#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
برای خواهرشوهرم قرار بود خواستگار بیاد
خیلی دختر باوقار و خجالتی ای بود
اونم دست به دامن من شد که سوالایی که از داداش پرسیدی بده به من ، نمیدونم چی باید بپرسم 😩
منم برگه سوالات رو بهش دادم🤩یکی از سوالات این بود ؟ خوش پوش بودن همسر آیندتون چقدر براتون مهمه؟😌
گذشت و چند وقت بعد عقد، همسرش ازش میپرسه ، خانوم منظورت از اون سوال که تو خواستگاری ازم پرسیدی چی بود؟😍
پرسیده کدوم سوال🧐 گفته همون که گفتین خوش گوشت بودن همسرآینده.....😳😱😰😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تو دوران خواستگاریم باید میرفتیم یجا مشاوره...
برگشتنی پدر شوهرم هممونو برد رستوران شیک غذا هم برا همه خفن گرفت و همه نشستیم خوردیم
بنده هم بر حسب عادت غذامو تا تهههه خوردم، ینی تهههها
چون اصلنم دوست ندارم برنج بمونه اصراف شه بشقابم برق میزد اصن😂😂😂
مامانمم جلوم نشسته بود دیدم از کبابش مونده اونم گرفتم خوردم😂😂😂😂
خدا براتون نیاره😑 نگا کردم دیدم مادر شوهر و خواهر شوهرم نصف غذاشون مونده دیگه نمیتونن بخورن🤣🤦♀
ینی فقط میخواستم بتونم زمانو پنج دیقه برگردونم عقب دختره گشنه😑
هنوزم با شوهرم میخندیم به اشتهای من😁
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿
سلام شب خواستگاریم من چایی نبردم بابام چای گرفت همسرم خیلی ناراحته همش میگه چرا برام چایی نیاوردی 🙊
بعدشم که رفتیم تو اتاق شوهرم خیلی خوش خنده است خودش برا خودش جوک تعریف میکرد بلند بلند میخندید خواهر شوهرم میگفت بابات قرمز شده بود😡 دکمه یقه اشو باز کرد یه کم خنک بشه بعدشم که رفتن بابام دعوام کر که چرا بگو بخند راه انداختید اونم به این بلندی منم هرچی گفتم خودش برا خودش میخندید کسی باور نکرد
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه بارم داداش خجالتیم رفته بود خواستگاری...
خانواده دختر میوه خیار اورده بودن...خلاصه هیچکس به خیارها دست نزده بود تا اینکه برقا قطع میشه و بعد پنج دقیقه میاد.بعد ظرف پیش دستی داداشم نمایان میشه که داخلش فقط سر و ته خیار باقی مونده بود...وصلت هم قسمت نشد
خیاره کاره خودشو کرد😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
حالا خاطره شب خاستگاریم بگم ؛؛؛شب خاستگاریم داشتم پذیرایی میکردم دو تا بشقاب روی سینی مونده بود هول شده بودم ندیدمشون سینیرو برگردوندم جفت بشقابا تررررق افتادن کنار داداشم همه سرا برگشت؛ داداشمم کلا شوخه گفت سنگر بگیریم نکشیمون🤣🤣خیلی خجالت کشیدمهمه خندیدن🤪🤪🤪اما آخرشم باهاش ازدواج کردم🤣🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من هیجده سالم بود ک میخاست واسم خاستگار بیاد و همون شده شوهر ایندم من☺️☺️
تو اشپزخونه نشسته بودم و میخاستم چایی ببرم ما تو خونمون سماور داشتیم اما فک کردم مامانم تو قوری آب گذاشته
خلاصه جوش اومدو من چایی دم کردم بعد از اینکه بردم مامانم گف عزیزم چقد چاییات پر رنگه ، منم گفتم از کتری دم کردم دیگه ک بیچاره زد تو سرش ابروم رف جلو خانواده شوهر
آخه مامانم تو کتری سیب زمینی اب پز بار گذاشته بود واسه همین پر رنگ و بی رنگ و رو شده بود و من کلی خجالت کشیدم🥴🥴😒
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
ما خیلی سخت خواستگار راه میدیم بعد یه روز دیگه یکی اومد و خانواده خیلی پسندیدن و منم اصلا خوشم نمیومد دیگه قرار شد یه روز بریم بیرون
این پسره هم اول منو برد کله یه کوه یکم حرف زدیم بعد برد تو یه خیابون شلوغ که مثلا اب میوه بخوریم خودش نتونست پارک کنه به من گفت برو بگیر برا منم بیار 😶😑
حالا باز ایرادی نداشت تا اینجارو من حساب کرده بودم
بعد رفتیم یه محله بالاشهر که مثلا قدم بزنیم یکم راه رفتیم بهش گفتم دیگه برگردیم مثلا یه مسیر صاف بود
گیر داد که نه من اینو برنمیگردم باید بیای بریم پایین از پایین برگردیم حالت فک کنید یه جایی که شیب تند داره
ماهم مثلا رفتیم درباره خودمون حرف بزنیم
هرچی چرت و پرت گفت به کنار منم قبلا یه مشکلی داشتم جراحی کردم نمیتونستم زیاد دسشوییم رو نگه دارم
اینقدر منو راه برد تا تاریک شد هوا بعدشم تشنه اش شد رفت کلی آب معدنی و خوراکی خرید گفت کارتم یادم رفته من حساب کردم بعدشم اینقدر دور زد و راه رفت که
تو کوچه پس کوچه ها گم شده بودیم آنتم نمیداد که مسیرو از نقشه پیدا کنیم
منم دسشوییم گرفته بود اینم ول نمیکرد یه کله حرف میزد دیگه از دلدرد نشستم گوشه ی کوچه و تکونم نخوردم
اینم رفت مثلا ماشینو پیدا کنه و بیاره
همون گوشه دیدم خیلی تاریکه و درد داشتم خودمو راحت کردم و اصلا بماند بقیش
سوار ماشین که شدم دیگه نتونستم دووم بیارم از درد گریه ام گرفت😑😑😑😑
رسیدم خونه مامانم که وضعیتم رو دید زنگ زد قشنگ یه گوشمالی حسابی بهش داد دیگه ام جوابشونو ندادیم
خلاصه اگه خواستگار اومد اصلا جز یه کافه و پارک باهاش جایی نرید من دردش هنوز تو یادمه😂😂😂🤦🏻♀️🤦🏻♀️🤦🏻♀️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
موقعی که شوهرم اومده بود خواستگاریم. رفتیم تو اتاق حرف بزنیم.
شوهرم حرفهاش رو زد بعد گفت خوب حالا شما بگید از خودتون و شرایطتتون.
منم از بس هول بودم از خجالت و استرس
گفتم به نام خداوند بخشنده مهربان
فلانی هستم ۱۹ ساله😐
یعنی هنوز که هنوزه بعد ۱۴ سال شوهرم به شوخی گاهی وقتها صدام میزنه به نام خدا فلانی چند ساله بیا کارت دارم 😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
تو مراسم خواستگاریم فقط من و مامان و بابام و داداش ۵ ساله ام بودن و همسرم و پدر و مادرشون
همون جلسه ای که محرم شدیم، از اونجایی که تا اون موقع اصلا چایی نداده بودم، مامانم گفت الان وقتشه چایی ببری😌
منم اول به همسرم و خانوادشون تعارف کردم و اونام کلی ماشالله ماشالله میگفتن😅
من تا پشتم رو کردم بهشون که چایی رو ببرم سمت بابام، چادرم از روی سرم لیز خورد و افتاد زمین😱😱😱😱
اینقدر شوکه شده بودم که اصلا از جام نتونستم تکون بخورم😟😮😶
دیدم بابام داره چپ چپ نگام میکنه با خودش میگه دختر ما رو باش😏😏😑
تازه زیر چادرم یه شومیز سفید و شلوار لی تنگ پوشیده بودم😢😨
شرفم به باد رفتا😭
مامانم مثل برق و باد دوید سمتم و چادرش رو باز کرد تا همسرم و پدرش منو نبینن مثلا😐😐😐😐😐( که البته همسرم بعدا اعتراف کرد که کاملا همه چیو با جزئیاااااات دیده)
بعد اون وسط داداشم بلند گفت خدا رو شکر که موهاش معلوم نشد وگرنه آبروی هممون میرفت😂😂😂
توصیه ام به دختر خانومایی که در شرف ازدواجن اینه که یا به چادرشون کش بزنن
یا چادر لیز سر نکنن یا حداقل زیر چادر لباس مناسب بپوشن😅😅😅
یا قبل اینکه خواستگار بیاد، یه چند روزی با سینی چایی تمرین کنن که اینجوری به فنا نرن😎🤓🤓
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
یه خواستگار داشتم که مادرش اصلا ازمن خوشش نمیومد اما خودش خیلی سمج بود اینا همسایه خواهرمم بودن بعد مادرشوهرخواهرم فوت شد مادر پسره اومد خونه ابجیم تسلیت بگه و اینحرفا
موقع رفتنش ابجیم گفت برو کفشاشو جفت کن براش احترام بگذار منم رفتم کفشاشو از جاکفشی دربیارم جفت کنم جلوش
در همین حین با حرارت هم داشتم تعارف وتشکر میکردم ازش همینکه دستمو بردم سمت جاکفشی نمیدونم چجوری شد دستم محکم خورد تو صورتش
شترق صدا کرد حالا خونه هم شلوغ بود
صورتش سرخ سرخ شد من داشتم از خجالت میمردم
اونم بدون خداحافظی رفت هرچی ابجیم صداش زد وباهاش حرف میزد جواب نمیداد
بخدا از قصد نبود😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿
موقعی که شوهرم اومده بود خواستگاریم. رفتیم تو اتاق حرف بزنیم.
شوهرم حرفهاش رو زد بعد گفت خوب حالا شما بگید از خودتون و شرایطتتون.
منم از بس هول بودم از خجالت و استرس
گفتم به نام خداوند بخشنده مهربان
فلانی هستم ۱۹ ساله😐
یعنی هنوز که هنوزه بعد ۱۴ سال شوهرم به شوخی گاهی وقتها صدام میزنه به نام خدا فلانی چند ساله بیا کارت دارم 😐
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
چند سال پیش سرکار میرفتم....
یک روز من و صاحب کارم نشسته بودیم و حرف میزدیم
دیدم یک آقایی اومد تو مغازه با لباسهای کثیف و خاکی ، من یک لحظه فکر کردم اومد برای گدایی😳 اما اومده بود ازم خواستگاری کنه و همش میگفت من تو مسیر میبینمت و ازت خیلی خوشم اومده
اونقدر وضعیتش داغون بود که صاحب کارم گفت شوهرش نمیدیم میخواد درسش رو ادامه بده😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿