#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
سلام
خاطره من برمیگرده به شب خواستگاریم آقا من دم در که وایساده بودم شوهرم اومد مثلا دسته گل رو بهم بده میخواستم یواشکی جوری که کسی نشنوه بهش بگم ممنون شما خودتون گلید گل میخوام چیکار
نمیدونم اصلا چیشد یهو گفتم ممنون من خودم گلم شمارو میخوام چیکار
فک کنم بخاطر استرس زیاد سوتی دادم آخه هول شدم
😂😂😂😂
شوهرم که فهمید سوتی دادم قش کرد😂
کل جمع هاج و واج مونده بودن هی میپرسیدن چیشد چیشد منم از خجالت داشتم آب میشدم شوهرمم مثلا میخواست کسی نفهمه یه جوری جمعش کنه گفت هیچی بابا دسته گل اشتباه خریدم 😐
دلم میخواست خودمو و اونو با هم خفه کنم حالا من سوتی بدی دادم، قبول، این به کنار ولی آخه یکی نیست بگه عزیز من این چه جور جمع کردنیه اخه😂😂😂
آخرشم هیچکی باورش نشد دسته گل اشتباهی بوده همه یقین داشتن یا من گند زدم یا شوهرم ولی خداروشکر دیگه کسی پاپیچمون نشد بعد سوتی شوهرم، درکشون زیاد بود بزرگوارا😂
داداشمم تقریبا تا یه ماه بعد خواستگاری هی میگفت چه گندی زدی ولی من بهش نمیگفتم اصلااااا😌
و بجز خودمو شوهرم هیچکی نفهمیده البته تا الان که دارم میزارمش😅
اینم بگم یه شب بعد خواستگاری نامزد کردیمو بعد دوماهم عقد، الآنم حدود هشت ماهه که عقد کردیم ولی فعلا عروسی نکردیم 😊
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
سلام من یه روز برام خواستگار امده بود از مامانش خوشم نمیومد و خیلی پر حرف بودشب امده بودن خواستگاری منم تو اتاق گوش میدادم خواهرم زنگ زد از تهران بعد احوال پرسی از من راجب خواستگارم پرسید که منم بهش گفتم خیلی پرحرفه مثل یکی از فامیلامونه و فلان که بعد از رفتنشون رفتم بیرون مامانم گفت چرا اون حرفارو زدی نشسته بودیم صدات میومد خیلی بلند بود صدات 😂😂😂 خشکم زد منم به خاطر همین جواب خواستگارمو نه دادم از خجالت داشتم میمردم 😂😂😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
منو خواهرم دوقلوییم و خیلی خیلی کپی همیم
یروز واسه خواهرم یه خواستگار میاد
خواهر منم تو اشپز خانه بوده که مادر اقاهِه به پسرش اشاره به من میگه
به به چه دختر خوشکلی(خوشکل هست یا خوشگل🤔🤨)انتخاب کردی
که بعدش خواهر ما چای رو میاره
بعد مادر پسره میگه یه چند روزیه چشمام خراب شده همه رو دوتایی میبینم
من خاک برسرم هول میشم میگم خوچشمای کورتو باز کن ما دوقلوییم
هنوزم که هنوزه هروقت مادر شوهر خواهرمو میبینم خجالت میکشم اخه اون موقع هنوز 17سالم بود و نادان بودیم😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
امان از این چایی خواستگاری که چه کرده همه رو یه دور سوزنده 🤣😵
بالاخره نوبت چایی خواستگاری ماهم شد و من هیچ موقع چایی نیاوردم البته و این خان داداش بودن که همیشه زحمت چایی رو می کشیدن
بله چایی رو آوردن و
به همه تعارف کردن
پدر خدا بیامرزم و خود برادرم بسیار سریع چایی رو دست گرفتن و مشغول خوردن شدن
داماد بخت برگشته از همه جا بی خبر هم به خیال اینکه چایی سرده و قابل خوردن یه قلوب گنده رفت بالا که یهو دیدیم چشمای سبزش عین یه قورباقه زد بیرون 😳😩و دستش جلو دهن با سرفه بدو بدو رفت سمت در 🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂🏃♂
بیچاره حتی نمی دونس درهای خونه کدوم به کدومه فقط زد از آپارتمان بیرون
ما نمی دونستیم بخندیم یا ناراحت بشیم
مادرشم پشت سرش صداش می زد خاک بسرم چی شد
علی علی آقا
خلاصه بعدا فهمیدیم برعکس خانواده ما اینا عادتشونه چاییاشونو سرد می خورن
خلاصه مایی که تو خوردن یه چایی ام تفاهم نداشتیم بنظرتون این ازدواج می تونس سر بگیره ؟؟؟
البته تا حالاش که بعد ۱۵ سال خوب بوده🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
به خواستگارم گفتم دوست دارید شهید بشید؟گفت بله
گفتم ان شالله که میشید😂😂😂
بعدم گفت هدفم شهادته،منم گفتم احسنت
اتفاقا منم ک استخاره کرده بودم آیه و لاتحسبن الذین قتلوا ...اومده😁
کلی هم خوشحال شدیم ک سر شهادتش ب توافق رسیدیم😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفتم خواستگاری تو اتاق داشتم صحبت میکردیم گفت مشخصه به شیرینی خامه ای خیلی علاقه مندین
گفتم مشخصه شما هم آدم شناس ماهری هستین
گفت نه جعبه ی شیرینی که اوردین فقط سه تا دونه توش بود😐😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
خاطره من برمیگرده به دهه شصت ، اونموقع مدبود که اگه کسی خواستگاری میومد دختر میگفت قصد ازدواج ندارم
داماد خونشون با ما خیلی فاصله داشت ، همسایه ما با برادرشوهرم دوست بود ومعرف ما
روزهای پایانی زمستون بود ولی همه جا پربرف
خونه ما تو ارتفاع بود و خونه همسایه مون که باهاشون خیلی صمیمی بودم پایین تر از خونه ما اونور کوچه
داماد باخانواده اومده بودن اونجا ، دوستمون اومد گفت من چکار کنم ، منم که قصد ازدواج نداشتم😁
مامانم و داداشم رفتند تا اینو بگند ، اما رفتن همان و پسندیدن داماد همان
دیگه گفتن به دخترشون که شاید ده ساله بود بیاد به من بگه که بیام حیاط خونمون تا داماد منو از پشت بوم ببینه
منم از تو حیاط دیدمش پسر تقریبا تپل و بامزه ای بنظر میرسید ، گلوله های برف رو درست میکرد و اینورو اونور ، منم رد شدم البته با چادر رنگی و شلوار لی ، اون که چشمش به من افتاد درجا پسندید و رفت که از پله ها بره پایین
بگم که اونا بنایی داشتن و فقط آجری رو بجای پله گذاشته بودن
دیگه چشمتون روز بد نبینه قل قل تا پایین رفتن😂😂😂
همیشه میخندیم به اونروزها
خوبه عاشق نبودیم حالا وگرنه خدا میدونه چی میشد
بگم که الان نوه هم داریم 😍☺️☺️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
پسر داییم اومد خاستگاریم و از اون جایی که خیلی دوسش داشتم جواب مثبت دادم😁😅
دو روز بعد خواستگاری منو همسرم رفتیم برای ازمایش
اون موقع هنوز به هم محرم نبودیم من خیلی خجالت میکشیدم
رفتیم داخل ازمایشگاه و نوبت گرفتیم نشستیم
همسرم نشست منم یه صندلی با فاصله از همسرم نشستم
هر کی که اونجا بود وقتی مارو نگاه میکرد میخندید هی همسرم میومد پیش من ، من میرفتم اونورتر
باز اون میومد پیش من میرفتم اونورتر😑
الان ۴ ماهه که عروسی کردیم و شوهرم میگه اون موقع با فاصله ازم میشستی الان نمیزاری از کنارت جم بخورم 😅😅😅😅
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
برادرشوهرم رفت خواستگاری یکی از همشهری های ما،
تو جلسه مهریه خانواده عروس میگفتن پونصد سکه وخونواده داماد قبول نمیکردن بعد برادر عروس ک آخوند هم بود گفت مهریه رو بزاریم پای خانم صادق ک هم عروس شماست هم همشهری ما و خیلیم برامون عزیزه هر چ ایشون بگن ما حرفی نداریم
یهو مادرشوهرم وجاریم اشاره کردن گفتن بگو ۱۴سکه ب نیت ۱۴معصوم
منم ی اهمی کردم و گفتم والا چ بگم نظر من اینه ک 114سکه بزنیم ب نیت ۱۱۴معصوم ک ن سیخ بسوزه ن کباب حالا
با کلی فیس باصدای بلند هم حرف میزنم مجلس دس گرفتمه ک یهو اتاق ترکید ازخنده واقعا مردم ازخجالت تا سالها همین واسه من موند و دیگه تصمیم گرفتم هیچ وقت تو جمع حرف نزنم
ابروم رفت ب تمام معنا، تا چندوقت بعدش این اخونده هی میگفت عجب پارتی بازی کردی برای ما با ۱۱۴ معصوم🤣
خواهرم داشت اینو تعریف میکرد دخترش اومد گفت نههههه مااامااان ۱۱۱۴ معصوم داریما نه ۱۱۴ معصوم 😑خواهر گفت حقا ک دختر خودمی
مادرو ببین دخترو بگیر 😎😆
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿
یه بار یه خانمی تو مسجدمنو برای پسرش خواستگاری کرد خیلی زن مهربونی بود
خیلی از پسرش تعریف میکرد، مذهبیه و هر هفته هیئت میره و کلی تعریفای دیگه
یه روز قرار شد با پسرش بیان خونمون صحبت کنیم
روز موعود یه پسر چاقالو که ریش و سبیلش را از ته زده و با تیشرت و شلوار لی اومد😳
نشستیم صحبت کردیم، گفت امام خمینی را قبول نداره کلی هم به آقای خامنه ای بد وبیراه گفت
قشنگ نزدیک بودپرتش کنم😏 بیرون دیگه به احترام مادرش هیچی نگفتم
وقتی جواب رد شنیدن آنقدر هم سمج بود، مادرش میگفت گفته دختره رویاهام را پیدا کردم 😕
بعد از اینکه با شوهرم عقد کردم، فهمیدم با پدر شوهرم فامیلند هرشبم میومدن خونه پدر شوهرم یکسره مامانه عباس عباس میکرد
شوهرمم آنقدر بدش میومد
اومدیم یه جاخونه بخریم فهمیدیم خونه مال عباسه🤪
گفتم جواهرم باشه نمیخوام
مار از پونه بدش میاد...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری:
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
پیارسال تابستون یه نفر از من خواستگاری کرده بوده ولی چون سنم کم بود پدر و مادرم بدون اینکه به من بگن ایشونو رد می کنن
دقیقا سال بعدش تابستون صمیمی ترین دوست من با برادر اگ خواستگار پارسال من نامزد میکنن ،بعد ک اینا عقد کردن مامان من به من گفت حیف شدا !!
گفتم چی حیف شد 😟
گفت داشتی جاری دوست صمیمیت میشدی
گفتم :کی ؟ کجا؟
گفت برادر شوهر دوستت اومده بود خواستگاریت بابات ردش کرده بود
بعد منم هم ناراحت از شنیدن این خبر که اولا چه خواستگار خوبی رو از دست دادم (چون کاملا با معیار های من سازگار بود)و دوم خوشحال که یه حرفی یه پزی برای گفتن به دوستم دارم 😎😏
رسیدم به دوستم گفتم میدونستی توی همین تابستان برادر شوهرت اومده بود خواستگاری من ،اما من چون میخواستم درس بخونم ندیده ردش کردم 😌
بعد یهو دوستم گفت 😳مطمئنی زهرا برادر شوهر من اومده خواستگاریت
گفتم اره مگه فلان شخص نیست ،به فلان شغل
گفت چرا چرا خودشه ،ولی برادر شوهر من دی ماه پارسال عقد کرده ها ،بعد شما میگی این تابستان اومده خواستگاریت🧐
منم همون لحظه فهمیدم یادم رفته از مامانم بپرسم این خواستگار کی اومده بود ،نگو ایشون تابستون پارسال اومده بعد جواب منفی ما رفته سراغ یه دختر خانم دیگه و دی عقد کردن
بعد برای اینکه سوتی مو جمع کنم گفتم ،اوا راست میگیا 😚
انقدر خواستگار اومده ،هیچ یادم نبود ایشون کی اومدن
و قیافه دوستم 🤨😏
قیافه من 😗🙂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
#خاطره_خواستگاری
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رفته بودیم خواستگاری برای داداشم یک ربع که نشستیم مامانش دخترشو صدا زد از اتاقش بیاد
دخترش اومد کنار ما نشست مامانش گفت لیلاخانم چایی میاری برا مهمونا گفت عهه مامان حال ندارم خودت برو بیار 😐😐
ما همینجوری کپ کرده بودیم😳
مامانش خواست جمش کنه گفت لیلا از دانشگاه اومده خستس یکم ☺️
ببخشید
دوباره خانمه چایی اورد گفت لیلا جان بلند شو شیرینی تعارف کن میگفت مامان خیلی دوره به من، دستشون میرسه بر میدارن دیگه 😐😐
من که از شدت خنده چادرمو انداختم سرم میلرزیدم 😂😂😂😂
فقط دلم برا مامانش می سوخت که خجالت میکشید ولی امان از عشق وعاشقی این جوونا مهرش به دل داداشم بدجور نشسته بود وعروس خانواده ما شد 😁😂😂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿