#خاطره_دانشگاه
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ترم دوم دانشگاه بودم روز اولی یه استاد اومد کلاس ما جوان بود و از وقتی اومد گیر داده بود به من و دوستم تا یه روز بهم گفت خواهرم حرف نزن منم گفتم استاد من خواهر شما نیستم داداش دارم خودم بسمه🤭😂( خداییش قصد بدی نداشتم فقط ازش بدم میومد که خیلی گیر میداد بهم نمیخاستم حتی داداشم باشه😑)
بعد این جناب استاد شروع کرد به مزاحمت های مجازی از سوال و جواب و زد تو کار عشق و عاشقی آخر بهش گفتم بقران یه بار دیگه مزاحمت کنی میزنم بلاکت میکنم (بلاک هم کردم بلاخره)ادم نشد که نشد الانم دانشگاه از دستش فراریم تا میبینه میگه عههههههه سلام خانم فلانی
خلاصه امان از زبونی که بی موقع باز بشه☹️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
دوستت دارم و این حرفا کیلو چند !
به قول شهریار :
من از جهان به تو دلبسته ام که جان منی:)❤🔓
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_ازدواج
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام
من ۱۸ سالگی ازدواج کردم و هنوز خام بودم و رفتارای بچگونه داشتم.
یه دختر خواهرشوهر دارم همسن خودمه و اون چندسال بعد من ازدواج کرد.
یه روز خونه جاریم ناهار دعوت بودیم و من زود رفته بودم،جاریم که میزبان باشه یجا کار داشت و نبود که همون موقع خواهرشوهر و به اتفاق دخترش اومدن.
خواهرشوهرم با دخترش کنار هم وایستاده بودن و به من نگاه کرد گفت یه چایی برا خواهرشوهرت میاری؟😕..منم یمقدار زورم اومد که چرا به دخترش نمیگه براش چایی بیاره.
اومدم خیلی مودبانه بهش برسونم ...خواستم بگم ماشالا دخترت مثل گل بسته کنارت وایستاده ...که یهو از دهنم در رفت گفتم پس دخترت چیکارست کنارت وایستاده🤭😬😬😬😬😬😬😬😬😬😬 یعنی هیچ جوره نشد جمعش کنم.خیلی خجالت کشیدم.الانم یادم میاد میخوام آب بشم🤭😞
درضمن چایی هم براش بردم که از دلش دربیارم😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
دچار يعنی عاشق ...
و فكر كن كه چه تنهاست اگر ،
ماهیِ كوچك ؛
دچار آبی دريای بيكران باشد🔐✨'!
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_رژیم
من یه مدت رژیم میگرفتم خیر سرم .. بعد یه بار سر شام شوهرم دید من غذارو نخوردم بنده خدا غذای منم خورد که مثلا نمونه چون کلا آدم پرخوری نیست و کم غذاست .. منم گفتم اره بخور عشقم .. بعد یه ساعت که گشنم شده بود دعوا کردم باهاش که چرا غذای منو خوردی گشنمههههههههه😐😐😐 هیچی دیگه الان همونی که قبلا میخورد هم نمیخوره همیشه یخورده از غذاش میمونه که من گشنه نمونم ... بلهههه اینجور آدمی بودم من😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
تو نهایت عشقی
نهایت دوست داشتن
و در لابلای این بی نهایت ها
چقدر خوشبختم
که تو رو دارم💕(:
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ی بار یکی بهم زنگ زد
حرفا تموم شد گفت دیگه مزاحم نمیشم
من هرچی فکر کردم چی میگن در جواب مزاحم نمیشم یادم نیومد گفتم رحمتین😭😭😭
زود خداحافظی کردم و قطع کردم😭
😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
[كُلما نظرتُ إليهِ شعرتُ بأنّ قلبي دافئًا]
هر بار که او را دیدم!
احساس کردم قلبم گرم است🌿'(:
#عربیات
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
نامزد ک بودم به اصرار خواهر شوهرم رفتیم بیرون
اون کلی خرید کرد و من برای اینکه کلاس بزارم پیششون ۱۰۰هزار دادم ی شامپو🤦♀
وقتی اومدم خونه دیدم اینو بزارم حموم همه میزنن تموم میشه حیفه پول زیاد خورده
ی شامپو داشتیم هیچکس استفادش نمیکرد خالیش کردم ریختم تو اون ک کسی نفهمه و استفادش نکنه فردا رفتم حموم دیدم خالیه مامانمو صدا زدم گفتم عع شامپوهه کو چیشده
مامانم گف وا میخواستی چیکار شامپو گندیده رو باهاش شورتامو شستم😐😐😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
اولین بار ڪ با نامزدم رفتیم بیرون شب بود
واس شام چون ارایشم پخش شده بود دیگ قرار شد ت ماشین پیتزا بخوریم
تا همسرم برگرده ت ماشین خابم برد😂😐
بعدش من رفتم خونمون یادم رف رژلب پخش شده ت صورتم پاڪ کنم
همینجورے رفتم وسط خونه با صداے بلد کش دار خیلے خوشحال سرحال دادزدم شلااااامممم
😐
چشم خورد ب بابام یهو افتاد یادم صورتم پاڪ کنم
شانس اوردم بابا پاے تلویزیون خابش برده بود وگرنه ابرو پَرررر🥺
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
داریم مگه قشنگتر از این شعر
از علیرضا آذر برای کسی که رفته:
زیر قدمت بانو!
دل ریخته ام برگرد💕(:
#دلبریبهسبکادبی
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
سلام ب همه ❤️
این سوتی بابام و شوهر خالم
(البته قبل تعریف کردن سوتی این و بگم ک بابام و شوهر خاله کوچیکم باهم پسر عمو هستن )
چند روز پیش دختر خاله بابام فوت شده بود و بابام و شوهر خالم رفتن برای تسلیت و اینا
بابام میگه ما نشسته بودییم و داشتیم شام میخوردییم ( شام مرغ بود ) ک یهو از میکروفون گفتن بله ایشون مرد بسیار خوبی بودن و مداح اهل بیت بودن
ک یهو بابام پیش خودش میگه زینب ( دختر خالشون ) مداح نبود ک
بعد اون یارو ک پشت میکروفون بود میگه آقای اسماعیلی مردی بزرگ ...
بابام و شوهر خالم ی نگاه ب هم میکنن
و تازه میفهمن ک مجلس و اشتباه رفتن 😂😂😂
زنگ میزنن ب مامانم و خالم میگن جریان اینطوری مگه شام شما چیه؟
مامانم میگه جوجه 🧐
خلاصه ک بابام و شوهر خالم با صورتی سرخ داشتن از مجلس میومدن بیرون ک ی خانم جلوشون و میگیره و میگه ببخشید من شما رو نمیشناسم
بابای بنده هم سریع ی فکر بک ب کلش میزنه و میگه ما از رفیقای قدیمی پدرتون بودیم
خیلی مرد خوب و مهربونی بودن
بابام میگه زنه اینطوری نگاه میکرده🧐🧐🙂
قیافه بابام و شوهر خالم😄😝☺️😂😂
قیافه اون خانوم🧐😑
قیافه ما🤦😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿