینی رو دادم بهشون بعد با دختردایی هام انقدر خندیدیم از خنده روده برشدیم عمدی نبود ولی خیلی حال کردم😂😂🤣🤣😂  @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿