#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خالم مجرد و خیلی با حجاب و خوشگل و خانم😂♥️(تعریف از خاله مستحبه) یه خواستگاری داشت ک پسره از این سلام علیکم و رحمته الله .. و اینا بود خیلی سر به زیر و خلاصه نگم براتون ، ولی به دلایلی جواب رد دادیم بهش..
اینو داشته باشین ، این پسره کلا بخاطر ابنکه ج مثبت بشنوه خیلی خود شیرینی کرد و اصلا یجوری شده بود راننده شخصی پدربزرگم😂😂و دلمه می اورد کباب می اورد قرمه سبزی کلا خیلی هوامونو داشت😂😂😂
بعد از اینکه ج رد شنید حدود ۳ ماهی بهش برخورد و اقا ما گفتیم این دیگه رفتتتتتتتتتت😂😂بر نمی گرده ..
ولی در کمال تعجب بازم می اومد و رفت و امد می کرد ..
یروز ما خونه ی یکی از خاله هام بودیم ک همین خاله مجردم گفت ک میای بریم دوستم دعوتم کرده کافه گفته خواهر زادتم بیار😂😂
ما هم گفتیم باشه ولی قبلش بریم خونه پدربزرگم تیپ بزنیم و ی شکلاتی چیزی واسه اون دوستش بگیریم😂
خلاصه شب بود و همه جا تاریک رفتیم تو کوچه خالم زنگو زد چون پدر بزرگم خونه بود گفتیم اون درو باز کنه (( ایفنو زدیم یکی گفت بله؟ منم فک کردم پسر خاله مه ، پسر خاله ام بزرگه حدود ۲۰ و چند سالشه .. گفتم منم ، این باز گفت بله ؟ شما؟ خالم گفت منم ، بازم گفت شما ؟؟ ما فک کردیم پسر خاله ام سر کارمون گذاشته ((ناگفته نمونه ما دقیقا روب روی ایفن نبودیم و نمی دید ما رو)) خالمم در این حرکت کله شو اورد جلوی ایفن و زبونشو دراورد😂😂😂😂😂😂😐😐😐😐😐😐😐
اقا تق در باز شد .. رفتیم تو دیدیم ک پسره با پدر بزرگم خونن و دارن قران می خونن😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پسر خالم خواستگارم بود اومده بودن خواستگاری و جواب رد داده بودیم چند روز بعد از اینکه جواب رد دادیم پسر خالم زنگ زد خونمون گفت مامانت خونه اس، هول شدم گفتم نه رفته خونه خواستگارش😂😂😂😂😂😂😂
یهو ترکید از خنده و بدون خداحافظی قط کرد
تا دو روز انقدر حالم گرفته بود که غذا از گلوم پایین نمیرفت، به هیچ کسی هم نگفتم چه گندی زدم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
دوست پدرم گاوداری دارن شیرشو میفروشن😊هرچی بابام زنگ زد کسی جواب نداد شمارشو داد گفت تو زنگ بزن بگو اقااکبری من دختر اقارضام میخواییم بیاییم شیر بگگیریم☺️ادرسو بدین لطفا
از شانس من زنگ زدم یهو طرف برداشت منم خوشحال و خندون گفتم سلام منو بابام میخواییم بیاییم شیر بگیریم گفت باشه بیایین گفتم کجایین گفت طَرَمِزد گفتم منم کبیری ام گفت نه میگم طرمزدیم گفتم منم میگم کبیری ام
گفت خانوم میگم بیایین روستای طرمزد😐منم پرو پوکیدم از خنده😂اونم پوکید 😂نگو پسرش بود نه خودش😂😂
از طرفی گفته بودم منو بابام میخواییم بیاییم😐از طرفی دیگه خجالت میکشیدم برم😐
ب علم رووووی ک دارم رفتم😐دوسته بابام گفت یکی گاوامون تازه زایمان کرده هم الان بیا گوسالشو ببین
منم فکر میکردم گوساله مثه بچه ادمه😐تا بخواد یکم ادم بشه چند ماهی طول میکشیه با شوق و ذوق رفتیم تو😍
یهو در باز شد ی گوساله مثه گاااااو میدویید طرف من 😭
منم جیغ کشان الفرار 😭😭کجا؟
ی عالم کاه ریخته بودن تا سقف سوله بخیالم ک از کاها الان میرم بالا دستش بهم نمیرسه😐
خلاصه مثه دیونه ها رفته بودم تو انباره کاه😐جیغ میزدم😐😐
بعد ی مدت پسر دوسته بابام ازم خواستگاری کرد ...
فکر کنید خواستگاری در گاوداری😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام به همگی🤗🥰 منم شب خواستگاریم همه گرم صحبت بودن نگو خواهرم تو اتاقه مشتاقه داماد و خونواش و ببینه دستش و دراز میکنه بیرون از اتاق باگوشیش عکس بگیره گوشی هم نگو تو صدا بوده یهو صدای عکس انداختن اومد همه برگشتن به سمت اتاق دیدیم دست خواهرم بیرونه با گوشی 😂😂😂😂😂😂😂😂هنوزم ک هنوزه وقتی یادمون میوفته کلی میخندیم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
مامانم یه دوست خیلی صمیمی داره بهش میگیم خاله!خاله خانوم منو برا پسر بزرگترش میخواست شدید!اقا موقع انتخاب رشته ی کنکور بود خاله پروانه ام یه پسر داشت که اون سال کنکور داده بود ویه سال ازمن کوچیکتر بود زنگ زدخونمون گفت شب میایم خونه تون بابات برا علی انتخاب رشته کنه منم فهمیدم اینا بهانه اس ومیخواد مقدمات خواستگاری روفراهم کنه منم گفتم خوش اومدین ومنتظریم آقا اینا شب اومدن خونه ی ما اولش کلی تحویل به به خانوم دکتر چه بزرگ شدی و....آقای دامادم گوشه ی هال نگاه های خریدارانه بهم مینداخت که یهو برادر کوچیک داماد که کنکور داده بود گفت وای آبجی گلی خیلی وقته ندیدیمت چقدر عوض شدی تو همونی بودی که بچگیات به .. میگفتی بو؟😐😐هیچی دیگه رسما به فنا داد منو😐😐😐
هرچقدرم خاله ام چش غره میرفت این متوجه نبود تازه بعدشم ادامه داد آره یه بارم داشتی با امین(خواستگارمحترم)بازی میکردی ....به خودت وخرابکاریات از شلوارت میریخته زمین😳منو میگی گریه ام گرفته بود به خدا داشت ادامه میدادکه بازم تعریف کنه ننه اش جمعش کرد😭😭
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خاطره از خواستگاریم میگم براتون. فکر کنم ۱۳ سالم اینا بود من اونموقع هر کی و میدیدم عاشقش میشدم یه بار که یه لحظه یکی از پسرای فامیلو دیدم😍خلاصه هر شب ایت الکرسی میخوندم که اون بیاد خاستگاری .یکی دو سال گذشتو من قیافه پسررو یادم نمیومد دیگه 😂بعد شنیدم میخواسته بیاد خاستگاری کلی خوشحال شدم ولی بابام اینا نزاشتن بیاد خونمون چند ماه گذشت این پسره خیلی پیگیر بود ولی من تو این چند سال ندیده بودمش تا اینکه یه مهمونی بود دیدم یه پسره خیلی ززززششششتتتت خیلی نگام میکنه خواهرم گفت اینه
من🤤🤤😓😤😭😢😲
نگو اون پسره که من خوشم اومده بود ازش چندماه بعدش تصادف میکنه میمیره این که میخواسته بیاد خاستگاری داداشش بوده 😭😭😭
بعدش مگه ول کن بود پسره به غلط کردن افتاده بودم.اون همه دعا حیف این شده بود😂
خلاصه یه روز اومدن خاستگاری منم به خواهرش الکی گفتم با یه پسره دوستم اونو دوس دارم
بعدشم پسره رو دیدم یجا الکی گوشی گرفتم دستم رفتم اتاق خواب مثلا دارم با دوس پسرم میحرفم کلی الکی عشوه ریختم😂🤣😂😂😂ولی خداییش خیلی کار ساز بود دیگه حرفی نزدند😁😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری :
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام افی هستم
اقا مجردکه بودم خیلی خواستگار داشتم یکی اومد خواستگاریم چون مادرپدرش فوت شده بودن زنداداشش رو فرستادمیگه خونه اماده است فقط کاشی نزدیم بهش گفتم الان کاشی کار میخواید گفت اره گفتم بلد نیستم 😜😜😄اومدی خواستگاری یادنبال کاشی کار😂😂
اقا تقصیر من نیست خودش نگفت اومدیم برای امرخیر یا خواستگاری😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خیلی کانالتون باحاله🥰👌 بدترین رسوایی من شب خواستگاریم بود من صندل پاشنه دار پوشیده بودم بعد اصلا عادت به کفش یا صندل پاشنه دار ندارم نمیتونم کنترل کنم راه رفتنمو.از قضا ما مبل هم نداشتیم رو زمین نشسته بودیم موقع خداحافظی خواستگارا بلند شدم خدافظی کنم پاهام به شدت خواب رفته بود نتونستم خودم کنترل کنم به طرز فجیعی جلو پاشون خوردم زمین دامنم پوشیده بودم کامل رفت بالا همه جام پیدا شد همه هنگ نگام میکردن ساکت شده بودن منم از شدت خجالت نمیتونستم خودمو جمع کنم بعد یهو برا که جو رو عوض کنم هر هر خندیدم مامانم زد تو صورت خودش بلندم کرد بعد که بلند شدم دیدم ای وای ی لنگه صندلم نیست بعد یهو غیر ارادی پهن شدم کف زمین تند تند چادرا رو کنار میزدم میگفتم وای لنگه صندلم نیست عاقبت زیر پای مامان پسره پیداش کردم.اینا به کنار دیگه رفتن پشت سرشون هم نگاه نکردن.بعد که رفتن تا دو ساعت گریه میکردم.هنوز تا منوره به روم میارن خیلی خجالت میکشم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام بزرگترین رسواییم اینه که چون همیشه عادت داشتم وقتی میشینم رو مبل پاهامو میارم بالا میذارم رو مبل شب خواستگاریم اصلا حواسم نبود طبق عادت پاهامو گذاشتم بالا شوهرم هنوز که هنوزه میگه😐
میگه داشتم شاخ درمیاوردم زمانیکه همه دخترا ادا با کلاسی درمیارن تو پاتو گذاشتی رو مبل ....
یه تیکشم که من اصلا یادم نمیاد میگه دستتو کردی تودهنت وخلاصه کلا میگه عاشق صداقتت شدم.😍😍😷
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
بابای خدابیامرزم سر مهریه خواهرم به خواستگار گفت علاوه بر ۱۴۰ سکه باید یه سفر حج عمره بزاری
از جایی که بابای خواستگار حج عمره وتمتع اشتباه گرفته بود پافشاری که نخیر باید تمتع باشه ، چه خبره عمره
پسرم نمیتونه ببره عمره و بابای منم دیده بود خودش پافشاری میکنه هیچی نگقته بود
و اینچنین شد که برا همه خواهرا یه حج تمتع نوشته شد 😁😁😁
چون مهریه همه خواهرا مثل هم گذاشته بابام و این شرط بابام برا ازدواجمون بود
بعدها
فهمیدن چه کلاهی رفته سرشون😂😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من وقتی که ۱۸ ساله بودم و پیش دانشگاهی م تموم شد کمر همت بستم که درس بخونم که یه دانشگاه خوب قبول بشم، تابستون بود و من خونه پدربزرگم که یه شهری دیگه بود رفته بودم یه روز
صبح که از خواب پا شد مادر بزرگم گفتش که مهمون داریم برای زیارت قبولی کربلا چون مادربزرگ تازه برگشته بود،خلاصه بعد از ساعتی ۳ تا خانم که من اصلا نمیشناختم اومدن ،چند تا دختر مجرد بودیم من دختر خاله و دختر دایی ها که از قضا همه خونه آقا جون گرده همایی داشتیم و همه همسن و سال
همین که مهمونا نشستن ما هر کدوم یه وسیله پذیرایی برداشتیم و روبروی اونا نشستیم🤭
بعد از کمی گپ و گفت و پذیرایی تشریف بردن ولی فردای اون روز تماس گرفتن که شام تشریف بیارید منزل ما و... که مادر بزرگم دعوت رو نپذیرفتن و گفته بودن که حتما شما تشریف بیارید
همه تعجب کردند از این قضیه چون ر
فت و آمد چندانی نداشتیم،تدارکات شام رو دیدیم و مهمونا اومدن من که تو آشپزخونه بودم بعد از چند دقیقه برای احوالپرسی و دادن سلام رفتم با اینکه چند دقیقه پیش کلی آدم مشغول چاق سلامتی بودن خبری ازشون نبود فقط پسری جون که مشغول خواندن نماز بود من متعجب که ایشون سلام نماز رو داده و به سمت من برگشته بود یه لحظه نگاهمون به هم افتاد و مهر ایشون به دلم افتاد ،نورانی و دلنشین با لبخندی گرم سلام کردن و سریع نگاهشون رو به زمین دوختن ،بقیه مهمونا یکی مشغول نماز یکی وضو ... پدیدار شدن🤗
اونا که با قصد امر خیر پا پیش گذاشته بودن پسندیده بریده و دوخته بودن
ساعتی گذشت شام خورده شد ،که من صدای پدر خانواده رو شنیدم که اگه پدر و پدر بزرگ راضی باشن ما برای خواستگاری اومدیم من که فکرش رو هم نمی کردم لبخند به دخترای حاضر در روبرویم زدم و خواستم کلامی بگویم که بله مبارکتون باشه و.. که با شنیدن اسمم لبخندم خشک و دستانم یخ کرد🤪😅
اسم خودم رو که شنیدم به اتاق خاله م پناهده شدم که اینا دیگه کی ان و چی می گن که مادر خانم شون تشریف آوردن مادر خودم هم که کمی مضطرب با چاشنی ذوق پشت سر ایشون اومدن که عه چرا اینجا اومدی عزیزم پسرم که لو لو نیست فقط ۲ کلام با هم صحبت می کنید و...😳 من و می گی اولین خواستگار نمیدونستم چی کار کنم اصلا برای کی اومده بودن چون چند تا آقای جوون همراهشون بود🤔خلاصه همین که مادرشون دستای من و گرفت تو دستش از عمق سر درگمی و خجالت من با خبر شد و مهربانانه از خواستگاری خودشون گفتن ،گفتن و گفتن که یخ م باز شد و مهربانی ایشون کار خودش رو کرد نیم ساعت بعد من و همون آقای پر نور سر سجاده با هم راجع به آینده صحبت کردیم
پسندید و پسندیدم ،بعد از ۱۵ سال با ۴ تا بچه ی قد و نیم قد این خاطره رو واسه شما نوشتم و در حال نوشتن و مرور خاطرات خنده از لبم دور نشد
بعد از رفتن خواستگار سابق و همسر الانم😊 به خدا توکل کردم
ایشون هم که به اصرار پدر و با این فکر که بعد از مهمونی به خانواده م می گم که نه نپسندیدم وارد مهمانی شده بودن و در راه برگشت فقط به گرفتن جواب و روز وصال فکر می کردن😎
این بود قصه خواستگاری و ازدواج ما
هر چه خدا بخواهد همان می شود فقط باید توکل کرد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پسر خالم خواستگارم بود اومده بودن خواستگاری و جواب رد داده بودیم چند روز بعد از اینکه جواب رد دادیم پسر خالم زنگ زد خونمون گفت مامانت خونه اس، هول شدم گفتم نه رفته خونه خواستگارش😂😂😂😂😂😂😂
یهو ترکید از خنده و بدون خداحافظی قط کرد
تا دو روز انقدر حالم گرفته بود که غذا از گلوم پایین نمیرفت، به هیچ کسی هم نگفتم چه گندی زدم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿