eitaa logo
بهشتیان 🌱
29هزار دنبال‌کننده
181 عکس
31 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
4ـ نیکی در حق فرزندان.mp3
16.78M
🔸 درس چهارم: نیکی در حق فرزندان استادغلامی 🍃✨ نسل مهدوی
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 خرید آجر برای زائرسرای امام زمان(عج) زائرسرای اربعینی قائم در معرض آسیب‌! زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) در مسیر مرز‌های غربی کشور در حال ساخته؛ با توجه به فرا رسیدن فصل سرما باید هرچه سریعتر "نَما" بشه و گرنه به علت باراش باران زائرسرا دچار آسیب خواهد شد. متاسفانه حتی پنجره‌ها شیشه ندارن! 🏮هزینه‌ی کلی(با مصالح و ...) اجرای هر آجر نما ! حداقل یک آجر مشارکت کنید؛ شماره‌ کارت و شبا رسمی و قانونی زائرسرا حضرت قائم(عج) ●
6037991899988582
040170000000206596699008
🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
شب جمعه است؛ با خرید هر آجر برای این مکان مقدس شما در زیارت زائران کربلا شریک خواهند شد. با ۴۵ هزار تومن تجارت ابدی کن و خودت و امواتت رو در این ثواب باقی و صالح شریک کن ...😍 پل ارتباطی و گزارش کار 👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از  حضرت مادر
enc_17003176723113544162206.mp3
3.52M
آره این علویه واقعا علویه شاهکار زندگیش تو مسجد امویه عهده دار قیامه در مسیر امامه اومده فقط بده راه علی رو ادامه💚
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 تمام خاطر جمعیم برای چک‌به خاطر مادربزرگ نسیم بود و الان با این حرف دنیایی از استرس روی سرم آوار شد. نمیدونم باید تسلیت بگم یا شاکی باشم. چشم‌هام رو بستم و تا استرس تمرکزم رو ازم نگیره. نفس سنگینی کشیدن و نگران گفتم _تسلیت میگم عزیزم. همچنان گریه میکرد _غزال من چک رو چیکار کنم! به جای اینکه نسیم بهم دلداری بده انگار من باید آرومش کنم _ خدا بزرگه _به بزرگیش شکی نیست ولی به نظرت برای من که با حماقتم به حرف یه بیشعور گوش کردم و اون یکی دوستمم درگیر کردم، بزرگی میکنه؟ یا به حال خودم تنهام میزاره تا تنبیهم کنه احساس ضعف و سرگیجه باعث شد دست دراز کنم و نرده‌ی پله رو بگیرم تا روی زمین نیفتم. _نا امید نباش. ضعف توی صدام هم خودش رو نشون داد و نسیم متوجه تغییر صدام شد و دست از گریه برداشت. _غزال خوبی! بی حال چشمم رو بستم _آره _من باهات درد دل کردم. فردا آگهی میکنم تمام وسایل های مزون رو میفروشم چک رو پاس میکنم! قدرت تکلمم انقدر کم‌شد که به زور لب زدم _من بهت زنگ میزنم. بی خداحافظی تماس رو قطع کردم و گوشی از دستم افتاد. با تمام بی قدرتی که توی دست هام بود تلاش کردم تا نرده رو محکم‌تر بگیرم‌که از روی پله ها پرت نشم پایین. صدای امیرعلی رو شنیدم _خداحافظ عمه مریم آهسته گفت _با این شرایط مرتضی خیلی سخت راضی میشه _همه‌ش مقصر خودتی.صد بار گفتم این رفت و امد ها درست نیست هی زنگ زدی پیام دادی که اگر غزال میگفت با سر میومدی ولی من که میگم محل نمیدی. الکی گفتی دندونم درد میکنه من رو کشوندی اینجا. هم خودت رو پیش برادرت بی حرمت کردی هم آبروی من رو بردی. کاش زودتر متوجه من بشن. مریم لحنش رو مظلوم کرد _خب دوست دارم با هم باشیم _اینجوری مریم! متعجب گفت _غزال! از خوشحالی اینکه متوجهم شدن ناخواسته اشک از گوشه‌ی چشمم پایین ریخت _چی شدی یهو! صدای پاهاش رو شنیدم که با عجله سمتم اومد. _غزال خوبی؟ انقدر توان ندارم که بتونم جوابش رو بدم حسابی هول کرد _مریم بیا ببین چشه مریم دستم رو گرفت و نگران گفت _چقدر یخ کرده! پارت زاپاس وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇 الان‌پارت ۷۵۴هستیم😋 https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معلم زیست💯 تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم می‌ایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم می‌اومد تا اینکه محبت‌هاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریم‌تو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢 https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
وحشتناک عروس در شب نامزدی ساعت ۵ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم برق اتاق دخترم همچنان روشن است اولش فک کردم شاید با نامزدش بیدار مونده ولی وقتی از کنار اتاقش رد شدم با دیدن در نیمه باز دلم شور افتاد کمی که نزدیکتر رفتم دیدم دخترم با چشمانی باز از تخت آویزان است .سریع داخل اتاق شدم و ..... https://eitaa.com/joinchat/2606564098C696196bb0e
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
بابام شریکش رو زیاد می‌آورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونواده‌اش تمام بیمارستان‌ها و سردخونه‌ها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی می‌ترسیدم. احمد یک قدم برداشت سمت... https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ببین اربابش چه بلایی سرش آورد، فقط چون پیراهنشو با اتو سوزوند👇😱 اتو رو به برق زدم و لباسش رو روی میز اتو مرتب کردم و مشغول اتو کردنش شدم طولی نکشید که سیاوش دوباره داد زد: اتو رو به صورت ایستاده روی لباس گذاشتم و به اتاقش رفتم و گفتم: بله آقا! - کیف پولم رو از پایین برام بیار. کیف رو بهش دادم و دوباره به اتاق خودم برگشتم و ناگهان از بوی سوختگی که به مشامم خورد، محکم به صورتم سیلی زدم اتو رو برداشتم و از دیدن رد اتوی به جا مونده ی روی لباس، آه از نهادم بلند شد و بهش خیره موندم. سیاوش داد زد: پس این پیراهن چی شد؟ شک نداشتم برای تنبیه دستم رو با اتو بسوزونه. پیراهن رو توی مشتم فشردم و به اتاقش رفتم. سیاوش به سمتم اومد و خواست لباس رو از دستم بگیره که آب دهنم رو قورت دادم و با ته مونده ی جراتم گفتم: اتو... اتو افتاد روی لباستون! نگاهش رو ریز بین کرد و گفت: خب!؟ نفس گرفتم و لب زدم: سوخت! لباس رو از دستم کشید و یه نگاه بهش انداخت. دهنم باز مونده بود و لبام می لرزید. بی اراده اشکم روی گونه ام ریخت سیاوش با بهت نگاهم کرد و لب زد: برای این اینجوری گریه می کنی؟ - ببخشید آقا! به خدا عمدی نبود! نمی دونم چطور افتاده روی لباستون. دستش اندکی بالا رفت! چشم بستم و با نفس حبس شده، منتظر سیلیش موندم، ولی در کمال ناباوری دستش به آرومی کنار صورتم قرار گرفت و انگشت شستش قطره ی قلطان اشکم رو نوازش کرد. نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم. فکر می کردم آروم شده، ولی دست..... https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91
منه روستایی خدمتکار یه پسر بداخلاق بودم! یه روز پیراهنش رو با اتو سوختم و سیاوش برای اینکه تنبیهم کنه من رو... https://eitaa.com/joinchat/1005977702Cc8f1adff91 رمان سراسر هیجان ارباب رعیتی رسوایی شیرین👆❤️