دنیای بانوان❤️
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 جایگاه زندگی ..
مادر جون یکی از زنهای مسن فامیل بود که ما زیاد میدیدیمش.
در میانسالی از هر دو چشم نابینا شده بود و حسرتش این بود که نوهای را که همه میگفتند خیلی زیباست نمیتوانست ببیند.
عاشق سریال اوشین بود. از جمعه روزشماری و حتی لحظهشماری میکرد برای رسیدن به شب یکشنبه، برای صدای مجری که شروع سریال را اعلام کند و برای صدای پرطنینی که میگفت "سالهای دور از خانه"
وقت سریال، مینشست کنار تلویزیون و تکیه میداد به همان دیواری که تلویزیون به آن پشت داده بود.
و اوشین را گوش میداد، رادیویی، با ششدانگ حواس.
یکشنبه شبی همه دور هم بودیم. هندوانه وسط، سماور کنار و تلویزیون روشن.
موسیقی شروع شد. مادر جون صاف نشست. میخواست هیچچیز را از دست ندهد، حتی موسیقی تیتراژ را...
ناگهان سکوت شد و مادر جون ندید که همزمان با سکوت، تاریک هم شد.
یکی گفت؛ "اع! برق رفت."
یکی دیگر گفت: : "تو روحت ریوزو!"
بقیه خندیدند و مناسک شبهای بیبرقی شروع شد:
یکی بچهی کوچک را از وسط برداشت تا زیر دست و پا نماند. یکی گردسوز آورد، آن یکی کبریت زد، این یکی شیشه را برداشت. فتیله آتش زده شد، شیشه سرِ جایش برگشت، گردسوز گذاشته شد روی میز وسط و تازه همه دیدیم مادرجون دارد گریه میکند.
پیرزن بیصدا اشک میریخت، انگار که بالای مجلس عزای عزیزی نشسته باشد.
برای او، اوشین فقط سریال هفتهای یکبار نبود که پی بگیرد ببیند بالاخره زنِ اون یارو پولداره شد یا نه، بالاخره تاناکورا به سود افتاد یا نه، بالاخره دختره که رفته بود برگشت یا نه...
برای مادرجون، اوشینشنیدن حکم درد دل با خواهری داشت که هفتهای یک بار، یک ساعت فرصت دیدارش فراهم میشود. برای او اوشین دیدن، تنها تفریح کل هفتهاش بود، سبک کردن دل بود، دلیلی بود که هفته را به هفته برساند و خیال کند که هفتهها از یکشنبه شروع میشوند.
از گریهی مادر جون، بزرگترها هم زدند زیر گریه و یکی که سبیلش کلفت بود و دلش نازک، ماشین را روشن کرد، مادر جون را اورژانسی سوار کرد و رساند دو محله آنطرفتر، خانهی یکی از آشناها که برق داشتند.
گاهی، یک چیز کوچک، دمدستی، هلهپوک میشود دلخوشیِ بزرگ یک انسان.
گاهی آدم با چیزی میشکند که برای دیگری کمارزش است.
دل به دلِ دیگری دادن، چندان سخت نیست، فقط کافیست که دلخوشیهای کوچکش را بزرگ ببینی.
هنوز صدای دعای مادرجون برای کسی که فهمیده بود که اوشین برای او بیشتر از اوشین است و گاز داده بود که پیش از تمام شدن سریال او را به سریال برساند توی گوشم است.
"الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده مادر."
💗@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
#عشق_گرافی
او را دوست دارم
خیلی ساده حتی بدون قافیهای شعر
یا نثری عاشقانه
ولی عمیق ، از ته دل !♥️🫀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
مرد خوب ..😁
یه مرد خوب باید ....
گاهی اوقات دستشو
محکم بکوبه رو میز و داد بزنه بگه ؛
امشب من باید ظرفا رو بشورم😀
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
رنگ خوشی
من ۱۶سال ازداوج کردم به خدا تا حالا رنگ خوشی ندیدم خانواده شوهرم وضعیت مالی بعد نیست شوهرم همیشه به من تنه مزن مگ خونواده این ندارد اون ندارن همیشه پشت سر خانواده ام حرف میزنه به خدا تا حالا یکبار برای من کادو نگرفت مگ تولیاقت نداری دست بزن دار باخانواده اش توي ساختمان زندگی می کنیم باپدرو مادرش که مگم مگ بروخداراشکرکن ک پسرم مهتاد نیست اصلا تو خون جرات ندارم اسم خواهر م بیارم تازه پسرم باهش هم کاری مکن نمی دونم چکار کنم خیلی راحت پشت سر خانمها مردم حرف میزنه اصلا تو عمرش یکبار درکم نکرد پيش خواهر اش به من بی احترامی مکن فش میده به خدا غذا میذارم پيش همه مگ ماغذا نداریم اصلا دوست ندارم وقت به خاطر بچهها م تحملش می کنم وقت راهنمایم چکار کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
اگه اشتباه نميكرديم..
قدرت درك امروز رو نداشتيم
و اگه قدرت درك امروز رو داشتيم
كه اون اشتباهات رو نميكرديم!
در نتيجه
ما ناچاريم يكسرى خطاها رو انجام بديم
تا ياد بگيريم
تا بزرگ بشيم
تا تجربه كسب كنيم
و با فراگيرى اين مهارت ها
براى برداشتن قدم هاى بهتر در آينده آماده بشيم
سرزنش و نقد و قضاوت گذشته خودت
هيچ سودى نداره
و فقط باعث تعميق مشكلات امروزت ميشه
چون با اين خودخورى ها
روحيه و اعتماد به نفست هم لطمه ميخوره
و حال خوب رو ازت ميگيره
پس رها كن هرآنچه كه بر تو گذشته
و روى زمان حال و زندگى امروزت تمركز كن.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
بانو جان هی ازش نپرس دوسم داری؟
باور کن کار بجایی میرسه خودش هم به دوست داشتنت شک میکنه☹️
باهوش باش 😉
تا یه کاری کرد یا حرفی زد
بگو مطمنم هیچکس به اندازه تو دوسم نداره♥️😍
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
سلام عزیزم
اینوبرااون خانمی که دختردانشجو20ساله داره وخاستگارنداره...
عزیزم اولاکه 20سال سنی نیست تازه از20سالگی بایدبه فکرازدواج بود
روش ختم #حدیث_کسا
حدیث کسا را در شب_جمعه بخوانید با این شرط که #چادر رو بیندازید روی سرتان و شمرده شمرده بخوانید و حضور امامان را تصور کنید و لابه لای دعا حاجتتان را بگویید...
📢این روش #ایت_الله_بهجت است
👈برای ازدواج که تا 5 شب جمعه باید انجام بشود... حدیث کسا برای ارزوهای سخت به کار میرود.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
دلم میخواد نماز بخونم
سلام
خانوما من یه مشکلی دارم که خیلی عذاب میکشم من خیلی دوست دارم نمازمو بخونم ولی خیلی کاهل نمازی میکنم و احساس گناه همیشه میگم از این به بعد میخونم ولی نمیخونم حتی گاهی قرآن میذارم گوش میکنم تا شاید تأثیر بذاره ولی فرقی نکردم تورو خدا تورو خدا هرکس راه حلی داره کمکم کنه ممنون از همتون.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
دلم میخواد نماز بخونم
سلام
خانوما من یه مشکلی دارم که خیلی عذاب میکشم من خیلی دوست دارم نمازمو بخونم ولی خیلی کاهل نمازی میکنم و احساس گناه همیشه میگم از این به بعد میخونم ولی نمیخونم حتی گاهی قرآن میذارم گوش میکنم تا شاید تأثیر بذاره ولی فرقی نکردم تورو خدا تورو خدا هرکس راه حلی داره کمکم کنه ممنون از همتون.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿 سختی زندگی ...
#تجربه_من ۷۶۵
#فرزندآوری
#جنسیت_فرزند
#رزاقیت_خداوند
#سقط_مکرر
#سختیهای_زندگی
شکر خدا توی یه خانواده مذهبی به دنیا اومدم. ۶تا خواهر و برادر بودیم، چهارتامون تیزهوشان درس خوندیم.
در سن ۲۴ سالگی عقد کردم. خانواده هامون تفاوت فرهنگی دارند اما من و همسرم خیلی عقایدمون به هم نزدیک بود.
قبل از خواستگاری، به خانواده گفتم: من کسی رو میخوام که با خمس دادن مشکل نداشته باشه و خودش اهلش باشه. توی جلسه دوم خواستگاری، خواهر همسرم به من گفتن: داداشم گفته کسی رو میخوام که با خمس مشکل نداشته باشه😳😃
شغلش ثابت نبود اما بخاطر اینکه بچه مسجدی بود و اهل کار بود، توی کتابخونه با حقوق کم، کار میکرد. با شناخت، جواب بله دادیم.
چند روز بعد از عقدمون، از کتابخونه اخراجش کردند.😕 قرار بود در قسمت نگهبانی دانشگاه آزاد استخدام بشه، اما شرایط کار شیفتی و محیط بعضا غیر فرهنگی اونجا اذیتمون میکرد.
مراسم عقد و عروسیمون به لطف خدا، نسبتا ساده، سالم و بدون گناه برگزار شد و البته برای خانواده ها خاطره ماندگاری شد.
چندماه بعد از ازدواج، موقعیت شغلی همسرم عوض شد و خداروشکر یه جای خوب تونستن مشغول به کار بشن.
یک سال و ۹ ماه بعد از ازدواج، خداوند فرشته زمینی خودش مرضیه گلم رو بهم بخشید.
۳ سالگی دخترم، استخدام آموزش و پرورش شدم و ۵ سالش که شد برای بچه بعدی اقدام کردیم.
ویار شدید داشتم، یه شب خیلی بهم فشار اومد و تا صبح بالا می آوردم، نرفتم دنبالش که کنترلش کنم و از فرداش ویارام کمتر شد تا اینکه متوجه شدم قلب بچه از کار افتاده😢
بعد از سقط، دکتر تشخیص تخمدان پلی کیستیک داد و دوره درمان سختی با متفورمین گذروندم.
بعدش با تدابیر طب سنتی سعی کردم آماده بشم، تا اینکه به دکتر گفتم که دوقلو میخوام. بهم دارو داد. هر ماه باید روزهای خاصی، دارو رو مصرف میکردم. دو ماه خوردم، خبری نبود. ماه سوم فراموش کردم دارو رو بگیرم و همون ماه باردار شدم😊
درجا به خدا گفتم: خدایا! منو ببخش که توی کارت دخالت کردم و همون موقع برای همیشه، دوقلو خواستن رو از ذهنم بیرون کردم.
محمدم به لطف خدا طبیعی به دنیا اومد و هنوز دوسالش نشده بود که دوباره باردار شدم. اما قلب جنین ایستاد و با داروی گیاهی سقط شد. ۵ ماه بعدش هم همینطور😔.
اون سال توی مدرسه ای کار میکردم که تسلیم درخواست غیرقانونی مدیر شده بودم و کاری غیر از وظیفه اصلیم توی مدرسه انجام میدادم. حقوقم بشدت کم برکت شده بود و همیشه وسط ماه، صفر میشد.
بعد از سقط مجدد، دچار کم خونی شدید شدم. با درمان سنتی شکر خدا سر حال شدم. بعدش باز باردار شدم و باز قبل از ۳ ماهگی، قلب ایستاد و سال بعدش هم....😢
دکتر طب سنتی تشخیص داد که سردی رحم عامل سقطهای مکرر هست، چون خون کافی به بچه نمیرسه و قلبش رو از کار میندازه.
یه کلاس ورزشی توی رشته ورزشی تخصصی خودم، نزدیک خونه مون پیدا کردم و من طی چند ماه تونستم پاییز و زمستان رو حسابی ورزش کنم.
برنامه داشتم برای سقط های مکررم، دکتر طب سنتی تهران نوبت بگیرم، خورد به کرونا، همه جا تعطیل شد و من نشستم خونه.
توی تعطیلات عید بود که فهمیدم اوایل کرونا، به خواست خدا، باردار شدم و خودم خبر نداشتم.😍
روز تولد امام حسن مجتبی(ع) برای سونوگرافی رفتم، فقط دعا کردم و ازشون خواستم که قلب بچه کار بکنه و سالم باشه، تا اینکه دکتر گفت: دوقلو پسر داری! و من همونجا بی اختیار اشکام سرازیر شد.
وقتی دیدم به لطف خدا سونویی که دادم، نرماله دیگه برای آزمایش نرفتم. دکتر بهم گفت: نمیخوای ببینی بچههات سالمند یا نه؟ جواب دادم: هرچی که باشه، من هیچ اقدامی نمیکنم و دکتر گفت: باشه، میل خودت!
توی ماه پنجم بارداری، درگیر کرونا شدیم و من که معدهم توی بارداری بسیار اذیت میشه، با گرفتن کرونا، تقریبا از کار ایستاد و فقط مایعات رو نگه میداشت، با شیره انگور به لطف خدا طی سه چهار هفته زنده موندم ولی حسابی وزن کم کردم.
قبل از بدنیا اومدن دوقلوها، از چندجای مختلف وام و هدیه، بهمون رسید و برای اولین بار مبلغ حسابی که براشون کنار گذاشته بودم، رکورد زد.
شکر خدا دوقلوها در ۳۵ هفتگی به دنیا اومدن و اسم هاشون رو حسن و صالح گذاشتیم و شکرخدا بعد از ۲ هفته بستری بسلامت مرخص شدند.
۲۴ میلیون تومان، هدیه رهبری رو هم چندماه بعد از تولدشون، دریافت کردیم.
در تمام مراحل زندگیم خدای مهربون همراهم بود. و در همه سختیها با توکل و صدقه، خودمون رو دست خالق همه عالم میسپردیم و راضی به رضاش بودیم.
هرجا کم آوردم، دیدم که اون زمانها توکل و ارتباطم با خدا و ۱۴معصوم(علیهم السلام) کمرنگ شده وگرنه چیزی توی زندگیم کم نداشتم.
برای ما هم دعا کنید، خداوند فرشته گلم رو تنها نذاره و اگه صلاح هست، بهش خواهر(خواهرانی😄) بده. من که اصلا قصد دخالت در کار خدا ندارم.😉
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿🌿🌿🌿💗🌿💗🌿💗🌿🌿🌿
شماره روپاره کردم
سلام خوبید من یه مشکلی داشتم میشه لطفا راهنماییم کنید
من دختری ۱۳ ساله هستم که گاهی اوقات میرم نونوایی و نون میگیرم یه روز مثل همیشه رفتم نون گرفتم( البته ما ۳ تا نونوایی نزدیک خونمون داریم)
رفتم نون گرفتم غروب بود شاطر نونوایی البته صبح ها نون میپزه نمیدونم چرا اون شب اونجا بود
رفتم نون گرفتم اومدم بیرون که اون آقا که میخوره ۲۵_۲۶ سالش باشه به منه ۱۳ ساله شماره داد من چند دقیقه اول کلا مونده بودم چی بگم بعدش گفتم که نه نمیشه و اینا ولی اون ول کن نبود از من انکار از اون اصرار شماره رو گرفتم دست و پاهام داشت میلرزید گرفتم، یکم اینور تر یکی از دوست هام رو دیدیم جریان رو واسش گفتم و اون هم شماره رو از دستم گرفت و پارش کرد و انداخت دور ولی من بازم کلی استرس دارم اگه بازم بیاد و بهم بده چیکار باید بکنم میشه اگه تجربه در این مورد دارید بهم بگید از طرفی هم میترسم به خانواده ام بگم نه که پشتم نباشن ولی تو خانوادم کسی رو پیدا نکردم که باهاش راحت باشم و بهش بگم موندم چیکار کنم
بديش اینجاست که داماد خالم اون مرد رو میشناسه اگه یه وقت بره به داماد خالم بگه چی تروخدا کمکم کنید
بعد به قیافم هم میخوره ۱۳ سالم باشه نمیدونم چرا اون پیشنهاد رو داد
ببخشید طولانی شد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿