بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت394 💫کنار تو بودن زیباست💫 صدای محبوبه خانم رو شنیدم _آ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت395
💫کنار تو بودن زیباست💫
دیسی از داخل کابینت برداشتم و برنج رو داخلش کشیدم و وسط میز گذاشتم. دو تا کاسه ماست هم پر کردم و کنار هر بشقابی گذاشتم.
جاوید وارد آشپزخونه شد و جوری با ولع نگاه میکنه که معلومه تا الان این غذا رو نخورده
صندلی رو عقب کشید و نشست. نفس عمیقی کشید و پرسید
_اسم این غذا چیه؟
_صبر کن بابات بیاد. شاید اون بدونه
سپهر وارد آشپزخونه شد و نگاهش روی دیس ثابت موند.کنایه وار گفتم
_بفرمایید. غذای شاهانهست!
نیم نگاهی بهم انداخت جلو اومد و سرجاش نشست. جاوید با اجازهای گفت کفگیر رو برداشت و برای خودش کشید و اولین قاشق رو توی دهنش گذاشت و نگاه من به سپهر خیره موند. جاوید با دهن پر گفت
_عجب چیزیه!
کمی ماست توی دهنش گذاشت
_چقدر خوشمزهست!
بدون اینکه نگاه از نگاه سپهر بردارم گفتم
_اره خیلی خوشمزهست
همزمان که قاشقش رو از غذا پر میکرد گفت
_اسمش چیه؟
_دمی زرد. غذای مورد علاقهی من
_واقعا هم دوست داشتنیه
ناخواسته چشمم پر از اشکشد
_من با این غذا بزرگشدم. خدا رو همشکر کردم و میکنم. البته این خیلی بهتر از اونیه که ما می خوردیم. چون این برنجش ایرانیه مال ما پاکستانی بود
اشک روی صورتم ریخت
_یه وقتا همین ماستم نبود و با آبلیمو میخوردیم. میخوای امتحان کنی؟
روی صحبت من با سپهر بود ولی جاوید که هنوز متوجه منطور من نشده گفت
_الان که با ماست مزه میده.سری بعد با آبلیمو میخورم
قاشق دیگه ای خورد و پرسید
_با آبلیمو خالی؟
سربلند کرد و متوجه نگاه من و سپهر شد و از سرعت جویدنش کمکرد
صدام لرزید
_اره با آبلیمو خالی. من غذا زیاد بلدم از امشب غذاهایی که تو تمام این سالها خوردم رو براتون درست میکنم. یه روز برنج رو زرد میکنم. فردا شوید میزنم پس فرداش رب میزنم. یه روز نیمرو میزنم روش. خیلی هم وضعمون خوب باشه یه تنماهی میخریم
سپهر غمگین از حرفهام گفت
_من خیلی بیشتر از چیزی که فکر میکردم لازم داری برات پول میفرستادم. اوننصرت خدا نشناس هر بار میگفت کفش میخواد مانتو میخواد چادر میخواد، اضافهتر هم میگرفت
_برو از دختر برادرت بپرس ببین بین کفش و پول و بابا چی رو انتخاب میکنه. حاضره سایهی پدر بالاسرش نباشه ولی کفش پاش باشه؟
با گریه ادامه دادم
_به خدا که آدم پابرهنگی رو به بی پدری ترجیح میده.
صندلی رو عقب فرستادم و ایستادم.
_بخورید نوش جونتون
_من از نصرت شکایت کردم
_اتفاقا منم موافقم ولی این چیزا کم و کسری های بچگی من رو جبران نمی کنه.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
سلام
آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینکقرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
هدایت شده از حضرت مادر
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️اشک های رهبر عزیزمان را از یاد نمیبریم
🌹«ای مولای ما!من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبروئی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؛ همه ی اینها را من کف دست گرفتم در راه انقلاب»
۱۳۸۸/۳/۲۹
اللهم احفظ قائدنا و حبیب قلوبنا
نائب المهدی
امامنا الخامنه ای حتی یصل
فرج مولانا المهدی (عج)
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت395 💫کنار تو بودن زیباست💫 دیسی از داخل کابینت برداشتم و
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت396
💫کنار تو بودن زیباست💫
به اتاق برگشتم و روی تخت نشستم.خاطرات شیرینی که با فهمیدن اینکه سپهر زنده بوده و بهم سر نزده برام تلخ شده
البته فقط از وقتی که مرتضی افتاد زندان وضع خونه انقدر خراب شد و تا قبل اون خوب غذا میخوردیم ولی وضعیت لباس من همیشه فقیرانه بود.
هیچ وقت قبول نمیکردم عمو رضا برام خرید کنه و دایی هم سالی یکبار خرید میکرد.
انقدر حالم بده که انگار کسی راه نفس رو از گلو برام بسته. برای اینکه از فکر بیرون بیام کنار کارتنی که کتاب هامداخلش بود نشستم و یکی یکی بیرون آوردمشون.
با دیدن عکس مامان کنار سپهر اشک تو چشمهام جمع شد و تیرکبینیم شروع به سوختن کرد.
با تمام دروغ هایی که دایی از سپهر گفته بود چقدر دوستش داشتم.
در اتاق آهسته باز شد سر بلند کردم و با دیدن سپهر آهی کشیدم و نگاهم رو به قاب عکس دادم
در رو بست و لبهی تخت رو بهم نشست. با حسرت گفتم
_این تنها عکسی بود که از تو داشتم. وقتی فقط برامعکس روی دیوار بودی خیلی دوستت داشتم.
ازت دفاع میکردم. سینه سپر میکردم و هر کس حرفی میزد که بهت توهین میشد رو میشوندم سرجاش. طوری که دیگه به فکرش هم نرسه بخواد پشت سرت حرفی بزنه.
وقتی برای اموات دور دیگ آش، فاتحه میفرستادن من برای توپنهانی از همه، فاتحه میخوندم.
خوبیهایی که خاله ازت میگفت رو پیش چشمم بزرگ میکردم و مدام میشمردمشون که به خودم ثابت کنم خوب بودی.
گاهی هم ازت دلگیر میشدم که با رفتنت باعث شدی من بی کس و کار باشم
اشک روی صورتم ریخت و با زاری گفتم
_همیشه میگفتم کاش نمرده بودی. کاش میموندی. اگر عمر مادرم کوتاه بود لااقل پدر بالای سرم بود.
تو چشمهاش نگاه کردم و با گریه گفتم
_اما الانمیگم کاش مرده بودی و انقدر داغ سر دلم نمیموند
غمگیننگاهش رو ازم گرفت و با حرص بین اشک هام گفتم
_تو اصلا مادرم رو دوست داشتی؟
آهی کشید و گفت
_خیلی دوستش داشتم!
همیشه با خودم فکر میکردم ازش عاشق ترم.
روزای آخر قبل رفتنم، خیلی اذیتش کردم.
بی محلی کردم بهش، تا مجبور به اومدنش کنم. سرش داد زدم کوتاه نیومد
اما، گفتم می رم یا من کم میارم یا اون!
رفتم. به سال نرسید!
خواب و خیال اون چشمای افسونگرش
خواب و خوراکم رو گرفت!
دلتنگیش نذاشت دووم بیارم! گفتم میرم میگم تو مسابقه عاشقی باهاش من بردم که کم آوردم
گفتم میرم دوباره شروع می کنیم اما آدرسی بهم دادن که توان قلبم رو گرفت. بهشت زهرا، ردیف...
آهی کشید وحرفش رو خورد
_من باختم. اون برد که طاقت نیاورد.
دیگه پلی برای بازگشت نبود.
پلی که باهم ساخته بودیم رو خرابش کردم.
_برای من میومدی
با بغض ادامه دادم
_مامانم خیلی غصه خورد نامرد
از گوشهی چشمنگاهم کرد و نفس سنگینی کشید
_تنها کسی که میتونه بهم بگه نامرد و بهش حق میدمتویی
_حالا که جایگاهت رو پیش من میدونی و بهم حق میدی بزار برم. من مال اینجا نیستم
رنگ شرمندگی از نگاهش رفت
_تو مال منی. پس باید خونهی من بمونی. همه چیزت هم دست من. جز اینجا هم هیچ کجا نمیری
اشکمرو پاک کردم و طلبکار گفتم
_کلا کارهات رو بی فکر انجاممیدی. بی فکر میری بی فکر برمیگردی. بی فکر نگه میداری
_همه رو درست میگی جز آخریش. سر اینجا ِآوردنت خیلی فکر کردم.
_هر وقتی که بتونم و در باز بشه یه جوری میرمکه عمرا بتونی پیدام کنی
با خیال راحت و خونسرد گفت
_اگر دری باز موند برو
چند ثانبه سکوت کرد و اینبار با چشم غره گفت
_تو غلط میکنی پات رو از در این خونه بی اجازهی من بیرون بزاری. هم روی مهربونم رو دیدی هم اون روی سگم رو.پس غلط اضافه نکن بشین سرجات
حق با جاویده. دربرابرش مظلوم باشی و سکوت کنی شرمنده میشه توضیح میده و هر چی جلوش بایستی سپر میگیره تا حتی یک تیر هم بهش نخوره
نگاه خیرهش رو بعد از چند ثانیه ازم برداشت. ایستاد و سمت در رفت که گفت
_فردا شب پدربزرگت یه مهمونی تدارکدیده. به خاطر ورود تو
مکثی کرد و دستگیرهی در رو پایین داد
_امیدوارم جوری برخورد کنی که شخصیتت رو بالا ببره
میدونم چیکار کنم!
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
معلم زیست💯
تنها معلم مرد مدرسه، هر روز کنار میزم میایستاد و درس میداد. تمام توجهش توی کلاس به من بود اوایل بدم میاومد تا اینکه محبتهاش زیاد شد و خیال خام به سرم زد حتما میخواد بیاد خواستگاریمتو ذهنم باهاش ازدواج هم کردم تا اینکه یک روز از یکی شنیدم....😢
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564
سلام
آقایی در پیک موتوری پخش غذا کار میکرده که تصادف میکنه و پاش میشکنه و الان یک ماه و نیمه که تو گچ هست و مستاجره و بیمه هم نیست و یه همسر و و یک بچه داره. به گروه جهادی ما اطلاع دادند ما رفتیم تحقیق و متوجه شدیم که این خونواده فقط با نون خالی دارن زندگی میکنند و این نون رو هم نانوایی سر کوچشون بهش رایگان میده. ما هم دست یاری برای این هموطنمون رو به سمت شما دراز کردیم. صدقه هم به این خونواده میرسه. عزیزان هر چقدر که در توانتون هست حتی شده ۵ هزار تومان به این خونواده کمک کنید اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها🤲🌹
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی زیرنظر پایگاه بسیج شهید عبدلی حوزه بسیج ۲۸۸نجمه اسلامشهر فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینکقرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
نگار بعد از #فوت پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای #زندگی کنه که اونجا #سرایدار بودن غافل از اینکه احمدرضا #تک_پسر اون خونه بهش #علاقه💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره....
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت397
💫کنار تو بودن زیباست💫
بیرون رفت و در رو بست.
فردا بلایی سرشون بیارم تا بفهمن من دخترم مادرمم، نه نوهی اینها.
در اتاق باز شد و جاوید داخل اومد. نگاه پر از التماسی بهم انداخت و روی زمین کنارم نشست. چشمش به قاب عکس توی دستم افتاد و کنجکاو گفت
_ایشون مادرتِ؟
آهی کشیدم و با سر تایید کردم
_خدا بیامرزشون. چقدر شبیهش هستی!
_مادرم خیلی مظلوم بوده
_خدا رحمتشون کنه.
لحنش رو پر از التماس کرد
_اومدم یه خواهش ازت بکنم
عکس رو کناری گذاشتم و یکی از کتابها رو بیرون اوردم
_چه خواهشی؟
_میشه خواهش کنم دست از لجبازی برداری و مهمونی فردا شب رو که بابا بهت گفته، بیای؟
ابروهامبالا رفت
_مگه من گفتم نمیام. خودش بهت گفت؟
خیره نگاهم کرد و درمونده گفت
_یا ابوالفضل! میخوای بیای چیکار کنی؟
از لحنش لبخند کمرنگی روی لب هام نشست
_بالاخره تو دوست داری بیامیا نه!؟
_اینجوری که میگی میخوای بیای معلومه قراره چیکار کنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و اهی کشیدم
_بهم حق بده.
_به تو حق میدم.ولی از عکس العمل بعد بابا میترسم
_نترس. هیچی نمیشه
نگاه نگرانش رو ازم گرفت
_غزال این ها همه پلههست برای رسیدن تو به دانشگاه. برای راضی کردن بابا برای ازدواجت بامرتضی
_اینایی که گفتی برام مهمه خیلی هم مهم. اما نمیتونم این فرصت رو از دست بدم
ملتمسانه گفت
_خواهش میکنم
خیره نگاهش کردم. این ترس جاوید ته دلمرو خالی میکنه. صدای سپهر بلند شد
_جاوید
رو به در گفت
_الان میام بابا
تن صداش رو پایین آورد
_دوباره میام باهم حرف بزنیم
ایستاد و با عجله بیرون رفت
کاش دیگه برای حرف زدن نیاد. استرسش باعث میشه ترس به دلم بیفته.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌.
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت397 💫کنار تو بودن زیباست💫 بیرون رفت و در رو بست. فردا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت398
💫کنار تو بودن زیباست💫
به جاوید که روبروم نشسته نیمنگاهی انداختم و بالای مقنعهم رو مرتب کردم
_غزال چرا داری اینجوری میکنی؟
با اینکه متوجه منظورش هستم ولی پرسیدم
_چه جوری؟
_آخه کی تو مهمونی خانوادگی با مانتو مقنعه میاد؟!
_کدوم خانواد؟ من یه خانواده دارم که تو جمعشون باتونیک و روسری بودم. جمعی که امشب قراره برم پیششون همهشون برام غریبهن
درمونده گفت
_خب نکن دیگه! چند روزه دارم پُزت رو میدم که خواهرم تحصیلکردهست با شعوره...
_اولا برو حرفت رو پس بگیر دوما من جز اینا لباسی اینجا ندارم
_برات خریدیم دیگه!
_لباس باید به سلیقهی خودم باشه
اخم کرد و ایستاد
_من توی سه روزی که اینجایی همه جوره هوات رو داشتم تو همبه خاطر من حرف گوش کن. اگر هم انقدر معرفت نداری که دیگه هیچی
ناراحت از اتاق بیرون رفت. نفس سنگینی کشیدم و چشمم به مشمایی افتاد که دیروز بهم داد.
مشما رو برداشتم و صدای سپهر رو از بیرون شنیدم
_حاضر شده؟
جاوید گفت
_بله
محتوای مشما رو روی تخت ریختم. دو تا تونیکو روسری همرنگشون. یکی آبی و اون یکی کرمی.
خیلی دوست داشتم امشب رنگ تیره بپوشم ولی انگار چارهی دیگهای نیست. لباس آبی رو پوشیدم.
در اتاق رو نیمه باز کردم و گفتم
_من یه سوزن لازم دارم
سپهر گفت
_ببین چی میخواد!
فشاری به در اومد خودم رو کنار کشیدم نگاه دلخور جاوید با دیدن لباس توی تنم از بین رفت و لبخند رضایت بخشی رو لبهاش نشست
_سوزن برای چی؟
به روسری اشاره کردم
_گره که نمیتونم بزنم!
_صبر کن الان برات میارم
با عجله بیرون رفت.روسری رو برداشتم
روبروی آینه ایستادم و رو روسری رو روی سرم انداختم
با حرص تو چشمهای خودم خیره شدم.
مامان یه لباس عوض کردم. فکر نکنی قراره باهاشون بشینم گل بگم و گل بشنوم.
اینا همشون باید تاوان اون روز هایی که از تنهایی و بی کسی بالای سنگ قبر شکستهت اشکمی ریختم و آرزوی داشتنت رو میکردم، بدن.
فقط خدا کنه هیچ کس باهام حرف نزنه
_غزال ببین کدوم اینا رو میخوای؟
نگاهی به دست جاوید انداختم.یه کلیپس ریز و یه سوزن بغلسر.
_از کی گرفتی؟
_زن عمو. به خدا زن خوبیه اصلا هم تو اتفاقاتی که برای مادرت افتاده نفش نداشته
سوزن بغل سر رو برداشتم
_دستت درد نکنه
سمت آینه چرخیدم و روسری رو با سوزن بغل سرم بستم.
_چقدر بهت میاد!
_ممنون. بابات حاضره؟
_اره منتظره توعه
_برو الان میام
لبخندی زد و بیرون رفت.
چادر نمازی که جاوید برام آورده بود رو روی سرم انداختم و بیرون رفتم.
سپهر با دیدنم ایستاد و سمت در رفت
_من نمیام اونجا برای خوشگذرونی میدونی که؟
ایستادو سمتم چرخید
جاوید مضطرب نگاهم کرد
_اصلا هم براممهم نیست اونایی که پایین کیا هستن که بخوای معرفیشون کنی
_میدونم
_دارم میام که هر چی بلدم بگم که اون روزهایی که باعثش بودن رو تلافی کنم
_اینم میدونم
_میدونی و میخوای ببریم؟
چند قدم سمتم اومد و جاوید هم با احتیاط بهمون نزدیک شد.
از بعد اون دو تا سیلی، یکم از نزدیکی زیاد باهاش ترس دارم. ناخواسته نگاهم رو به زمین دادم.
_بهت حق میدم که باهاشون اخت نگیری. مخصوصا که نمیدونم زن عموت چیا بهت گفته. حرفت رو بزن که امیدوارم حرف دل من رو بزنی. ولی بی ادبی نکن
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم
_بی ادبی هم تو برنامهم هست
با نکانگشت چند صربهی آروم به سرشونم زد
_این رو بدون که من بی ادبی هات روبیجواب نمیدارم. ضمن اینکه به پای من هم نمینویسن.همهش میره پای خالهت که وظیفهی تربیتت رو به عهده گرفته بوده.
حالا اگر دوست داری آبروش رو ببری هر طور صلاح میدونی رفتار کن.
دستش رو به تهدید بالا آورد و گفت
_عواقب بعدش رو هم بپذیر. چوناز این به بعد رو به پای من مینویسن
چرخید و سمت در رفت.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌. 🖊 : فاطمه علیکرم 🍂 هدیبانو🍂 🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫 ╔═💫🍂════╗ @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
_😭😭😭😭
+چرا گریه میکنی؟
_دیروز مادر شوهرم اومد #خونمون، یخچالو باز کرد، دید که #میوه هارو با پلاستیک گذاشتم تو #یخچال، کلی #مسخرم کرد😭
+اخه کی دیگه از این کارا میکنه #دختر؟🤦♀
_خب من که بلد نیستم😢
+مگه تو کانال هنر خانه داری جویین نیستی؟😒
_نه، چی هست؟
+یه کاناله که ترفند #خونه داری یاد میده، این که چجور وسایل رو #تزئین کنی و خونت #شیک و #باکلاس باشه، تازه کلی کارای هنری هم داره...
_وااقعا؟ وای نمیدونستممم😳
+بیا لینکشو بهت میدم ولی به کسی نگیا🤫خزش میکنن..👇
https://eitaa.com/joinchat/1416102027C206c14c564