#تجربه_من ۹۵۴
#ناباروری
#رویای_مادری
#فرزندآوری
#مشیت_الهی
#قسمت_اول
من متولد اردیبهشت ۷۲ هستم. وقتی ۱۶ سالم بود کم کم زمزمه خواستگارها از دور و اطراف میشنیدم. وقتی همسرم اومد خواستگاریم مهرش به دلم افتاد و خلاصه به لطف خداوند همهچیز جور شد و ما ازدواج کردیم.
یکسال عقد بودیم و تابستان ۸۹ عروسی کردیم. وقت عروسی پیشدانشگاهی بودم و همزمان خانهداری و تحصیل رو تجربه کردم.
برای کنکور خوندم و دانشگاه شهرمون مشغول ادامه تحصیل شدم. یکسال بعد، بخاطر کار همسرم از شهر خودمون نقل مکان کردیم به تهران.
دوری از خانواده و تنهایی خیلی برام سخت شد و تنها انگیزهم در زندگی همین درس خوندن بود. بسختی و با دردسر در تهران دانشجو شدم و به تحصیل ادامه دادم😕
از همون ابتدای عروسی با وجود اینکه درس میخوندم اما از بارداری جلوگیری نمیکردم و دوست داشتیم بچهدار بشیم.
البته خیلی جدی پیگیر نبودیم و حساس نبودم که چرا نمیشه؟
گذشت و گذشت تا اينکه تنهایی و غربت یکهو منو به خودم آورد و دیدم ۳ سال گذشته و من از بارداری جلوگیری نکردم. اما باردار نشدم.
اونجا شد آغاز ورود من به پروسهی درمان ناباروری، پروسهای طولانی و سخت. از این دکتر، به اون دکتر. با هر دکتر چندماه پیش میرفتم و وقتی نتیجه نمیداد میرفتم سراغ یک دکتر دیگه.
از متخصص و فوق تخصص زنان و زایمان گرفته تا طب سنتی و طبیب و حکیم. اما نتیجه نمیگرفتم. هر دارو و درمانی بگید امتحان کرده بودم فقط مونده بود کاشت.
کم کم دچار افسردگی شدم. تحصیل رو نیمهکاره رها کردم. متأسفانه خیییلی بابت افسردگی اذیت شدم اما خداوند یک دوست خوب سر راهم گذاشت که اون دوست عزیز مثل یک خواهر شنوندهی حرفام بود و یک مشاور کاربلد بهم معرفی کرد و اون خانم مشاور الحمدلله به لطف خدا کمکم کرد تا از افسردگی نجات پیدا کنم.
این دوست خوبم خودش قبلا ۵ سال ناباروری داشت و با آیویاف بچهدار شده بود. خیلی باهم صحبت میکردیم. منی که سفرهی دلمو هیچجا غیر از در خونهی خدا و اهلبیت باز نمیکردم، دل رو زدم به دریا و براش تعریف کردم و...
میدونین چی میخوام بگم؛ میخوام بگم خداوند گاهی حرفاشو با یه واسطه به آدم میزنه. ❤️فقط کافیه دل رو بسپاریم به خودش❤️
وقتی دوستم صحبت میکرد، احساس میکردم از سیاهی و تاریکی رها شدم و صبح نزدیکه. دوستم که خیلی هم خانم با ایمانی هستن. به من گفتن : درسته که ما هرچی داریم از در خونهی خدا و اهل بیت داریم؛ این درسته که تا خداوند نخواد برگی از درخت نمیفته. اما ما مأموریم وظیفهی خودمون رو انجام بدیم و نتیجه رو به خدا بسپاریم.
این حرفشون دقیقا زمانی که من از همهی درمانها خسته بودم و میخواستم دیگه هیچ درمانی انجام ندم، یک نیرو و انگیزهی جدید به من داد.
ایشون اون بت بزرگی که من از آیویاف برای خودم ساخته بودم رو شکست. من همیشه میگفتم سخته؛ نمیتونم؛ میترسم؛ ضرر داره؛ گرونه و... خلاصه از انجامش طفره میرفتم. حتی حاضر بودم فرزندخوانده بگیرم اما نمیخواستم به ivf فکر کنم.
ادامه 👇
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075