#خاطره_خرید
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من و دوستم کلی خرید کرده بودیم هوا برفییی شب بود تاکسی هم نمیافتاد حتی اسنپم نمیومد انقد برف زیاد بود
بعد یه ماشین اومد نگرداشت راننده مرد جوون بود بعد ما هم دیدیم تاکسی نیس دیگ رفتیم سوار شدیم
یه دو دقه بعد دوستم به من اشاره کرد دم گوشم گف وقتی بهت گفتم دماغتو بگیر ینی من مرده رو نگا کردم دیدم دستش رف سمت این بغل ماشین جا داره ها اونجا یا چیزی مثل اسپری برداشت ینی داشتم سکتتته میکردمااا درشو که باز کرد من داااد زدم اقا نگرداررر توروخدا نگردااررر خودمو پرت کردم سمت در بازش کنم مرده شوکه شد میگف چیشدههههه ماشین سرخورددد واای ینی یادم میاد اب میشم نگو
اونی که دستش بود عطر بوده انقد بهش برخوردا منم هی عذرخواهی میکردم اونم میگف من گفتم شما تو سرما نمونین خواستم ثواب کنم خلاصه هیچی دیگ یکم جلوتر نگرداشت گف من مسیرم تا همینجا میخورد😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
چند شب پیش شیر اب مادرشوهرم اینا خراب شده بود برادرشوهرم داشت درس میکرد بعد ب مادر شوهرم گف برو نوار تفلون بخر مادرشوهرمم تو فکر بود بنده خدا رفت خرید اومد بعد ب برادرشوهرمم گف بیا اینم نوار بهداشتی برات خریدم.....حالا همه پسرا و دامادا و عروسا نشسته بودن....ما همه اینجوری شدیم بعد چند دقیقه من رفتم اشپزخونه و ترکیدم مگه تموم میشد خنده ام..بیچاره مادرشوهرم رفته بود تو حیات دیگ تا شام نیومد برادر شوهرمم تا ی ساعت حرف نمیزد ..مام ک کلن اینجوری بودیم بیچاره رسوای عالم شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
بهت گفته بودم،
کفارهی دوری، بغل طولانی است؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿
مادر شوهر خواهر شوهرم خیلی زن بدیه .....
خواهر شوهرم اومد پیشم واسه درد دل
منم اومدم درسش کنم گفتم فداسرت بابا ...
این دنیا جوریه که به هر کی بدی کنی بهت بر میگرده
حتما سر دخترای خودشم میاد...😏
اونم گفت ینی الان مادر من به تو بدی کرده که وضع من این طوریه ؟😐
یعنی دیگه موندم چی بگم...
من🙄
خواهرشوم🤨
شوهرم 😏
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووون:
تنها تو که باشی کنار من دلم قرص است
اصلا تمام قرصها جز تو ضرر دارند...🤤
#امید_صباغنو
🖇💌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_زیارت
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
شش سال پیش هست سمت شد رفتیم زیارت امام حسین😍😍 اما خاطره این سفر😂
از شانس ما داعش باز شروع کرده بود ب بمب گذاری و مدیر کاروان ما خیلی تو سفر تاکید داشت مواظب باشید شش روز اول ک نجف و کربلا بودیم امن و امان بود تا روز هفتم ک از شانس ما کاظمین ناامن شد و ما رو با شک و تردید و دو نظامی عراقی فرستاند کاظمین
خلاصه در راه مداممدیر کاروان تاکید داشت ک خیلی کاظمین نا امن شده و مراقب خودتون باشید و...😨اینقدر گفت و گفت ک همه کاروان خیلی ترسیده بودند 😱 و این وسط یک خانومی بود استرسی ک مدام غر میزد ک چرا ما رو اوردی کاظمین مگه امام کاظم و امام جواد راضیند و از این حرفا😅 خلاصه بقیه با وجود ترسشون سعی میکردند ب این خانوم دل داری بدند .اقا تا رسیدم کاظمین و چون نزدیک نماز ظهر بود مدیر کاروان همراه با روحانی کاروان با هزار سلام و صلوات ما رو بردند زیارت ما سی چهل نفر هم دسته جمعی مث جوجه مرغ ها هر جا مدیر میرفت ب دنبالش میدویدیم😂 🙃 همه داخل گیت بازرسی شدیم ودوتا خانم عرب هم جلوتر از ما بودند ک از شانس ما با خانمی ک بازرسی میکردعواشون شد و اونا هم اژیر خطر رو زدند ما رو میگی از ترس نمی دونستیمچکار کنیم😂😂 این خانم غر غری هم ک حسابی ترسیده بود مدام جیغ میزد و ی جوی ساخته بود ک بیا و ببین😂😁 بالاخره بعد یکربع ک نیروهای امنیتی اومدند و اوضاع رو اروم کردند ما رفتیم داخل صحن دسته جمعی نشستیم و روحانی شروع کرد ب دعا خوندن خانم غرغری هم مدام غر میزد ک بسه چقدر میخونی پاشو بریم هتل ک همون وقت ی عرب با عجله دوید وسط صحن و شروع کرد ب داد زدن ما سی چهل نفر حتی روحانی ک مدام بقیه رو نصیحت میکرد از جا بلند شدیم و کفش ب بغل داشتیم فرار میکردیم ک دیدیم یک شهید اوردند داخل صحن 😂😂 نگو عربه اذن ورود شهید رو میداده و ما فکردیم داعش حمله کرده🥴 خلاصه دیگه ننشستیم رفتیم هتل و شب هم روحانی گفت هر کی میترسه واجب نیست بیاد😂😂😂 البته همه ما رفتیم ب جز اون خانومه 🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من هیجده سالم بود ک میخاست واسم خاستگار بیاد و همون شده شوهر ایندم من☺️☺️
تو اشپزخونه نشسته بودم و میخاستم چایی ببرم ما تو خونمون سماور داشتیم اما فک کردم مامانم تو قوری آب گذاشته
خلاصه جوش اومدو من چایی دم کردم بعد از اینکه بردم مامانم گف عزیزم چقد چاییات پر رنگه ، منم گفتم از کتری دم کردم دیگه ک بیچاره زد تو سرش ابروم رف جلو خانواده شوهر
آخه مامانم تو کتری سیب زمینی اب پز بار گذاشته بود واسه همین پر رنگ و بی رنگ و رو شده بود و من کلی خجالت کشیدم🥴🥴😒
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون
دکترم گفته که باید هر صبح، ناشتا شعر و غزل گوش کنم
یا اگر شعر دم دست نبود، جامی از عشق تو را نوش کنم...😋
#مهتاب_بهشتی
🖇💌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_نامزدی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تازه نامزدکرده بودم
اسم خواهرم و زن داییم سمیراست
اومدم ۴ صفحه گله گی زن دایی رو نوشتم
با عصبانیت کامل که بفرستم برا خواهرم
اشتباهی فرستادم برا زن داییم 😂
یه محشر کبرایی شد اون سرش ناپیدا😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_شما
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه بار چند سال پیش با عجله حاضر شدم برم جلسه بسیج داشتیم جورابام رو سریع کشیدم رو شلوارم و شلوار روییم رو برداشتم بپوشم گل به روتون گفتم قبلش یه دسشویی برم
.دسشویی رفتم و اومدم مانتو و چادر و مقنعه و..از خونه بیرون زدم هوا سرد بود 😖
با سرعت داشتم میرفتم یهو سر کوچه وایستادم ونگاه به این ور و اون ور کردم 🤨ماشینی چیزی نیاد
تا میخاستم از خیابون رد بشم نگاه به خودم کردم دیدم ای وای شلوا رویی رو نپوشیدم و با همون جوراب که کشیدم رو زیر شلواری از خونه بیرون زدم😤😖
نگاه به دور و ور کردم خوب بود کوچه خلوت بود با سرعت تمام خودم رو به خونه رسوندم 😣شوهرم گفت چی شد برگشتی جریان رو براش گفتم و سریع شلوارم رو پوشیدم و راهی جلسه بسیج شدم😝😜🤪😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبرووووون:
هزار خاصیت این عشق لعنتی دارد
یکی همین که مُسکِّن برای اعصاب است😌
#سوسن_درفش
🖇💌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ما خیلی سخت خواستگار راه میدیم بعد یه روز دیگه یکی اومد و خانواده خیلی پسندیدن و منم اصلا خوشم نمیومد دیگه قرار شد یه روز بریم بیرون
این پسره هم اول منو برد کله یه کوه یکم حرف زدیم بعد برد تو یه خیابون شلوغ که مثلا اب میوه بخوریم خودش نتونست پارک کنه به من گفت برو بگیر برا منم بیار 😶😑
حالا باز ایرادی نداشت تا اینجارو من حساب کرده بودم
بعد رفتیم یه محله بالاشهر که مثلا قدم بزنیم یکم راه رفتیم بهش گفتم دیگه برگردیم مثلا یه مسیر صاف بود
گیر داد که نه من اینو برنمیگردم باید بیای بریم پایین از پایین برگردیم حالت فک کنید یه جایی که شیب تند داره
ماهم مثلا رفتیم درباره خودمون حرف بزنیم
هرچی چرت و پرت گفت به کنار منم قبلا یه مشکلی داشتم جراحی کردم نمیتونستم زیاد دسشوییم رو نگه دارم
اینقدر منو راه برد تا تاریک شد هوا بعدشم تشنه اش شد رفت کلی آب معدنی و خوراکی خرید گفت کارتم یادم رفته من حساب کردم بعدشم اینقدر دور زد و راه رفت که
تو کوچه پس کوچه ها گم شده بودیم آنتم نمیداد که مسیرو از نقشه پیدا کنیم
منم دسشوییم گرفته بود اینم ول نمیکرد یه کله حرف میزد دیگه از دلدرد نشستم گوشه ی کوچه و تکونم نخوردم
اینم رفت مثلا ماشینو پیدا کنه و بیاره
همون گوشه دیدم خیلی تاریکه و درد داشتم خودمو راحت کردم و اصلا بماند بقیش
سوار ماشین که شدم دیگه نتونستم دووم بیارم از درد گریه ام گرفت😑😑😑😑
رسیدم خونه مامانم که وضعیتم رو دید زنگ زد قشنگ یه گوشمالی حسابی بهش داد دیگه ام جوابشونو ندادیم
خلاصه اگه خواستگار اومد اصلا جز یه کافه و پارک باهاش جایی نرید من دردش هنوز تو یادمه😂😂😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿