#نماز_اول_وقت📿
هر ڪس عادت به تأخیر در #نمازها
ڪرده اســت خود را براے تأخیر در
همــــه امـــــور زندگے آمــاده ڪنـد!
تأخیر در #ازدواج و ڪسب رزق و ...
#آیت_الله_بهجت(ره)
#پای_حرف_ولی💚
قرآن به ما میگوید
در کار خیر و کمکهای مؤمنانه #مسابقه بگذارید؛
یعنی سعی کنید شما جلوتر از دیگران حرکت کنید و بروید. و این کار به نظر من مهم است.
حتّی این اِطعامهای #محرّم را هم ــ
که حالا در ایّام محرّم بعضی از هیئات و بعضی از مردم که تواناییهایی دارند نذری و اِطعام درست میکنند ــ
میشود به این شکل کمک مؤمنانه به خانوادهها به شکل کاملاً پاکیزه و دور از مشکل سرایت و این حرفها انجام داد.✨
← انقلابیگری به معنای واقعی کلمه اینها است. انقلابیگری با زبان نیست، باعمل است؛🍃
عمل جلوتر از زبان بایستی انسان را راه ببرد. و واقعاً کسانی که در این زمینهها فعّالیّت کنند، کار انقلابی انجام میدهند؛
اینها انقلابیگری است✌️🏼
• سیــ♥️ـــدعلی خامنه ای
{۱۰ مرداد ۹۹}
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#بادبرمیخیزد
#قسمت13
✍ #میم_مشکات
اما متاسفانه آن روز،همه تلاش و صبر معصومه، بی فایده ماند چرا که تا شب راحله از جوش و خروش نیفتاد. هرچند به جز یکی دو ساعت اول که گاهی زیر لب غرولندی میکرد تا شب ساکت بود ولی چشم های فندقی رنگش آنچنان غضب آلود بود و ابروهای مشکی اش چنان در هم بود که معصومه ترجیح داد تا آرام شدن اوضاع صبر کند. این اولین باری بود که عصبانیت راحله این همه طول کشیده بود. تنها آمدن پدر توانست اندکی از این خشم کم کند.
راحله دردانه پدر بود. نه اینکه پدر او را بیشتر دوست داشته باشد،نه، اما شاید چون فرزند ارشد بود و از طرفی خصوصیات اخلاقی اش او را تبدیل به دختری محجوب،صبور و منطقی کرده بود باعث می شد پدر به عنوان سرپرست امور خواهرانش به اون نگاه کند... این تمایزات و شاید اینکه شباهت زیادی بین او و مادر وجود داشت باعث شده بود راحله جایگاه ویژه ای نزد پدر داشته باشد و خواهران دیگر که هرکدام به خوبی های راحله اعتراف داشتند با کمال بزرگواری این برتری را پذیرفته بودند و هیج کدام سعی در ورود به این حیطه نداشتند. راحله فرشته نبود. او نیز مانند هرکس دیگری اشتباهاتی داشت اما شاید چون همیشه در پی یافتن راه درست بود باعث می شد اشتباهاتش کم شود.
البته رفتار پدر هم به گونه ای نبود که حسادت بقیه را برانگیزد زیرا به هرکدام از دخترهایش جداگانه و ب طور خاصی عشق می ورزید و همین باعث می شد هیچ کس نخواهد جایش را با دیگری عوض کند. از طرفی راحله هیچ وقت از این برتری موقعیت، سو استفاده نمیکرد. به علاوه چون این برتری باعث وظایف و مسئولیت های بیشتری نسبت به بقیه بود بقیه ترجیح میدادند همان نقش های راحت خود را ایفا کنند.
از دید راحله نیز پدر مردی بود با تمام خصوصیات جالب و ویژه یک مرد. مردی که اصول اخلاقی اش را قبل از آنکه توصیه کند خود عمل میکرد و هیچ گاه چیزی نمیتوانست وسوسه اش کند که اخلاق را زیر پا بگذارد. همسرش را عاشقانه دوست داشت و در پدر بودن مردی بود بی نظیر ... در طول بیست سال زندگی، راحله هیچ گاه ندیده بود پدرش رفتاری غیر منطقی داشته باشد و یا از موقعیت پدری خودش سو استفاده کند. برای همین به راستی حکم ستون خیمه زندگیشان را داشت.
آن شب هم با آمدن پدر که همراه با شوخی ها و مهربانی های همیشگی اش بود راحله توانست کمی آرامش خود را باز بیابد و ناراحتی اش را فراموش کند.
مردی پنجاه ساله، با موهایی ک زودتر از موعد جو گندمی شده بود... چشمانی نه چندان درشت، با نگاهی ارام و نافذ..ابروهایی صاف و پر پشت و ریشی کوتاه که مخصوص حاجی های بازاری بود ترکیب چهره ای بود که راحله عاشق نگاه کردن به آن بود...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#بادبرمیخیزد
#قسمت14
✍ #میم_مشکات
با این اتفاقات و با یک خواب شبانه، روز بعد، آرزوی معصومه برآورده شد و راحله مثل قبل خوش خلق و سرحال سر سفره صبحانه نشست. خوردن صبحانه در هوای گرگ و میش و سرد زمستان، دور کرسی و با خانواده لذتی خاص داشت که حتی شیمای عاشق خواب هم نمی توانست از آن دل بکند و ترجیح میداد با چشمان خواب لقمه اش را بجود و باعث خنده بقیه بشود اما این همنشینی را از دست ندهد.
در خانواده شکیبا رسم نبود که کسی بعد از طلوع افتاب بیدار شود. پدر همیشه موقع اذان صبح که میشد رادیو را روشن می کرد تا بچه ها با صدای اذان بیدار شوند و در جواب غرولند بچه ها می گفت:
-به قول عزیز، صدای اذون تو خونه پخش بشه برکت میاره...
بعد از نماز هم بساط صبحانه به راه بود. و خب وقتی شب همه زود بخوابند دیگر بیدار شدن صبح خیلی سخت نخواهد بود. در این خانه همه چیز ریتم خودش را داشت و از بلاهای مد روز که مدل زندگی را به هم زده بود خبری نبود.
زمستان ها هم که هوا سرد می شد، مادر که عاشق کرسی بود،کرسی اش را می اورد و در اتاقی که برای این کار گذاشته بود جا میداد. خانه باغی بزرگ، هر بدی داشت این خوبی را داشت که خیالت راحت بود جا کم نمی اوری... هرچند در خانه های کوچک هم گذاشتن کرسی چندان کار سختی نبود.
مادر، اتاق بزرگ و دنج پشتی را که افتاب گیر بود و با در مجزایی به باغ اطراف خانه باز میشد مخصوص این کار کرده بود. میز کرکسی را میگذاشت و لحاف کرسی کرم قهوه ای را که گل های درشت سبز و سرخ داشت و پر از مهره دوزی بود رویش می انداخت.
بالای کرسی که نزدیک دیوار بود دو تا بالشت گرد و بنفش با رویه های سفید را میگذاشت برای پدر و پدر هم همیشه خودش دو تا بالشت دیگر می اورد و کنار خودش میگذاشت برای مادر و به شوخی میگفت:
-شاه بی وزیر کی دیده?
هیچ وقت بچه ها نمیفهمیدند چرا هر سال زمستان این اتفاق تکرار میشود. تا اینکه بالاخره یک روز معصومه که از بقیه فضول تر بود و با نگاه ریز بینش به همه جزییات دقت میکرد بعد از کلی این پا و آن پا کردن سوالش را از مادر پرسید. مادرش لبخندی زده بود و گفته بود:
-احترام مرد خونه باید حفظ بشه. با این کار معلوم میشه که آقای خونه اونه
این جواب بیشتر از انکه مشکل را حل کند معصومه را گیج کرده بود. شاید هنوز چند سالی وقت لازم بود تا معصومه پانزده ساله آن روز، معنی عشق را بشناسد.
شبهای زمستان هم مانند صبح ها اتاق کرسی محل جمع شدن خانواده بود. همه دورش می نشستند و هرکسی به کار خودش سرگرم بود. خوبی اش این بود که هیچ کس علاقه ای به تلویزیون نداشت و این اتاق از این بلای الکترونیکی روز در امان مانده بود. تنها تلویزیون خانواده در هال بود. آن هم گاهی شیما به طمع کلاه قرمزی یا جدیدا فوتبال نگاه کردن یا پدر به هوای دیدن اخبار ساعت نه، سری به آن میزدند و دیگر والسلام.
خب،بعد از این توصیفات بهتره سری به معصومه بزنیم و ببینیم آیا توانست چیزی از ماجرای راحله و آن پسره! بفهمد یا نه..
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
هدایت شده از فروشگاه بهارنارنج🌸🌱
|🧕•°.
ست روسری و ساق دست
طرح ﴿ساده﴾
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🛒
#عید_غدیر_مبارک😍🎉
#کد_69
برای شرکت در چالش😍😍👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2085224474C0bfd1a39e7
#جوایز_فوقالعاده👌🏻😎
✅ رهبر انقلاب:
عزاداری محرم باید بر اساس ضوابط ستاد ملی مبارزه با کرونا برگزار شود .
#پای_حرف_ولی💚
229528_341.mp3
4.02M
#به_وقت_مداحی🎧
یابن الحسن بگو کجایی...
تنگه دلم از این جدایی...💔✋🏻
#جمعه_های_مهدوی🌱
13990510_39462_1281k.mp3
10.13M
🎙بشنوید | صوت کامل سخنرانی تلویزیونی رهبر انقلاب به مناسبت عید سعید قربان.
۹۹/۰۵/۱۰
📣📣📣📣📣📣📣📣📣
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
🌺مسابقه مجازی حاضران غدیر🌺
✅در دهه ولایت هر روز یک سوال مطرح و به قید قرعه به یک نفر هدیه ای اهدا خواهدشد.
📱برای شرکت در مسابقه جواب صحیح و نام و نام خانوادگی را به پیوی ادمین کانال
@Zahra1362212 ارسال نمایید.
@Behnam1399
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
#بادبرمیخیزد
#قسمت15
✍ #میم_مشکات
بعد از صبحانه، شیما به مدرسه رفت و مادر هم رفت تا رسم هر روزه را به جا بیاورد و پدر را تا دم در بدرقه کند.
حالا فرصت مناسبی بود. معصومه و راحله بساط صبحانه را جمع کردند. معصومه زیر لحاف نشست و وانمود کرد در حال تست زدن است. آخر امسال کنکور داشت. راحله هم کتاب رمانش را در دست گرفت و خزید زیر لحاف کرسی. چند دقیقه ای گذشت. معصومه همانطور که چهار خانه های برگه تست را سیاه میکرد گفت:
-دیروز خیلی عصبانی بودی! با کسی دعوات شده بود?
-تقریبا!
-با کی?
راحله کتابش را ورق زد و خیلی کوتاه گفت:
-مهم نیست!
چه جواب کوتاه و مایوس کننده ای! اولین تیر معصومه به سنگ خورد. این جواب یعنی راحله علاقه ای به صحبت نداشت و همین قضیه را سخت می کرد. سعی کرد غیر مستقیم وارد شود. دوباره چند تایی تست زد، بعد کتاب را بست و گفت:
-راحله? دانشگاه خوبه? اصلا ارزش داره که اینقد به خاطرش سختی بکشه آدم?
راحله لبخندی زد که معلوم نشد بخاطر داستانی بود که میخواند یا سوال معصومه، بعد جواب داد:
-ای! هم خوبه هم بد! بستگی داره برای چی بخوای بیای دانشگاه!
- محیط ش چی?خوبه? منظورم اینه دختر و پسر قاطیه آدم اذیت نمیشه? آخه یجوریه آدم با پسرا سر ی کلاس بشینه!
راحله جمله ای از کتابش را خواند و گفت:
- نه زیاد! کاری ب کار هم ندارین ک! بعدم مگه میخواد چی بشه! داریم درس میخونیم دیگه... وقتی حدود و حریم رعایت بشه چه اشکالی داره..مث مهمونی هست دیگه...تو مهمونی هم همه هستن
معصومه سعی کرد یواش یواش به موضوع اصلی نزدیک شود:
-خب آخه بعضی پسرا خیلی موذی ان! هرچقدرم تو حواست باشه بازم ی کاری میکنن که صدای آدم در بیاد!
راحله دوباره لبخندی زد ک این بار معلوم بود از دست معصومه ست، کتابش را بست و گفت:
- پس بگو! تو باز فضولیت گل کرده داری میترکی! مشکلت هم دانشگاه نیست. فکر کنم تو تا ته و توی ماجرای دیروز رو در نیاری ول کن نیستی...
معصومه نیشش تا بناگوش باز شد. اما هرچقدر که راحله بیشتر راجع به ماجرای دیروز توضیح میداد نیشش بسته تر شد!!
چیزی که معصومه از دیشب در ذهنش تصور کرده بود زمین تا آسمان فرق داشت با آنچه خواهرش تعریف میکرد.
او هم مثل همه دخترانی که دانشگاه را تنها از پرده سینما یا صفحه تلویزیون دیده بودند، فکر میکرد انچه که برای راحله اتفاق افتاده آغاز یک ماجرای عاشقانه ست.
ماجرایی که مثل خیلی از فیلم ها و داستان ها، با یک دعوای سطحی بین دو همکلاسی شروع میشود و بعد از کمی کشمش به عشقی افسانه ای بدل میشود.
#ادامه_دارد...
.....★❤️★.....
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑🌑
#بادبرمیخیزد
#قسمت16
✍ #میم_مشکات
اما آنچه راحله تعریف میکرد هیچ جایی برای خیال پردازی معصومه باقی نمی گذاشت... دعوا با استادی سوسول و از خود راضی، رد وبدل شدن حرفهایی تهدید آمیز که به هیچ عنوان شبیه یک دعوای سطحی نبود و آخر سر تشر خواهرش به آن پسره! مبنی بر اینکه حتی اگر درس را حذف کند و یک ترم عقب بیفتد از وی معذرت خواهی نخواهد کرد.
شاید اگر شخص دیگری ب جز راحله این حرفها را میزد میشد به این توپ و تشر ها اعتنا نکرد اما راحله چنین آدمی نبود. اگر حرفی میزد سر حرفش می ایستاد و بنابراین جای امیدی برای تبدیل این رابطه به یک رابطه عاطفی باقی نمی ماند. مخصوصا با توصیفاتی که راحله از آن جناب میکرد:
پسری تهرانی،لوس و سوسول، با آن موهای آلا مد، زنجیر طلا و تیپ جین پوشش هیچ شباهتی به خواستگار های راحله یا تیپ و قیافه هایی که راحله می پسندید نداشت و معصومه را بیشتر مایوس کرد و متقاعد شد که باید از خیر ماجرای عشقی بگذرد...
هرچند معصومه فراموش کرده بود گاهی حقیقت از دل عجیب ترین اتفاقات سر بر می اورد.
راحله که در حین صحبت هایش متوجه وا رفتن معصومه شده بود، بعد از اتمام صحبتش پرسید:
-حالا تو چرا مث شیر برنج وا رفتی?
و وقتی معصومه دلیل سرخوردگی اش را بیان کرد راحله یک آن ماتش برد و بعد، چنان از خنده منفجر شد و کتاب منسفیلد پارک را محکم بست، که من مطمئنم تن جین آستین بیچاره در گور لرزید!
صدای خنده راحله آنچنان بلند بود که مادر را به اتاق کرسی کشاند:
-چه خبره دخترا?چی شده?
راحله که از شدت خنده نمیتوانست حرف بزند به معصومه اشاره کرد و با نفس هایی منقطع گفت:
-این..این...برام شوهر .. پیدا کرده... اونم...چه کسی!
مادر با تعجب به معصومه نگاه کرد. معصومه که هم گیج بود و هم شرمنده لحظه ای به مادر خیره شد و بعد سرش را پایین انداخت. مادر پرسید:
- شوهر پیدا کرده?یعنی چی?
راحله که سعی می کرد آرام باشد دستش را روی دلش گذاشت و گفت:
-پارسا!میگه فک کرده منو پارسا ...
اما دیگر نتوانست حرفش را ادامه دهد...
مادر که گویا از جریان خبر داشت نگاهی به معصومه کرد:
-آره معصومه?
معصومه، معصومانه سری به نشانه تایید تکان داد و این بار نوبت مادر بود که بزند زیر خنده!
اینطور که ب نظر میرسید هر سه نفر از چیزی به نام "جادوی زمان" بی خبر بودند...
#ادامه_دارد...
.....★❤️★.....