دنیای بانوان❤️
عاشقانه ای به سبک فامیلی👇
من وپسرخاله م از بچگی عاشق هم بودیم...جونمون واسه هم در میرفت...داییم که اختلاف سنیمون زیاد نیست این موضوع رو میدونست..
بابام میگفت تا زمانیکه دانشگاه قبول نشده هیچخواستگاری راه نمیدم..
یادمه تولد۱۷سالگیم داخل باغ مامان بزرگم برگزار شده بود و خلاصه اینکه همه دعوت بودند...
وقتی همه سرگرم بودند،سجاد بهم اشاره داد که دنبالش برم،منم دنبالش رفتم ته باغ...
وای چه جراتی داشتم جلوچشم همه😱😱😱
خلاصه اونجا بهم گفت هستی من دیگه طاقت ندارم میخوام محرم بشیم توروخدا باباتو راضی کن....و از این حرفها...
وای یهو دیدم صدای پا از پشت سرم اومد😱
دایی کوچیکه بود میگفت حواسم بهتون هست که دست از پا خطا نکنید😁😁
من و سجاد کلی ترسیده بودیم..خلاصه اونروز دایی یکساعتی کشیک داد کسی ما رو نبینه که راحت حرف بزنیم...
الانم که یه پسرکوچولوی ۱ساله داریم و کلی کنار هم خوشبختیم😍😍❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_اعضا❣
سلام
من و همسرم روی خیلی از سنت های غلط فامیلی پا گذاشتیم.
در مورد مهریه؛
نمی گم کار راحتیه یا سخته، خود من قبل از اینکه همسرم بیاد خواستگاری رسمی با خانواده ام حرف زدم اتفاقاً یه عده مسخره ام کردن یه عده دلخور شدن یه عده گفتند در آینده پشیمون میشم!
نظر خانواده خودم ۱۱۴ تا بود نظر خانواده همسرم ۷۲ تا ولی نظر خودم ۱۴ تا بود، قبل از رو به رو شدن دو خانواده هم خیلی محکم گفتم چه تضمینی هست فردا من تو زندگی بد نباشم و علل طلاق از من نباشه؟! چرا باید یه پسر یک چک یک میلیارد و صد و چهل تایی بده به من؟! با اندکی قهر و اینکه با هر کس بخوام ازدواج کنم مهریه ام همینه وگرنه ازدواج نمیکنم!
مهریه ام همونی شد که می خواستم:)
و منی که الان خوشبختم❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#دلبروووووونه:❣
منم عاشق شدم همون سن۱۵سالگی...
اتفاقا پدرم میگقت نه،چون معتقد بود پول نداره ولی خب پسر معتقدی بود...
اتفاقا بابام گفت که اگر رفتی دیگه برنگرد،بابام خودش پولدار بود ولی حسام وضع مالی درستی نداشت...
باهم زندگیمونو ساختیم..چون معتقد بود و مذهبی...چون زنش رو مثل یک گوهر میدید نه وسیله...چون خداشناس بود...
دخترهای کانال اگر مردی خداشناس باشه مطمئنا زن دوستم میشه،احترام سرش میشه...
الان یه پاساژ بزرگ توی شیراز به نام آقای ماست😊😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا🍃(دختریکه با پسرعموش ازدواج میکنه ولی عاشق مردی دیگه میشه و....) اما بابا اصرار د
#مریم
#درد_دل_اعضا🍃(
عمو و زنعمو اجازه نمی دادند بابا حرفی بزنه مدام بهش سرکوفت میزدن.عمو گفت: عجب بی عقلی هستی پول بی زبون رو دادی دست کسی که حتی نمیشناسی تو کی میخوای عاقل بشی این وضع زندگیته این وضع زن و بچته....مامان پرید وسط حرفش و گفت:وضع ماخوبه آقا مهدی...ماراضیم زنعمو با عصبانیت گفت: بایدم راضی باشی مونس خانم شوهرت پول مردم رو به باد داده میخوای راضیم نباشی.من نمیدونم باید پول مارو سر وقت برگردونید.انقدر گفتند و داد و فریاد کردند تا بابا از کوره در رفت و دعوا شد.اونشب دعوای بدی بین بابا و عمو اتفاق افتاد.ک تهش عمو گفت اگه پولش رو سروقت بر نگردونیم سفته ها رو میذاره اجرا.بعد از رفتنشون من و مجتبی هر کدوم به یک گوشه خزیدیم و حرفی نزدیم.اما مامان بابت سرکوفت ها و حرفهایی ک شنیده بود خودش برای خودش اشک میریخت و گریه می کرد.بابا همش راه می رفت و به اون آدمی ک حتی نمی شناختیم نفرین می کرد.دلم می خواست بهش بگم پدر من پول بی زبون مردم رو چطوری دادی دست آدمی که حتی یکبار از نزدیک ندیدیش.چیزی برای فروش نداشتیم و کاریش نمیشد کرد.مامان یک پلاک داشت بازش کرد و داد به بابا و گفت برو بفروشش و یه بخشی از پول رو بده.بابا ک به پلاک نگاه کرد گفت:مونس من پلاک یادگار مادرت رو نمیفروشم.....بالاخره یه اتفاقی میفته مگه نگفت میندازه زندان بذار بندازه حداقل از شرمندگی شما نجات پیدا میکنم با این زندگی.....مامان عصبانی نگاش کرد و گفت: حرفای اونا رو تکرار نکن.مگه زندگی ما چه مشکلی داره؟؟ برای هر کسی ممکنه بیفته....بابا گفت: ولی من پلاک تورو نمیفروشم....اونشب به هر بدبختی بود صبح شد و من راهی مدرسه شدم.برعکس هر روزپریشون و بهم ریخته بودم چیکار میکردم.احساس میکردم خیلی چیزا با این اتفاق ممکنه تغیر کنه و بهم بریزه.تو خودم بودم و ب خودم لعنت میفرستادم که جز درس خوندن کار دیگه ای بلد نیستم که پدرم رو از این منجلاب بکشم بیرون.یک هفته ای گذشت و خبری از عمو نبود.بابا در به در وام بود که بتونه بخشی از پول رو برگردونه اما هیچی وام گرفتن دردسر خودش را داشت و بابا نه ضامن داشت نه سپرده.مامان سعی می کرد از این طرف و اون طرف کمک بگیره اما پول کمی نبود ک با این مبلغ ها حل بشه.ده روز گذشت تا عمو با پسر بزرگش اومد در خونمون و سراغ پولش رو گرفت. هر چی بابا می گفت هر کاری کرده به بن بست خورده و نتونسته پول رو جور کنه عمو و پسرش می گفتند پول رو میخوان....
#ادامه_دارد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#تجربه_اعضا❣
سلام بابای من خیلی متعصب بود
این تعصبش هم فقط برای دختراش بود
برادرم جلوی چشم ما هرکاری میکرد ولی بابام هیچی نمیگفت
میگفت مرد تا خراب نشه آباد نمیشه اونوقت ما ها جرات نداشتیم نفس بکشیم
شونزده هفده سالم بود اون موقع تلوزیون سریال خط قرمز و نشون میداد خیلی بین ما دخترا محبوب شده بود از تو مجله من عکسای بازیگراش و دراورده بودم تو کیفم لای یکی از دفترا نگه میداشتم
یه روز نمیدونم سر چی برادرم رفت سر کیفم این عکسها رو پیدا کرد نامرد همه رو هم رفت داد به بابام یک کتک حسابی خوردم اگه مامانم نبود استخوانم و میشکست
سر ماهم نمیدونم از کجا یه خواستگار پیدا شد گفت آسمون بیاد زمین باید زن این بشی وگرنه تو باغچه چالت میکنم
گریه ها و زاری هامم اثری نداشت به زور منو فرستاد خونه شوهر
من تا شب عروسی حتی درست ندیده بودم خواستگارم کیه
هم محدودیت داشتم هم اینکه از این ازدواجم دلم خون بود
همسرم ده سال ازم بزرگتر بود کله اش جا به جا موهاش ریخته بود با اینکه بیست و هفت سالش نمیشد چون از بچگی خودش کار کرده بود و زحمت کشیده بود قیافش مثل مردای چهل ساله بود
نه من نه اون نتونستیم اون فاصله عظیمی که بینمون بود و رد کنیم و بهم نزدیک بشیم
من ازش بدم میومد مخصوصا که دخترای فامیل مسخره ام میکردن
کم کم از سر بچگی و حماقت با یه پسری دوست شدم بدجوری عاشق و شیفته اش بودم کارم شده بود شبانه روز براش نامه های عاشقانه نوشتن
میرفتم نونوایی سر راه مینداختم جلوش برگشتنی جوابشو برمیداشتم
گاهی هم موقعیت جور میشد از تلفن خونه بهش زنگ میزدم
هیچ وقت موقعیت جور نشد باهم بیرون بریم ارتباطمون بیشتر اینجوری بود
کم کم تو نامه هاش مینوشت که بذار شوهرت نیست بیام خونتون من قبول نمیکردم هم وحشت همسایه ها رو داشتم هم اینکه از خیانت به اون شکل میترسیدم نمیتونستم قبول کنم
یکبار گفت عکس بی حجابت و بده بازم اولش قبول نکردم ولی قهر کرد جواب نامه هامو نداد
وقتی قهر میکرد جونم در میرفت از ناراحتی
میگفت میخوام به مامانم نشونت بدم بعد طلاقت بیام خواستگاری
اخرش خر و خام شدم یه عکس که با تاب و شلوار لی بودم براش فرستادم
بعد اون کم کم تهدیداش شروع شد
حالا شما فکر کنید من بخاطر دوتا عکس هنرپیشه به اون روز افتاده بودم اگه لو میرفت که دوران متاهلی دوست پسر دارم و نامه و عکس میدم بهش چه بلایی به سرم میاوردن
خیلی تهدید کرد هر روزم شده بود گریه و التماس به خدا
هزار بار خواستم تسلیمش بشم باز نتونستم تمام عشق و علاقم از بین رفته بود
شوهرمم فهمیده بود یه مشکلی دارم ولی ما اصلا نمیتونستیم باهم حرف بزنیم به جز برای غذا و رابطه و خرید خونه با من حرف دیگه ای نمیزد
یک شب پسره نامرد گفت یا فردا در خونت و باز میکنی یا شب میام زنگ خونت و میزنم به شوهرت میگم
نمیدونم تو قلبم چی احساس کردم گفتم خدایا خودمو سپردم دست خودت نجاتم بده
شب عوضی اومد در خونه زنگ درو زد پاکتی که توش نامه ها و عکس بود انداخت دم در رفت
میدونست اگه شوهرم خونه باشه همیشه اون درو باز میکنه
شوهرم رفت و پاکت به دست اومد تو بدون حرف دست کرد تو پاکت اول عکسمو دراورد یکی یکی نامه ها رو خوند
منم مثل گوسفند قربونی نشسته بودم نگاش میکردم
همه رو خوند لباس پوشید رفت دم در گفت این پسر کیه
صداشم خیلی خونسرد بود فقط یک کلمه گفتم بهش رفت دو سه ساعت بعد اومد
میتونستم تو این فاصله در برم ولی نشستم سرجام و فقط از خدا کمک خواستم
وقتی اومد جلو روم تمام نامه ها و عکس و سوزوند گفت دیگه اون پسر اذیتت نمیکنه به کسی هم چیزی نمیگه منم نمیگم
به جای اینکه دعوام کنه معذرت خواست که اومده خواستگاریم گفت نمیدونستم انقدر ازم بدت میاد حالا هم هرکار بگی همون کارو میکنیم طلاق میخوای طلاقت میدم میخوای بمون همینجا مثل خواهرم زندگی کن
خدا شاهده با حرفش و کارش جوری شرمنده ام کرد که تا صبح تو بغل خودش گریه کردم
موندم سر زندگیم عاشقش شدم تمام فاصله ها رو دوتایی از بین بردیم
الان بیست ساله اگه صدای نفسشو نشنوم خوابم نمیبره تا صبح هزار بار خدا رو شکر میکنم که وقتی تسلیم رضاش شدم معجزه کرد تو زندگیم
همسرم به قدری ادم خوبیه که از اون شب حتی یکبارم به روم نیاورد چه کار کردم اجازه هم نداد من راجع بهش صحبت کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا🍃( عمو و زنعمو اجازه نمی دادند بابا حرفی بزنه مدام بهش سرکوفت میزدن.عمو گفت: عجب
#ادمین:❣
دوستان درددل مریم دختریکه اتفاقات غیرقابل پیش بینی در زندگیش اتفاق می افته رو بخونید و نظراتتون رو برامون ارسال کنید...
دختریکه شب عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....
ممکنه برای هر کدوم از ما اتفاق بیفته....
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا🍃( عمو و زنعمو اجازه نمی دادند بابا حرفی بزنه مدام بهش سرکوفت میزدن.عمو گفت: عجب
#مریم
#درد_دل_اعضا🍃(مریم دختریکه شب عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....)
عمو همچنان ادامه میداد؛این دوتا برادر همچنان باید برادریشون ثابت بشه.آقا مهدی آقا مصطفی من یه پیشنهادی دارم.البته میدونم ک شما صلاح بچه هاتون رو بهتر میدونید اما دلم نمیخواد چند صباح دیگه که سرم رو گذاشتم رو زمین و مردم روم نشه تو روی برادم نگاه کنم.من همین الان آقا مصطفی دخترت رو برا پسر کوچیکه آقا مهدی خواستگاری میکنم.دلم میخواد این وصلت دو برادر رو دوتا خونواده رو بهم نزدیک کنه.اتاق دور سرم می چرخید چی میگفت این پیرمرد همه هاج و واج نگاش میکردند.نگاه کردم به محمد صورتش قرمز و برافروخته بود.مشتش رو گره کرده بود.میدونستم بهم علاقه ای نداره منم بهش علاقه ای نداشتم اصلا نمیخواستم ازدواج کنم هزارتا برنامه و آرزو داشتم.چرا کسی حرف نمیزد؟؟چرا همه سکوت کرده بودند؟؟ زنعمو همیشه حرف میزنه منتظر بودم یک کلمه از دهنش بیرون بیاد اما با اینکه عصیانیت از چهره میبارید نگاه غضبناک عمو باعث میشد ساکت بمونه. محمد بلند شدو گفت: ببخشید با اجازتون من میرم تو حیاط.باباش صداش کرد و گفت: بشین سرجات.ب مامان نگاه کردم با التماس نگاه کردم آینده من تو اون خونه مشخص بود کنار مردی که هیچ شناختی ازش نداشتم از خودش و خونوادش بدم میومد..مامان آروم و با ترس گفت:خان عمو نمیشه برای بچه ها.....خان عمو گفت: یعنی حرف من حرف نیست؟؟ یعنی من باشما دشمنم..پس چرا به من گفتید که بیام؟؟بابا گفت: اختیار دارید شما بزرگی مایید.هرطور صلاح بدونید.من به عنوان پدرش و بزرگترش موافق حرفتونم.چشم.....از بابا ناامید شدم و برگشتم سمت عمو وبهش ملتمسانه نگاه میکردم و فقط تو دلم خدارو صدا میکردم که عمو گفت: منم راضیم.خان عمو گفت: خب خدارا شکر.دوبرادر دوباره بهم گره خوردند...دیگه نمیشنیدم چی میگن.اشکام از چشمام میچکید روی چادری که سر کرده بودم.این دیگه چه بخت و اقبالی بود؟؟ خدا لعنتشون کنه من فقط باید تاوان پس میدادماین وسط.گناه من چی بود. به محمد نگاه کردم سرش بایین بود و خیس عرق.دلم براش میسوخت نمیدونستم کس دیگه ای را دوست داره یانه؟ انگار که متوجه نگاهم شده باشه برگشت سمتم و بهم زل زد.از نگاهش ترسیدم و سرمو انداختم پایین نمیدونم شاید فکر میکرد که من خوشحالم.اونشب قرار شد عمو دیگه سراغ پولش رو نگیره تا هر زمانی که بابا داشت و تونست و بهش برگردونه. حتی قبول کرد که ماه به ماه یک مبلغ جزئی رو بگیره و وقتی همه پول رو گرفت سفته ها رو پس بده.وقتی مهمونا رفتن من یه گوشه اتاق نشستم و زل زدم به دیوار.....مامان اومد سمت بابا و گفت: چیکار کردی؟؟ میگفتی دختر نمیدم؟؟؟ دخترت را میخوای بفرستی خونه مهدی؟
#ادامه_دارد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#یک_آشنایی
شوهرم از طرف یه شرکت اومده بود محل کار من برای ویزیت....
اونموقع من حوصله نداشتم، اصلا تحویلش نگرفتم و میخواستم سریع حرفاشو بزنه بره که من بتونم کارامو انجام بدم. ...
بار دوم یه کنگره دیدمش که خیلی تیپ زده بود اصلا باورم نمیشد همونه....
بعدش هی پیگیر میشد مثلا در ظاهر برای کار بود! ...
دیگه من ازش خوشم اومد و با هم آشنا شدیم...
یکسال و نیم بعد با هم عروسی کردیم....
الان شوهرم میخواد خاطره آشناییمون رو تعریف کنه میگه خانمم اولین بار منو از محل کارش پرت کرد بیرون😅...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#شوهر_معتاد🍃
پرسش و پاسخ
۱.میخوام از شوهر معتادم طلاق بگیرم ولی نمیدونم با عذاب وجدانم چه کنم؟
بسیاری از زنان سالها در زندگی با همسر معتادشان باقی میمانند ولی فقط به خاطر عذاب وجدان و احساس گناهشان. باید بدانید این احساس گناه طبیعی است ولی اگر به خاطر احساس گناه با او بمانید نمیتوانید به او کمک کنید. بهتر است در این حالت چند سوال از خودتان بپرسید، آیا کاری از دستتان برای درمان او برمیآید؟ آیا او خودش علاقه به درمان دارد و همکاری میکند؟ اگر جواب این دو سوال مثبت است بهتر است که ابتدا تمام کارهایی که از دستتان برمیآید انجام دهید و بعد اگر درمان نشد به جدایی فکر کنید. ضمن اینکه باید بدانید درست که شما نسبت به او مسئولید، اما نسبت به خودتان و فرزندانتان هم مسئولیت دارید. بنابراین باید تصمیمی بگیرد که برای همه مفید باشد. صحبت با یک مشاور متخصص در زمینه طلاق سردرگمی شما را کاهش می دهد.
۲. به نظرم شوهرم اراده نداره که ترک میکنه، باید با یک آدم بیاراده بمونم؟
این سوال نشان میدهد شما شناخت کاملی از اعتیاد ندارید. واقعیت این است که اراده، انگیزه یا غیرت نمیتواند بر اعتیاد غلبه کند. اعتیاد یک بیماری شدید است که ساختار ذهن را بهم میریزد و بر قضاوت، تصمیمگیری و همه رفتارهای فرد مصرفکننده تاثیرات منفی میگذارد. تنها راه غلبه بر اعتیاد کمک گرفتن از درمانهای علمی و تخصصی است. برای اطلاعات بیشتر میتوانید با یک مشاور صحبت کنید.
۳.اصلا اعتیاد درمان دارد؟ یک فرد معتاد میتواند برای همیشه سالم شود؟
بله اعتیاد یک بیماری است که چندین درمان علمی برای آن وجود دارد. اما باید این واقعیت را بپذیرید که این درمانها سخت و زمانبر هستند. درمان چند روزه و چندهفتهای برای اعتیاد وجود ندارد، درمان اعتیاد تدریجی است و نیاز به کمک و همراهی خانواده دارد. ترک کردنهای یک دفعهای یا رفتنهای به سمت درمانهای کوتاهمدتی که تبلیغات زیادی هم برایشان وجود دارد، فقط باعث میشود فرد بازگشت مجدد به مواد داشته باشد و کمکم این ذهنیت برایش ایجاد شود که اعتیاد درمان ندارد.
۴.از تصمیم به طلاق مطمئن شدم ولی از شرایط بعد از طلاق میترسم.
ترس و نگرانی شما کاملا طبیعی است اما باید بدانید اگر خودتان را تقویت کنید و به شیوه درست با جدایی مواجه شوید متوجه میشوید جدایی آنقدر هم که فکر میکردید ترس ندارد و حتی میتواند باعث بهبود شرایطتان و افزایش رضایت از زندگیتان شود. دوره زندگی پیروزمندانه بعد از جدایی رادیوعشق به این منظور طراحی شده و به شما کمک میکند قهرمان زندگی خودتان باشید.
۵. اگر از شوهر معتادم طلاق بگیرم تکلیف بچهام چی میشه؟
نگرانی شما برای آینده فرزندتان کاملا طبیعی است. قطعا طلاق آسیبهایی برای فرزندان به همراه دارد ولی گاهی هم میتواند آنها را از آسیبهای بزرگتری محافظت کند. برای تصمیمگیری درباره جدایی از همسر معتاد باید به شرایط فرزندان هم کاملا دقت شود. اگر همسرتان به نیازهای عاطفی و مالی فرزندش توجهی ندارد، جلوی او مواد مصرف میکند، با افراد نامناسب معاشرت دارد، اگر نسبت به خودتان و فرزندتان خشونت فیزیکی دارد، اگر مدام با هم بر سر موضوع مصرف مواد همسرتان دعوا دارید و اگر او به خاطر اعتیادش درگیر اعمال مجرمانه شده، در این شرایط جدایی برای فرزندتان بیشتر نقش محافظت کننده تا ایجاد آسیب. برای تصمیمگیری دقیقتر دراین باره حتما با یک مشاور متخصص صحبت کنید.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطرات_شیرین_مادر_شدن_من❣
بعد از دو سال که از ازدواجمون می گذشت تصمیم گرفتیم بچه دار شیم .از همون ماههای اول من منتظر اومدن فرزندم بودم اما این انتظار 1 سال و چهار ماه طول کشید.توی این مدت روز های پر از دلهره ای رو پشت سر گذاشتم.مرتب آزمایش و سونو گرافی هم خودم و هم همسرم.و همه جوابها حاکی از سالم بودن ما داشت .اما چرا باردار نمی شدم ؟ جواب همه پزشکان این بود که به علت اضطراب مادر بارداری اتفاق نمی افته.سعی کردم با خودم مبارزه کنم و بی خیال شوم .که بالاخره نتیجه داد و من در ماه مبارک رمضان سال 84 باردار شدم.
از همون روزها احتیاط رو سرلوحه کار و زندگیم قرار دادم.9 ماه انتظار از آن یکسال و نیم قبلش بدتر بود.دلهره سالم بودن و سالم ماندن فرزندم.گفتم اگه بچه پسر بود اسمشو می ذارم عرفان.5 ماهه بودم که فهمیدم پسره و از همون روزها تکون هاشو احساس کردم.از همون ماه به علت درد در ناحیه شکم زیر نظر دکترم قرص مصرف می کردم که از زایمان زودرس عرفان جلوگیری بشه.بالاخره 9 ماه انتظار با همه سختی هاش گذشت.روز 13 تیر ماه به علت کم شدن حرکت های عرفان و نیز لک بینی به بیمارستان مراجعه کردم و بعد از یک شبانه روز بستری شدن تو بخش زایمان و انجام سونوی بیوفیزیکال که حرکات بچه رو چک می کنند و گرفتن نوار قلب از عرفان دکتر گفت همه چیز روبه راهه و می تونی بری خونه چون 3 هفته دیگه مونده و بهترین زمان برای رشد عرفانه.منم از خدا خواسته به خونه برگشتم .اما این سه هفته باقیمونده به علت اضطراب زیادم خیلی دیر پیش رفت. کم کم احساس کردم شکمم مرتب منقبض میشه و مثل سنگ سفت طوری که انگشت توش نمی ره.حسابی هول کرده بودم.شنبه 24 تیر 85 رفتم دکتر .شرح را براش دادم و اون هم معاینه کرد گفت دهانه رحم باز نشده برو تا دردت بگیره.هنوز 1 هفته وقت داری.گفتم دکتر من خسته شدم نگرانم از طرفی استخاره کردم سزارین کنم خیلی خوب اومده لطفا منو سزارین کنین.خانم دکتر که خیلی مومنه تا شنید استخاره گفت زبون من بند اومده باشه سزارین شو.حالا کی؟ گفتم میشه فردا صبح که روز تولد حضرت زهراست منو زایمان کنین تا من روز مادر، مادر شم.خندید و گفت باشه فردا ساعت 8 صبح برو بیمارستان بخواب.چون رشد عرفانتم خوبه و کمبود رشد نداره .با کلی خوشحالی همراه با دلهره رفتم خونه.به همسر و مامانم گفتم فردا زایمانمه.جالبه که اونشب عروسیه پسر دائیم بود و من هم رفتم عروسی.همه تو عروسی می پرسیدند کی زایمان داری می گفتم فردا؟با تعجب نگاهم می کردند که پا شدی اومدی عروسی! بابا تو دیگه کی هستی !
خلاصه از شام خوشمزه عروسی نتونستم بخورم.بعد عروسی اومدم خونه اما تا 1 ساعت از فکر خوابم نمی برد.صبح ساعت 5 بیدار شدم رفتم حمام غسل صبر کردم.نماز خوندم .با شوهر، مامان و مادر شوهرم راهی بیمارستان شدم.بعد از انجام کارهای پذیرش منو بردند تو اتاق انتظار و دیگه من نتونستم همراهامو ببینم.لباسامو عوض کردم و لباس اتاق عملو پوشیدم.پرستارا بهم سرم زدند .پرستار منو برد تو یه اتاق که یه تخت توش بود و هر کی یه کاری می کرد.گفت بخواب رو تخت.وقتی خوابیدم تازه فهمیدم اتاق عمله اما چرا هیچ شباهتی به اتاق عمل نداشت؟ اشک تو چشام جمع شد و بی اختیار بلند شدم گفتم دکترم کو که دیدم یه خانم سبز پوش که فقط چشماش پیداست گفت من اینجام.نگران نباش.دستاش تا آرنج پر بتادین بود.یه آقای بد اخلاق که دکتر بیهوشی بود اومد و کلی دعوام کرد که چرا سزارینو انتخاب کردی و روحیه ام رو کاملا قبل زایمان تخلیه کرد.بعد یه ماسک گذاشت رو دهنم و گفت نفس بکش.بعد یه نفس عمیق ، من دیگه هیچی نفهمیدم.عرفان ساعت 8:40 دقیقه صبح با قد 52 سانت و وزن 3 کیلو و 250 گرم بدنیا اومد.خیلی خیلی سخت به هوش اومدم یعنی احساس کردم دارم خفه میشم.به هوش اومده بودم اما نمی تونستم چشمامو باز کنم و حرف بزنم بگم دارم خفه می شم .احساس کردم دارم می میرم .فقط به شدت سرمو تکون می دادم که یه نفر اومد ماسک اکسیژن رو گذاشت رو دهنم و گفت نفس بکش. وقتی چشمامو باز کردم توی ریکاوری بودم من تو همون حالو هوا پرسیدم بچم خوبه؟ یعنی اصلا فکر خودم نبودم.سریع منو بردن تو بخش که شوهرم - مامانم - خواهرم و مادر شوهرم انتظارمو می کشیدند.مامانم و مادر شوهرم عرفانو دیده بودند.حسابی تعریفشو می کردند و دل منو شوهرم رفت. بعد نیم ساعت عرفانمو که مثل فرشته ها خوابیده بود بهمون دادند.احساس اون موقع ما نگفتنی بود و من الان بعد از 6 سال منتظر تولد دومین فرزندم هستم که تا 3 ماه دیگه به دنیا میاد.اما این دفعه بیهوشی موضعی رو برای سزارین انتخاب می کنم..
خدایا این لحظه ناب رو قسمت همه خانم ها بکن.😌
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#مریم #درد_دل_اعضا🍃(مریم دختریکه شب عروسیش دچار یک وسوسه میشه و....) عمو همچنان ادامه میداد؛این دوت
برای مریم
❣🌹❣🌹❣🌹❣
درمورد مریم عموش خیلی بدجنسه چه طور میتونه با برادرش این طوری بی رحمانه رفتار کنه
خجالتم نمیکشه با زنش اومده پولا رو پس بگیره تازه از زن عموهه هم بدم میاد (بس که بده 🤬🤬🤬)
عجب آدمایی پیدا میشه
❣❣❣❣❣❣
سلام واااای چقدر سرگذشت مریم غم انگیره😔😔😔😔
آخه کدوم پدری حاضر میشه دخترشو به پول بفروشه در صورتیکه میدونه زن عموش بدجنسه و پسر عموش دوستش نداره...من خیلی غمگین شدم و بیصبرانه منتظرم بقیشو بدونم...
از همین حالا دلم برای مریم میسوزه😔😔😔😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿