پلهها را بالا رفتم، خواستم بروم داخل که صدایش، نگهم داشت.
آرام، با خجالت و سربه زیر😔
«دخترم برایت امکان دارد مقداری تخم مرغ برای من بخری؟»
از اهالی افغانستان بود.
دلم برایش سوخت. غریب بود اینجا.
گفتم: « پدرجان اگه ممکنه چند لحظه باشین تا من میوهم رو بخرم بعد میام براتون تخم مرغ میگیرم»
سری تکان داد و نشست همانجا.
مشغول خرید شدم.
دوباره صدای مبهم و آهستهاش به گوشم خورد. برگشتم. پشت سرم بود.
«دخترم کیسهها را بده برایت نگه دارم»
امتناعم را که دید ناراحت شد.
« چرا نمیگذاری کمکت کنم. تو به من کمک کردی، من به تو کمک میکنم.»
کیسهها را دادم
آورد برایم کنار ماشین.
داشتم از میوههای مختلف برایش یک کیسه کوچک جدا میکردم.
فهمید
« دخترم برای من نگذاری، دندان من اینها را نمیگیرد»
خیال کردم دندان ندارد.
گفتم موز هم؟
لبخندی زد و گفت: «نه! دندان من نمیگیرد اینها را»
جا خوردم
فهمید که نفهمیدمش.😞
آرام گفت: «این روزی شماست. من نمی توانم روزی شما را بخورم.»
و من ماندم در #زیبایی این تعبیر و #سادگی اش که «دندانم نمیگیرد از روزی کسی بخورم»
گفتم: «نگران نباشید. به نیت شما خریدم.»
و برق خوشحالی را در چشمش دیدم.
چند لحظه بعد پیرمرد رفته بود.
با یک شانهٔ تخم مرغ و دو سه تا انار و ...
و من مانده بودم در خم اول کوچه معرفت🥺
دوباره دلم سوخت. اما این بار برای خودم😞
✍ زحل 🪐
@BehrouzTeam🌈🌤
🌻#ساده_اما_قشنگ_۲🌻
داشتم می پیچیدم توی خیابان اصلی که ناگهان چشمم خورد به مرد کفاشی که کنج خیابان بساط کرده بود و سرش به کار بود. زدم روی ترمز و برگشتم عقب کنار بساطش ایستادم.
«سلام آقا! خسته نباشین. وقت دارین چسب کفش منو درست کنین؟»
دو سه روزی بود که چسب کفشم خراب شده بود و راه که می رفتم توی پا لخ لخ می کرد و بندش روی زمین می کشید.
«علیک سلام. اگر صبر داشته باشی درستش میکنم.»
لهجه کامل افغانستانی همیشه برایم جذاب است.
گفتم چشم و منتظر شدم.
«راست است یا چپ؟»
«راست»
و فکر کردم مگر فرقی هم می کند؟!
یک لنگه راست دمپایی برایم آورد و گفت: «پیاده نشو، این را بپوش و کفش را بده.»
تازه فهمیدم منظورش چه بوده. تشکر کردم و کفش را دادم. مرد کفاش نشست و مشغول کار شد.
دخترکم سرک می کشید که کارش را ببیند، با همان روسری و چادری که صورت کودکانه و معصومش را قاب گرفته بود.
«دخترت است؟»
«بله»
همان طور که داشت چسب قبلی را می شکافت لبخندی زد و گفت:
«مادر، خوب. دختر، خوب.»
آمدم تشکر کنم،مهلت نداد.
«اگر نخ زیر کار سفید باشد ایراد دارد؟»
سرم را از پنجره ماشین بیرون آوردم و با عجله گفتم:
«نه نه تو رو خدا سفید نه! کفش مشکیه آخه، *آبروریزیه* »
«باشه با نخ مشکی می دوزم. نگران نباش»
آرام به کارش ادامه داد.
چند دقیقه بیشتر طول نکشید.
کفش را تمیز کرد.لنگه چپ را هم گرفت و حسابی برق انداخت.
و آورد سمتم.
و یک جمله...
*«آبرو به کفش نیست ها!»*
عرق شرم بر پیشانیم نشست. تشکر کردم و رفتم.
سال ها می گذرد از آن اتفاق، و من هنوز غرق #سادگی و #قشنگی کلام مرد کفاشم.
✍ *زحل* 🪐
@BehrouzTeam🌈🌤