#قصه_شب 📻
#یکی_بود_یکی_نبود
سارا پنجتا خاله داشت، پنجتا دایی ...
وقتی بچهبودن و هفتهی دوم عید میرفتن شمال-که بعد از گذروندن هفتهاول عید تو برهوت و پوستاندازونِ گرمای رگهی کاشی بود- و همهکه دورهم جمع میشدن، شبها اوناکه خونهشون تو اون شهرکوچیکِ ساحلی نبود، زنونه/مردونه میکردن و زنها تو اتاق عریضی که "پذیرایی " محسوب میشد و بهش میگفتن "سالن" میخوابیدن...
دو تا پنکهسقفی، تو اتاق بود که سارا گاهی بهشون نگاه میکرد؛ ولی اهمیتی براش نداشتن تاااااااا سالها بعد؛
#سواله_برام و یهو تو تاریکی اتاق یادش افتادم🔮
که آیا میدونستید زیر پنکهسقفی بخوابید، ممکنه تهوع که هیچ، اسهال بگیرید؟؟..
میدونستید فشارهوایی که این پنکهها ایجاد میکنند، اگر تو #معماری ، از نظر قواعد #فیزیک و محاسبات ریاضی، بررسی نشده باشن برای بچهای که تو همچین اتاقی میخوابه موجب مشکلات فراوانی بشه که روی تحصیلش هم اثر میگذاره؟؟...
بله؛ #اثر_داره ...
خیلی از همینچیزهای بیاهمیت رو درسخوندن یا نخوندن، خوشاخلاق بودن یا بداخلاق بودن، سرحال بودن یا نبودن یه بچه موثره!
و سارا ، اینا رو میدونه چون هنوز بزرگ نشده!🙃
🤔الان منتظر چییین دقیقن!؟
هیچیدیگه!😐 قصه همینه که یه مخزِ نخوابی، اومد مغزهای دیگهرم بیمار کنه و بره! والا🫤
بقولِ بچگیای پسرکوچیکه: شپپِخِهههه!🤤
# 😴
@BehrouzTeam 🌤