eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
625 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
: 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 من از سن خیلی پایین خاستگار داشتم .. هر جا میرفتم یه خاستگار برام پیدا میشد و بعضیاشون با یک بار نه میرفتن و بعضیا که سمج میشدن بابام بهشون میگفت پسر عموش خاستگارشه جواب مثبت به اون دادیم 😳 حالا دروغاا😉 تااینکه سال آخر دبیرستان دوست داداشم که واسه عروسی داداشم اومده بود اومد خواستگاری 😊 وسط مراسم خاستگاری عموم که احساس خطر کرده بود اومد خاستگاری😕 بابام که میخواست این دفعه مخالفت کنه 😬 سریع وارد عمل شدم و به بابام وسط خاستگاری گفتم :هر کی اومد گفتی میخوام بدمش به پسر عموش حالا بیا اینم پسر عمو مشکلت دیگه چیه بابام😡😡 دیگه خودم وصلت رو یه جوری جور کردم دیگه😁 حالا خواستگاری اصلی جناب دوماد به جای دسته گل قالیچه رو کولش زده بود اومد اونم خونه نویی داداشم بود که تحویلشون دادیم😬 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿 من یه خواستگاری برام اومد بعد رفتیم تو اتاق با هم صحبت کنیم من خیلی آماده صحبت نبوده ولی ایشون ماشالا انقدر آماده بودن از همون اول رفتن پای منبر منم که حرفی نداشتم حرفای ایشونو تایید میکردم😂🤣 آخر که حرفامون تموم شد مثل بچه ها گفت مااااا مااااان تموم شد من اینطوری شدم اون لحظه😐😳😂 بعد مامانش گفت خب چطور بود اونم گفت همه چی عالی بود🤣 من از اونجایی که حرفی نداشتم حرفاشو تایید کردم اونم خیلی خوش گذشته بود بهش ولی خب اصلا به هم نمیخوردیم ولی طرف خیلی پیگیر بود تا چند ماه زنگ میزد @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 مجرد که بودم خواستگارای زیادی داشتم .که همه اش خیلی عجیب و غریب به هم می خورد .یا زنگ می زدن برای خواستگاری و پیداشون نمی شد ، و یا اینکه تا خرید عقد هم پیش می‌رفت اما به هم می خورد ازدواجم .😔😩 از بس این اتفاق افتاده بود برام ، خیلی ناراحت بودم و رو روحیه ام تاثیر بدی داشت 😞😔 یه بار که دوباره یکی زنگ زد و من رو برای برادرش خواستگاری کرد ، با اسرار گفتن امروز ساعت 5 عصر میایم خونتون و دختر و پسر همو ببینن . 😊 منم اون روز مثل همیشه مثل کوزت مار کردم و خونه رو برق انداختم . به خودم رسیدم و ساعت 4 و نیم شیک و تر و تمیز و آراسته منتظر و نگران نیستم 😐☺️ ساعت 5 عصر شد . خانواده خواستگار نیومدن .5 و نیم شد و باز نیومدن .😞 6 شد و باز نیومدن 🤦‍♀ و من هم که چون این جور چیزا یعنی نیومدن خواستگار برام عادی شده بود ، کلی ناراحت شدم و از اون ور صدای برادرم رو می شنیدم که اونم کلافه شده بود . انگار که مقصر من بودم 😐🤒😔😒 منم که دیگه نا امید شده بودم ، گفتم که دیگه نمیان . اعصابم خورد شده بود و رفتم حمام تا اونجا گریه کنم . 😭😭 سر اندر پام‌ خیس بود و اشکام مثل بارون سرازیر شدند (قیافه پف آلود منم که از شدت گریه هم قرمز شده و هم چشام قرمز شده هم تصور کنید😩😩😪🤕😆) یهو داشتم از ناراحتی زیر دوش حمام گریه می کردم که دیدم زنگ آیفون رو زدند و مشخص شد خواستگار اومده🤦‍♀🤣🤣🤣 دیگه خودتون تصور کنید که یه دختر با چشم های پف آلود و قرمز بره تو جلسه خواستگاری خودش ، چه جوری هست😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 زمانی که دانشجو بودیم و هنوز کرونا نیامده بود، دو نفر از هم اتاقیها با اسنپ رفته بودن بیرون یکی از بچه ها عینک آفتابی زده بود... تو شهر تصادف کرده بودند. وقتی داشتند برمیگشتند، راننده اسنپ از روی حساب کاربری، پیام داده بود به اون یکی دوستم که من عاشق دوست عینکی تون شدم... حواسم به ایشون بوده تصادف کردیم بهش بگید من خیلی دوسش دارم. قصدمم جدیه. دو تا شغل دارم. دو تا خونه دارم و... وقتی برای ما تعریف می کردند، باورمون نمی شد. فکر می کردیم دارن سرکار میذارن ما رو...تا اینکه پیام ها رو دیدیم😂😂 چند وقت پیش هم باز با یه ماشین داشته بر می‌گشته خونه، تصادف کردند😂 این راننده هم بعدش خواستگاری کرده بود😂 و دوستم اون روز هم همون عینک آفتابی معروف رو زده بود😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 چند سال پیش سرکار میرفتم.... یک روز من و صاحب کارم نشسته بودیم و حرف میزدیم دیدم یک آقایی اومد تو مغازه با لباسهای کثیف و خاکی ، من یک لحظه فکر کردم اومد برای گدایی😳 اما اومده بود ازم خواستگاری کنه و همش میگفت من تو مسیر میبینمت و ازت خیلی خوشم اومده اونقدر وضعیتش داغون بود که صاحب کارم گفت شوهرش نمیدیم میخواد درسش رو ادامه بده😂😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 سلام روزی که خانواده شوهرم اومدن برای خواستگاری البته جلسه آخر و برای صحبت مهریه و ..‌. پدر من شرط گذاشت که داماد بیاد و بره ولی شب دیگه باید بره خونشون و همین طور اگه دخترم و بیرون برد ساعت ده برگردونه🙊🙊👍 خلاصه دو روز بعد جشن عقد تو خونه پدرم بود بعد مراسم وقتی مهمونا رفتن همسرم با کت و شلوار جلوی خانواده و سفره عقد رو زمین گرفت خوابید😜😂 و از اونجا که همسرم من هیکلی هست پدرم رو به مادرم گفت ایشون رو که دیگه نمیشه تکون داد خانم جای ما رو بنداز تو اتاق 😂😂😂😂 و این شد که یه شب یه شب راه باز شد برا هر شب 😁😁😁 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 سلام ممنونم از کانال خوبتون نحوه آشنایی من و همسرم این شکلی بود که خواهر شوهرم با دوستاشون میرفتن پیاده روی یکی از دوستاشون منو معرفی کردن منم که به هیچ وجه قصد ازدواج نداشتم پدرمم اجازه نمی‌داد هیچ خاستگاری بیاد خونمون تا یه روز منو برادر کوچیکم یه بحث کوچولو کردیم مامانم ناراحت شد گفت هر کی بیاد عروست میکنم بری همون موقع خواهرشوهرم زنگ زدن و اجازه خاستگاری گرفتن مامانمم اجازه داد بیان منم به شدت ناراحت 😡😡 گفتم اگه بیان من از خونه میرم بیرون به هر حال هر جور بود منو بزور خونه نگه داشتن تا همسرم و خانوادشون اومدن همسرم میگه من از همون موقع که اولین بار دیدمت عاشقت شدم 😍😍😍 ولی من جواب منفی دادم تا بلاخره بعد کلی اصرار و پافشاری و حرف زدن و مشورت کردن با بزرگترا راضی شدم والان خیلی خیلی خوشبختم و بی نهایت عاشق همسرم هستم🥰🥰 و ممنونم از مامانم که اون روز اجازه داد همسرم و خانوادشون تشریف بیارن @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 من الان یک ماهه عروسی کردم حدود دوسال خانواده همسری میومد واسه خاستگاری و هر بار من رد میکردم ن این ک همسر بد باشه هاااا اتفاقا خیلی دوسش داشتم چون باهم همسایه ایم میشناختمش و خوشم میومد ازشون ولی دوست داشتم هی رد کنم هی بیاد 😂میخواستم ببینم واقعا میخوادم یا ن ک دوسال طول کشید😅 خب حالا اصل ماجرا ی روزه ما سفره نذری داشتیم و مامانم همسایه هارو دعوت کردن مادر ایشونم بودن وقتی ک اومدن جلو در ک دیدمشون سلام کردم😊بعدش اومدم چایی ببرم باخودم گفتم ی کاری کنم دلش واسم بره و بعداز ظهر دوباره بیاد 😏🤭 آقا اومدم چایی بردم هول شدم ایشون وسط جمعیت بودن اولین نفر رفتم سمت ایشون چایی ک تعارف کردم گفت بفرمایین نوش جون سلام😅 مادر شوهرم اینطوری بود:سلام😳😑😐🤔🥴🙄🙄🙄🙄🙄😬 من:😬😅😁😄😶 هنوز بعد دوسال ک میایم حرف بزنیم یادش میوفته 😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 سلام دوستان من و آقامون هر دو طلبه ایم و به واسطه یکی از استادای من و همسرشون با هم آشنا شدیم بعد از چند جلسه آشنایی جواب مثبت دادیم و خانواده و فامیل همسرم برای بار آخر اومدن خاستگاری همینطوری نشسته بودن داشتن حرف میزدن منم ساکت یهو مادر شوهر جان گف خوب دخترم تو پسر منو بار اول کجا دیدی؟ منم نمیدونم چیشد یهو گفتم ما پارسال با هم خوابیدیم یهو قیافه همه اینطوری شد😳😳😳(آخه ما سال قبلش از طرف حوزه یه زیارت رفته بودیم که شبش تو مسجد خوابیدیم) حالا شوهرم منظور منو فهمید یهو بلند بلند گف:نههههه نهههه میدونی مامان پارسال میخاستم برم زیارت بعد تو نمیذاشتی ولی من رفتم اونجا ما با هم خوابیدیم(حالا مثلا اومد جمعش کنه) حالا فک کنین کل فامیلای ما با کل فامیلای آقامونم بودن به اضافه همون معرفمون یهو یه سکوتی همه جارو گرفت بعد عموی همیشه حاضر در صحنه ام که مجردم هستش گف من نمیگم هر چی در میاد از همین شیخا در میاد منو و آقامون تا آخر مجلس کلا سکوت پیشه کردیم بعد رفتنشون من سریع رفتم خوابیدم که با بابام چشم تو چشم نشم🙈 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 سلام دیدم دوستان همه از خاطرات خواستگاری و عقدی صحبت میکنن منم میخواستم بگم... من بیست سالم شده بود و خواستگار نداشتم،خیلی ناراحت بودم...همه بهم میگفتن تو ترشیدی😔😔یادمه شب عاشورا بود...رفتم حسینیه امام .و از ته دلم گریه کردم و از خدا خواستم اگر قراره مجرد بمونم عمرمو تموم کنه تا از طعنه و کنایه ها راحت شم😔 شب خواب دیدم یه آقایی سبزپوش یه جانماز بهم داد...توی خواب حس خیلی خوبی داشتم...دقیقا یادمه هفته بعدش بود که حاج آقای مسجدمون که تازه اومده بودند روستا و کار جهادی انجام میدادند منو توی راه مسجد دیده بودند و مادرشون با معتمد محلمون صحبت کرده بودند و ایشون اومدند خواستگاری😍😍😍😍 بعد از ۹سال زندگی بهترین زندگی رو دارم که همه حسرتشو میخورند...همه رو مدیون امام حسینم❤️ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿🌿 ما شب خاستگاری اخرای صحبتامون بود که شوهرم گف میشه الان نظرتونو بدونم گفتم نه باید فک کنم بعد به خانوادم میگم بهتون بگن... شوهرمم گف اگه میشه الان بگین که کلا از من خوشتون اومده تا بعدا که بخاید بگید نظر اصلیتونو.....🤔 منم گفتم پنجا پنجا هستین...😁. بعدی که نامزدی شدیم همش مسخرم میکرد میگف پنجا پنجا😒😁 حتی یادمه ی بار ی شیرینی برداشتم گفتم نصف کنم بخوریم گف ینی پنجا پنجا؟!! :-)😞 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
: 🌿🌿🌿🌿 سلام‌‌...ماجرای خواستگاری منم خیلی جالبه😊 من یه روز داشتم از دانشگاه برمیگشتم که تو کوچه ی خونمون با ماشین داشتم میومدم یهویی یه آقای کت و شلواری و شیک از سر پیچ اومدن بیرون و نزدیک بود بهشون بزنم🤦‍♀🤦‍♀ اومدم پایین و کلی معذرتخواهی... اونم فقط بهم نگاه میکرد خلاصه هفته آینده مامانم گفتن خواستگار داری از همسایه ها هستند😳 گفتم من میخوام درس بخونم،گفت غلط کردی بذار بیان بعد بگو نه،پسره پلیسه.. خلاصه وقتی اومدند دیدم بله همون آقاست🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀😂😂 خلاصه دلمو برد..و مثبتو دادیم... همون شب بعدش بهم گفت اینقدره جذاب بودم که نزدیک بود با ماشین از روم رد شی😂😂😂 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿